نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_نوزدهم تیپ این دفعه ی من نسبت به قبل خیلی بدتر بود... فقط منتظر کوچکترین
.
#داستان_دو_راهی
#قسمت_بیستم
نیم ساعتی تا رستورانی که مد نظر روشنک بود راه بود.از ماشین پیاده شدیم بی اختیار دستم را سمت بافتم بردم و پایین کشیدمش.
موهایم را کمی داخل تر دادم و با قدم هایمان وارد رستوران شدیم.
پشت یک میز دو نفره نشستیم.
-خب #نفیسه جون چی دوست داری...امشب مهمون منی.
-واقعا؟؟؟اینجوری نمیشه که بی خبر.
خندید و گفت:
-بگو چی دوست داری.
-هرچی که تو دوست داشته باشی.
خندید و گفت:
-من جوجه رو ترجیح میدم.
-منم به ترجیح شما امتیاز میدم.
هر دو خندیدیم و بعد از مدتی سفارش دادیم.
روشنک_خب تعریف کن.
-از چی؟
-از خودت.از خوبیات.
خندیدیم و گفتم:
-خوبی که ندارم.
-چرا؟؟؟ تو سر تا سر خوبی.
-جدی میگی؟
-معلومه.
نگاهم را به میز دوختم.واقعا چطور و با چه افکاری به من میگه که خوب هستم.باید از همین حالا شروع کنم.
یکی از ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
-تو بگو...از خودت...از زندگیت...
سکوتی و شد و ادامه دادم:
-از چادرت.
چشم های عسلی اش با روسری قهوه ای که سرش کرده بود غوغا می کرد...
لبخندی زد و گفت:
-#چادر ...
-نگاهی بهش انداختم گفتم:
-دوستای تو همه چادری هستن؟
-آره چطور؟
-پس با این حساب من تنها دوست مانتویی توام.
سکوتی بینمان برقرار شد ادامه دادم:
-من تا قبل از دیدن تو... فکر میکردم چادری ها آدم های خشکی باشن.
لبخندی زد و گفت:
-نه عزیزم همه چیز خوب و بد داره.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-اگه بدونی من از نوع بدشم چی؟؟
خندید و گفت:
-إم! ببینم چرا غذا رو نمیارن گشنمه ها!!
خیلی جدی گفتم:
-بحثو عوض نکن!! #روشنک تو چرا هیچی به من نمیگی؟؟؟
-منظورتو نمیفهمم...
-من و تو اصلا به هم نمیخوریم.
-نفیسه بیخیال این حرفا...اینا چیه میگی! منو تو دوستیم.
-اما با هم فرق داریم و هیچوقت هم مثل هم نمیشیم.نمیفهمم چرا انقدر بی تفاوت رفتار میکنی؟؟
-نفیسه!!!!
-شرمنده روشنک من اصلا حالم خوب نیست.
از روی میز بلند شدم و بدون توجه به روشنک از رستوران بیرون رفتم.
بی اختیار زدم زیر گریه...
-وای من چیکار کردم...بلند بلند گریه می کردم...
آخه این چه زندگیه چه سرنوشتیه...
#نویسنده_مریم_سرخه_ای
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع⛔️
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_پنجاهم روشنک چشم هایش را گرد کرد و گفت: -نفیسه!!! خانواده مهم ترین افراد ت
.
#داستان_دو_راهی
#قسمت_پنجاه_و_یکم
مشکیه...
سریع تر بازش کردم چشمام گرد شد نگاه عمیقی بهش انداختم...
ترسیدم... نمیدونم چرا ولی ترسیدم.
یه قدم رفتم عقب ولی باز برگشتم دستام می لرزید...
با همون دست های لرزان برش داشتم بازش کردم و روی سرم انداختم...
#چادر ، نه... باورم نمیشه...
گریه ام گرفت، نشستم روی زمین و زدم زیر #گریه...بلند بلند گریه می کردم.انقدر بلند که مادرم رو به اتاق کشوندم. مادر در رو با نگرانی باز کرد من رو روی زمین دید...
-#نفیسه ... نفیسه چی شده...این چیه...چادر کیه...
نشست کنارم...
بغلش کردم و بلند بلند گریه می کردم...
مادر هم از نگرانی پا به پای من گریه کرد...
و همش می پرسید چی شده...
بعد از ده دقیقه که از گریه کردنم گذشت و آروم شدم همه ی قضیه رو براش تعریف کردم از اول آشناییم با روشنک تا به امشب...
مادر از خوشحالی داشت بال در می آورد...از اینکه انقدر تغییر کردم.
❤️❣
بعد از گریه آرامش خاصی داشتم. صدای اذان بلند شد مادر دستم را گرفت و گفت:
-خدا صدات میکنه....
بعد هم بوسه ای به پیشانیم زد و رفت.
از جایم بلند شدم سمت دستشویی رفتم و وضو گرفتم نگاهی به آیینه انداختم و خدارو شکر کردم.
سمت اتاق رفتم مادر چادر و جانماز زیبا و نوئی را برایم آورد و گفت:
-اینو خیلی وقته برات خریدم...همیشه منتظر بودم روزی برسه تا بتونم اینو بهت کادو بدم...و امشب وقتش رسیده که بهت بگم خدایی شدنت مبارک...
بغلش کردم و دوباره زدم زیر گریه، مادر هم اشک می ریخت اشک شوق بخاطر تمام اتفاق ها ازش عذر خواهی کردم. و قول دادم براش بهترین دختر دنیا باشم. جانمازم را باز کردم مقنعه سفیدی سرم کردم و چادرم را هم روی سرم گذاشتم.
روبه روی قبله نشستم.
-خدایا...ممنونم که بهم لطف کردی ممنونم که دوستم داشتی و ازت عذر میخوام که همیشه ناشکری کردم...
روی پاهایم ایستادم دست هایم را دو طرف صورتم گذاشتم نیت کردم و بعد:
-الله الکبر...
❤️❣
#عشق بود...
سرم رو که روی مهر گذاشتم روح تازه ای وارد بدنم شد...
با تموم وجودم نگاه قشنگ خدا رو حس میکردم...
حالا می فهمم مفهوم جمله ی #روشنک رو وقتی میگفت چادرم صدفمه... یعنی روشنک مرواریدی هست که داخل صدف پنهانه...
من تصمیممو گرفتم همونجا وقتی سرم رو روی مهر گذاشتم وقتی حس کردم خدا رو به رومه...تصمیممو گرفتم عوض شم...حالا...از همین حالا به بعد...
من یه دختر #چادری ام...
مثل یک دُر گرانی، بین دستان صدف . . .💎
راست می گویند عرب ها، چادر تو " جا دُر " است.😍
#نویسنده_مریم_سرخه_ای
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_پنجاه_و_ششم مدت زیادی گذشت...تا برسیم ولی چشم رو هم گذاشتیم پاهامون روی خ
.
#داستان_دو_راهی
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
خیلی طول نکشید که رسیدیم #کانال_کمیل...
واقعا قشنگ بود...
حس هایی تجربه کردم که تا اون موقع تجربه نکرده بودم...
روی خاک ها نشسته بودیم راوی برامون راوی گری می کرد:
ای رفقا...
میدونین اینجا کجاست؟؟؟
کانال کمیل...
جایی که زیر خاکش پر از جسم شهیده...
جایی که ابراهیم هادی هنوز هم پیکرش اینجا مونده...
رو به روشنک گفتم:
-روشنک راستی!!! شهید هادی پیکرش اینجاست!!!
-آره عزیزم...
اشک توی چشمام جمع شد راوی ادامه داد:
رفقا...یه روزی اینجاها دست دشمن بود ولی بچه ها همه رو از دشمن پس گرفتن، اونا جنگیدن بخاطر شماها بخاطر ناموسشون...خواهرا...چجوری از خونشون پاسداری می کنیم...
شهدای مدافع حرم میرن سرشون میره که #چادر از سر شماها نره...
روشنک رو به من کرد و گفت:
-نفیسه چادر خیلی مهمه... خیلی ارزش داره...ولی اولین چیز اعتقاد تو به چادره...اخلاق و ایمان در کنار هم... یه مذهبی واقعی نمونه ی کامل یک انسان باش... همیشه...
-روشنک...از خدا از تو از شهدا از شهید ابراهیم هادی از همه چیز و همه کس ممنونم...شکر...
راوی راوی گری می کرد و ما گریه می کردیم حرف هاش دل آدمو می لرزوند...
رفقا حواستون باشه چیکار میکنید...یاد شهیدا باشین...
گریه می کردم... سرم و گذاشتم روی پای روشنک و بلند بلند گریه کردم...
یاد شهــــــــــدا باشین رفقا🌹
#نویسنده_مریم_سرخه_ای
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
🔺مادر! بگو به نسل من از #چادرِ سرت
گفتی که یادگار رسیده ز #کوثرت
🔺گفتی #امانتیست به تو نسل بعدِ نسل
آنرا چرا تو پس نرساندی به دخترت؟!
🔺دیدیش زیر بارش تیر نگاه ها
با این سپر چرا تو نکردیش یاوری؟
🔺مادر بگو تو را به خدا آخر اینچنین
کردی برای دخترت آیا تو مادری؟
🔺با این نماد دین و وطن، پرچم حیا
پنداشتی که زندگی اش سخت می شود؟
🔺بی پرده... در برابر پرتاب سنگها...
پنداشتی که آینه خوشبخت می شود؟
#عفافحجابتعهد
#اللهمعجللولیکالفرج
『💕』@kanale_behesht
🖇❤️
🌹و تو اے #بانو
هَمين را بِدان وبَس⇣
صَدام و جَنگ و مين و تَركش،
هَمهاش بَهانه بود...
✅⇦#شَهيد⇨فَقط خواست ثابت كُند
😍⇦#چادر⇨در اين سرزَمين
تا بخواهے #فَدايےدارد...
#پنجشنبهبایادشهدا 🌷
#اللهمعجللولیکالفرج
#چــــــــــادر
حـجابت ارزشش با خون #شهید برابرے میـڪند
مواظبشـ باش خواهرم ✋.
خواهرمــ سرمـ رفتـ
روسریـت نرود
جان شمـا و جان حـجابــ زهرایے❤.
دعای خیر مادر پشتوانه ی زندگیات خواهرم☺️🌹
اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج
#زن_زندگی_آگاهی
#وارث_امانت_زهرا
💟#شهیده هم بتوان شد اگر خدا خواهد
☂خدا برای سنگر #چادر، فرماندهها دارد
#حجاب #زنعفتافتخار
#اللهمعجللولیکالفرج
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
@kanale_behesht