eitaa logo
نردبان بهشت
1.3هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
3.5هزار ویدیو
81 فایل
دعاها و.. تنظیم شده برا مدیرانی که بخوان گروهی دعایی روختم کنن🌺 کپی با ذکر ۳ صلوات😊
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 امیرالمؤمنین عليه السلام: با سه چيز، خرد مردان، سنجيده مى شود: دارایی ،مقام و حوادث ناگوار 📘 غررالحكم، حدیث ۴۶۶۴ 🔷 @BDON_SANSOR
❤️🌺 🌟 همین الان سه تا سوره توحید به نیت (عج الله) بخون مومن🖇♥️😊 ✋🏻🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍‍ ✨✨ذکری مخصوص ✨✨ ⭐️⭐️شبهای سه شنبه یعنی دوشنبه شبها (امشب) ⭐️⭐️ توسل به حضرت بقیه الله الاعظم مهدی صاحب الزمان عج بسیار بسیار بسیار گره گشاست 🍃70 مرتبه توسل زیر را بخوانید. 🌕یا اللهُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا فاطِمَه یا صَاحِبَ‌الزَّمان اَدْرِکنی وَ لا تُهْلِکْنی🌕 🌻@Aterkhoda
8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑🎥 لحظه ورود پیکر شهدای خان طومان به حرم رضوی 🖤 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆👆👆 سلام بر شهیدان سلام بر پیکرهای پاک و مطهرشان سلام بر بدن‌های ارباًٍ اربای این شهدای عزیز سلام بر قلب صبور مادران بزرگوارشون سلام براستواری خواهران و برادرانشان خوش اومدید به وطن. ای عزیز جان ایران... 🖤 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
💚نماز شب 👇 نماز این شب دو ركعت نقل شده است، ركعت اول بعد از حمد یك مرتبه سوره قدر و ركعت دوم بعد از حمد هفت مرتبه سوره توحید. @Aterkhoda 🌼🌟🌼🌟🌼🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پست جدید داداش رضا ❤️ به نام : رمز اصلی ظهور ترک گناست… برای خوندن کلیک کنید 👇👌 https://dadashreza.com/ramz-zohor/
رمان (77قسمت) 📖 داستان زندگی طلبه ی شهید سید علی حسینی و دخترش زینب السادات حسینی ✍ به قلم شهید
نردبان بهشت
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹 #بدون_تو_هرگز #قسمت8 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت هشتم: خرید عروسی 🍃با نگرانی تما
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت نهم: غذای مشترک 🍃اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم ... من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم ... برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم ... بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود ... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم ... از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت ... 🍃غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت ... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود ... از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید ... - به به، دستت درد نکنه ... عجب بویی راه انداختی ... 🍃با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم ... انگار فتح الفتوح کرده بودم ... رفتم سر خورشت ... درش رو برداشتم ... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود ... قاشق رو کردم توش بچشم که ... 🍃نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام ... نه به این مزه ... اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ... 🍃گریه ام گرفت ... خاک بر سرت هانیه ... مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر ... و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد ... خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ ... پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ... 🍃- کمک می خوای هانیه خانم؟ ... با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ... قاشق توی یه دست ... در قابلمه توی دست دیگه ... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ... با بغض گفتم ... نه علی آقا ... برو بشین الان سفره رو می اندازم ... 🍃یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ... - کاری داری علی جان؟ ... چیزی می خوای برات بیارم؟ ... با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت ... - حالت خوبه؟ ... - آره، چطور مگه؟ ... - شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا ... من و گریه؟ ... 🍃تازه متوجه حالت من شد ... هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود ... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ... چیزی شده؟ ... 🍃به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... با خودم گفتم: مردی هانیه ... کارت تمومه ... 🎯 ادامه دارد...