1_454244661.mp3
5.43M
#تشرفات
#تشرفات_صوتی
🔴 داستان تشرف غانم هندی و اثبات حقانیت مذهب تشیع
🎙 #ابراهیم_افشاری
مجتمع فرهنگی مذهبی آقاجوادالائمه علیهالسلام مشهدمقدس 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4236509407C25077a8a0c
#تشرف
#تشرفات (قسمت اول):
#امام_زمان
💥جناب "علی ابن مهزیار" که قبرش در اهواز و زیارتگاه عموم است و بقعه و بارگاهی دارد، می گوید:
نوزده سفر هر سال به مکه مشرّف می شدم تا شاید خدمت مولایم حضرت ولیعصر روحی فداه برسم. ولی در این سفرها هرچه بیشتر تفحص کردم، کمتر موفق به اثریابی از آن حضرت گردیدم. بالاخره مأیوس شدم و تصمیم گرفتم که دیگر به مکه نروم.
✨💫✨
وقتی که دوستان عازم مکه بودند به من گفتند مگر امسال به مکه مشرّف نمی شوی؟ گفتم: نه امسال گرفتاریهایی دارم و قصد رفتن به مکه را ندارم. شبی در عالم خواب دیدم، که به من گفته شد امسال بیا سفرت را تعطیل نکن که ان شاءالله به مقصدت خواهی رسید. من با امیدی مهیای سفر شدم. وقتی رفقا مرا دیدند تعجب کردند ولی به آنها از علت تغییر عقیده ام چیزی نگفتم.
✨💫✨
تا آنکه به مکه مشرف شدم. اعمال حج را انجام دادم در این مدت دائما در گوشه مسجدالحرام تنها می نشستم و فکر می کردم. گاهی با خودم می گفتم آیا خوابم راست بوده یا خیالاتی بوده است که در خواب دیده ام. یک روز که سر در گریبان فرو برده بودم و در گوشه ای نشسته بودم، دستی بر شانه ام خورد...
ادامه دارد.
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
➖➖➖➖➖➖➖
درکانال ایتا به ما بپیوندید 👇👇
مجتمع فرهنگی مذهبی آقاجوادالائمه علیهالسلام مشهدمقدس مطهری شمالی۶۰
https://eitaa.com/kanal_farhangi_javadolaeme
➖➖➖➖➖➖➖➖
#تشرف
#تشرفات (قسمت دوم):
#امام_زمان
💥یک روز که سر در گریبان فرو برده بودم و د گوشه ای نشسته بودم دیدم، دستی بر شانه ام خورد شخصی که گندم گون بود به من سلام کرد و گفت: اهل کجایی؟ گفتم: اهل اهوازم. گفت: ابن خصیب را می شناسی؟ گفتم: خدا رحمتش کند از دنیا رفت. گفت: انّا لله و انّا الیه راجعون، مرد خوبی بود به مردم احسان زیادی می کرد، خدا او را بیامرزد. سپس گفت: علی بن مهزیار را می شناسی؟ گفتم: بله خودم هستم. گفت: اهلاً و مرحباً ای پسر مهزیار تو خیلی زحمت کشیدی!
✨💫✨
برای زیارت مولایم حضرت بقیةالله به تو بشارت می دهم که در این سفر به زیارت آن حضرت موفق خواهی شد، برو و با رفقایت خداحافظی کن و فردا شب در شعب ابیطالب بیا که من منتظر تو هستم تا تو را خدمت آقا ببرم. من با خوشحالی فوق العاده ای به منزل رفتم و وسائل سفرم را جمع کردم و با رفقا خداحافظی نمودم و گفتم: برایم کاری پیش آمده که باید چند روز به جائی بروم و آن شب به شعب ابیطالب رفتم دیدم او در انتظار من است. او و من سوار شتر شدیم و از کوه های عرفات دو منی گذشتیم و به کوههای طائف رسیدیم ،
✨💫✨
به من گفت: پیاده شو تا نماز شب بخوانیم. من پیاده شدم و با او نماز شب خواندم و باز سوار شدیم و راه را ادامه دادیم تا طلوع فجر دمید، پیاده شدیم و نمازصبح را خواندیم. من از جا حرکت کردم و ایستادم، هوا قدری روشن شده بود. به من گفت: بالای آن تپه چه می بینی؟ گفتم: خیمه ای می بینم که تمام این صحرا را روشن کرده است. گفت؛ بله درست است، منزل مقصود همانجاست، جایگاه مولا و محبوب همان جاست.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/kanal_farhangi_javadolaeme