eitaa logo
نردبان بهشت
1.3هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
81 فایل
دعاها و.. تنظیم شده برا مدیرانی که بخوان گروهی دعایی روختم کنن🌺 کپی با ذکر ۳ صلوات😊
مشاهده در ایتا
دانلود
بخاطره اینه که از همون بچگی مبارزه با نفس نکردی میگن مبارزه با نفس باید از بچگی باشه تا بیشتر تاثیر داشته باشه استادی میفرمود ۷ یا ۸ ساله بودم معلمم میگف اگه باباتون بهتون پول داد و شما دلتون خواس باهاش بستنی بخرید ...نخرید....برید یه خوراکی دیگه بخرید میگف از الان خلاف خواسته نفستون عمل کنید که بزرگ شدید بتونید مقابل نفستون بایستید و گناه نکنید
رمان (77قسمت) 📖 داستان زندگی طلبه ی شهید سید علی حسینی و دخترش زینب السادات حسینی ✍ به قلم شهید
نردبان بهشت
#بدون_تو_هرگز #قسمت70 نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی 🌹قسمت هفتاد: خدا را ببین 🍃چند لحظه مکث کرد
نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی 🌹قسمت هفتاد و یکم: غریب آشنا 🍃بعد از چند سال به ایران برگشتم ... سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت ... حنانه دختر مریم، قد کشیده بود ... کلاس دوم ابتدایی ... اما وقار و شخصیتش عین مریم بود ... 🍃از همه بیشتر ... دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود... 🍃توی فرودگاه ... همه شون اومده بودن ... همین که چشمم بهشون افتاد ... اشک، تمام تصویر رو محو کرد ... خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم ... شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت ... 🍃با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن ... هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت ... حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود ... باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید ... محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم ... خونه بوی غربت می داد ... حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم ... اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن ... اما من ... فقط گاهی ... اگر وقت و فرصتی بود ... اگر از شدت خستگی روی مبل ... ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد ... از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم ... غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود ... 🍃فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم ... کمی آروم می شدم ... چشمم همه جا دنبالش می چرخید ... 🍃شب ... همه رفتن ... و منم از شدت خستگی بی هوش ... 🍃برای نماز صبح که بلند شدم ... پای سجاده ... داشت قرآن می خوند ... رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش ... یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم ... با اولین حرکت نوازش دستش ... بی اختیار ... اشک از چشمم فرو ریخت ... - مامان ... شاید باورت نشه ... اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود ... 🍃و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد ... 🎯 ادامه دارد...
نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی 🌹قسمت هفتاد و دوم: شبیه پدر 🍃دستش بین موهام حرکت می کرد ... و من بی اختیار، اشک می ریختم ... غم غربت و تنهایی ... فشار و سختی کار ... و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم ... - خیلی سخت بود؟ ... - چی؟ ... - زندگی توی غربت ... 🍃سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... قدرت حرف زدن نداشتم ... و چشم هام رو بستم ... حتی با چشم های بسته ... نگاه مادرم رو حس می کردم ... - خیلی شبیه علی شدی ... اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت ... بقیه شریک شادی هاش بودن ... حتی وقتی ناراحت بود می خندید ... که مبادا بقیه ناراحت نشن ... 🍃اون موقع ها ... جوون بودم ... اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته ... حس دختر کوچولوم رو ببینم ... 🍃ناخودآگاه ... با اون چشم های خیس ... خنده ام گرفت ... دختر کوچولو ... 🍃چشم هام رو که باز کردم ... دایسون اومد جلوی نظرم ... با ناراحتی، دوباره بستم شون ... - کاش واقعا شبیه بابا بودم ... اون خیلی آروم و مهربون بود... چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد ... ولی من اینطوری نیستم ... اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم ... نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم ... من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم ... خیلی ... 🍃سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم ... اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت ... دلم برای پدرم تنگ شده بود ... و داشتم ... کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم ... علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم ... و جواب استخاره رو درک نمی کردم ... ✨" و اراده ما بر این است که بر ستمدیدگان نعمت بخشیم و آنان را پیشوایان و وارثان بر روی زمین قرار دهیم "✨ 🎯 ادامه دارد...
«تقاضای جلوگیری از تولید و فروش مانتوهای جلو باز برای جلوگیری از بیحجابی مفرط» با موفقیت منتشر شد: https://www.karzar.net/islamic-clothing-for-women با به اشتراک گذاری این لینک و ارسال آن برای دیگران، نسبت به جمعآوری امضا اقدام کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
`` 、ヽ💦``、ヽヽ` ヽ、、ヽ``、ヽ`、ヽ💦 خدایا همینطور که زمین را شستی با زیبایی بارانت ببار بر همه بیماران شفا وسلامتی را وبر همه مردگان رحمت و مغفرتت را و برهمه اسیران وگرفتاران دربند زندان آزادی را و بر همه درماندگان و گرفتاران فرج ورهایی را بر همه آنان که دوستشون داریم خیر وبرکت 🤲🌧🤲🌧🤲🌧🤲🌧🤲🌧‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🙏💥نمازهای_نافله 🔰 و امام باقر (علیه السلام)درباره آیه الَّذِینَ هُمْ عَلَی صَلَاتِهِمْ دَائِمُونَ[۲] ؛ آنان که بر نمازهایشان مداومت می‌ورزند  فرمودند: منظور نماز نافله است. 🔰و در جای دیگر خداوند به حضرت عیسی فرمود: ... با نافله‌ها به من نزدیک شو و به من توکل کن تا ترا کفایت کنم... ✅ مجموع نمازهای واجب و مستحب شبانه روز 51 رکعت است ✍ نمازهای واجب روزانه 17 رکعت است 🌹2رکعت نماز صبح 🌹4رکعت نماز ظهر 🌹4رکعت نماز عصر 🌹3رکعت نماز مغرب 🌹4رکعت نماز عشا 🔸نافله های روزانه: 🌹1. نافله نماز صبح، قبل از نماز صبح، 2 ركعت. 🌹2. نافله نماز ظهر، قبل از نماز ظهر ، 8ركعت(4نماز 2 رکعتی) 🌹3. نافله نماز عصر، قبل از نماز عصر 8 ركعت(4نماز 2 رکعتی) 🌹4. نافله نماز مغرب، بعد از نماز مغرب 4 ركعت(2نماز 2 رکعتی) 🌹5. نافله نماز عشاء، بعد از نماز عشاء، 2 ركعت نشسته(یک رکعت محسوب می شود) 🔸 نافله_شب: 11رکعت است(4 نماز دو رکعتی به نیت نافله شب 2 رکعت نماز شفع 1 رکعت نمازوتر 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خداحافظی ماندگار شهید حسن نصر اصفهانی با دختر دوساله و نیمه اش😔😔😔
یکی از کارهای مهم شما جوانان عزیز این است که مبانی نظری انقلاب را عمیقاً بشناسید. ۱۳۹۲/۰۳/۰۶ در دوره‌ی آموزشی معارف انقلاب اسلامی (آشنایی با منظومه فکری رهبر انقلاب_سطح یک) شروع ثبت‌نام: ۲۰ آبان‌ماه شروع دوره: یکم دی‌ماه ثبت‌نام در سایت مجموعه‌ی تبیین🔻 http://www.tabyinmanzome.ir/courses/maaref-enghelab . مجموعه‌ی تبیین منظومه فکری رهبری @t_manzome_f_r
رمان (77قسمت) 📖 داستان زندگی طلبه ی شهید سید علی حسینی و دخترش زینب السادات حسینی ✍ به قلم شهید
نردبان بهشت
#بدون_تو_هرگز #قسمت72 نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی 🌹قسمت هفتاد و دوم: شبیه پدر 🍃دستش بین موهام
نويسنده:شهید سيد طاها ايماني 🌹قسمت هفتاد و سوم: بخشنده باش 🍃زمان به سرعت برق و باد سپری شد ... لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم ... نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم ... نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم ... هواپیما که بلند شد ... مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم ... 🍃حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد ... ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود ... حالتش با من عادی شده بود ... حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم ... 🍃هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید ... اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد ... نه فقط با من ... با همه عوض می شد ... 🍃مثل همیشه دقیق ... اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود ... ادب ... احترام ... ظرافت کلام و برخورد ... هر روز با روز قبل فرق داشت ... 🍃یه مدت که گذشت ... حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد... دیگه به شخصی زل نمی زد ... در حالی که هنوز جسور و محکم بود ... اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد ... 🍃رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن ... بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود ... که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود ... در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم ... 🍃شیفتم تموم شد ... لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد ... - سلام خانم حسینی ... امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ ... می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم ... 🍃وقتی رسیدم ... از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید ... نشست ... سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... - خانم حسینی ... می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم ... اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم... و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم ... 🍃این بار مکث کوتاه تری کرد ... - البته امیدوارم ... اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید ... مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید ... 🎯 ادامه دارد...
نردبان بهشت
#بدون_تو_هرگز #قسمت73 نويسنده:شهید سيد طاها ايماني 🌹قسمت هفتاد و سوم: بخشنده باش 🍃زمان به سرعت ب
نويسنده:شهید سيد طاها ايمانی 🌹قسمت هفتاد و چهارم: متاسفم 🍃حرفش که تموم شد ... هنوز توی شوک بودم ... 2 سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود ... فکر می کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود ... 🍃لحظات سختی بود ... واقعا نمی دونستم باید چی بگم ... برعکس قبل ... این بار، موضوع ازدواج بود ... 🍃نفسم از ته چاه در می اومد ... به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم ... - دکتر دایسون ... من در گذشته ... به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد ... و به عنوان یک شخصیت قابل احترام ... برای شما احترام قائل بودم ... در حال حاضر هم ... عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم ... 🍃نفسم بند اومد ... - اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون ... فقط می تونم بگم ... متاسفم ... 🍃چهره اش گرفته شد ... سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد ... - اگر این مشکل ... فقط مسلمان نبودن منه ... من تقریبا 7 ماهی هست که مسلمان شدم ... این رو هم باید اضافه کنم ... تصمیم من و اسلام آوردنم ... کوچک ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره ... شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید ... چه من رو انتخاب کنید ... چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه ... من کاملا به تصمیم شما احترام می گذارم ... و حتی اگر خلاف احساس من، باشه ... هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم ... 🍃با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد ... تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم ... مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم ... هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... یان دایسون ... یک روز مسلمان بشه 🎯 ادامه دارد...
دوستانی که حمایت نکردید ، اختلالات امروز اولشه پیام رسانی که سرورهاش درگیره و هاردها داره پر میشه و درآمدی نداره هارد بخره ، سرور بخره ، روزای اختلال مثل خرداد ماه براش قابل تکراره
نردبان بهشت
دوستانی که حمایت نکردید ، اختلالات امروز اولشه پیام رسانی که سرورهاش درگیره و هاردها داره پر میشه
هر کسی میتواند این پیام را به مسئولین فروشگاه های ایتا برساند خصوصا فروشگاه های مذهبی ایتا واقعا مظلوم است. ما در این ظلم شریک نباشیم
با توجه به بالا رفتن قیمت ها همچنان چادر مشکی و با کیفیت ایرانی با عرض ۱۷۴ به قیمت بسیار مناسب ۱۹۶۰۰۰ تومان عرضه میشود. برای ثبت سفارش لطفا به آیدی زیر پیام دهید. https://eitaa.com/Tolidmelli
لطفا این پیام رو به دست اونهایی برسونید که میگن مانتو و روسری بودن ، ارزون تر از چادری بودن تموم میشه !!! جای هیچ بهانه ای نیست !!!
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸هیچگاه در عمرم اینقدر گریه نکردم | کسانی که رگ غیرت دارند را ببرید تا خودشان صحنه ها را ببینند🔸 علت اینکه من به تفکر در مسائل اقتصادی رو آوردم این بود که یک روز رفتم از یک سبزی فروش، سبزی خریدم. نزدیک خانه مان در شیراز بود. عصر از کوچه عبور می کردم دیدم یک کسی نشسته دستش را اینجور گرفته که کمکش کنند. نگاه کردم دیدم سبزی فروش ظهری است! فاصله ی بین ظهر تا شب خیلی کم بود، اما فاصله ی بین مغازه داری تا گدایی خیلی زیاد! این در من شوک ایجاد کرد. آمدم در خانه، یکی دو ساعت گریه کردم که شاید در عمرم گریه ای به این ممتدی نکرده بودم. برای مرگ پدر یا برای امری در زندگی، مرگ عزیزی، چیزی این قدر به گریه نیفتاده بودم. وضع او خیلی بر من اثر گذاشت که چرا یک نیروی فعال مولّد، تبدیل شود به یک عنصری که بخواهد مثلاً گدایی کند و سرمایه نداشته باشد. این قضیه خیلی قلب من را در فشار قرار داد و یک حالت تنبّه در من ایجاد شد و اول چیزی که من در اقتصاد نوشتم همان روز بود. در آن سال، تقریباً دورۀ دبیرستان بودم. بعضی ها را باید بیاورید که بروند صحنه ها را ببینند تا به اَنفشان بخورد (1). بعد که به اَنفشان خورد، می آیند با شما همکاری می کنند! مثلاً یک وقت بگویید آقا ما می خواهیم برویم یک جا قدم بزنیم، بعد بروید در همان لحظه های خراب، در پارک با هم قدم بزنید! بعضی ها را که می دانید اگر به انفشان خورد، بعد رگی دارند و می آیند کمک می کنند، به اسم اینکه تفریح کنیم و قدم بزنیم، در آن مراکز ببرید. ————- (1) به آنها بربخورد. @haerishirazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان (77قسمت) 📖 داستان زندگی طلبه ی شهید سید علی حسینی و دخترش زینب السادات حسینی ✍ به قلم شهید
نردبان بهشت
#بدون_تو_هرگز #قسمت74 نويسنده:شهید سيد طاها ايمانی 🌹قسمت هفتاد و چهارم: متاسفم 🍃حرفش که تموم شد
نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی 🌹قسمت هفتاد و پنجم : عشق یا هوس 🍃مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم ... حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه مند شده بودم... اما فاصله ما ... فاصله زمین و آسمان بود ... و من در تصمیمم مصمم ... و من هر بار، خیلی محکم و جدی ... و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم ... اما حالا... 🍃به زحمت ذهنم رو جمع کردم ... - بعد از حرف هایی که اون روز زدیم ... فکر می کردم ... 🍃دیگه صدام در نیومد ... - نمی تونم بگم ... حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم ... حرف های شما از یک طرف ... و علاقه من از طرف دیگه ... داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد ... تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت ... گاهی به شدت از شما متنفر می شدم ... و به خاطر علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم ... خودم رو لعنت می کردم ... اما اراده خدا به سمت دیگه ای بود ... همون حرف ها و شخصیت شما ... و گاهی این تنفر ... باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم ... اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکریش ... شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم ... نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم ... 🍃دستش رو آورد بالا، توی صورتش ... و مکث کرد ... - من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم ... و این ... نتیجه اون تحقیقات شد ... من سعی کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح کنم ... و امروز ... پیشنهاد من، نه مثل گذشته ... که به رسم اسلام ... از شما خواستگاری می کنم ... 🍃هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم ... حق با شما بود ... و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم ... اما احساس امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست... عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما ... من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم ... 🍃و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم ... در کنار تمام اهانت هایی که به شما و تفکر شما کردم ... و شما صبورانه برخورد کردید ... من هرگز نباید به پدرتون اهانت می کردم ... 🎯 ادامه دارد...
نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی 🌹قسمت هفتاد و ششم: پاسخ یک نذر 🍃اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد ... و من به تک تک اونها گوش کردم ... و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم... وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد ... - هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه ... اما حقیقتا خوشحالم ... بعد از چهار سال و نیم تلاش ... بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید ... 🍃از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم ... ولی می ترسیدم که مناسب هم نباشیم ... از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود ... و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی ... و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن ... 🍃برگشتم خونه ... و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم ... بی حال و بی رمق ... همون طوری ولا شدم روی تخت ... - کجایی بابا؟ ... حالا چه کار کنم؟ ... چه جوابی بدم؟ ... با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ ... الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم ... بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم کنی ... 🍃بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم ... 🍃چهل روز نذر کردم ... اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم ... گفتم هر چه بادا باد ... امرم رو به خدا می سپارم ... 🍃اما هر چه می گذشت ... محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت ... تا جایی که ترسیدم ... - خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ ... 🍃روز چهلم از راه رسید ... تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم ... و بخوام برام استخاره کنن ... قبل از فشار دادن دکمه ها ... نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم ... - خدایا! ... اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه ... فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام ... من، مطیع امر توئم ... 🍃و دکمه روی تلفن رو فشار دادم ... ✨" همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم ... بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم ... تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست ... ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن ... هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم ... و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی "✨ 🍃سوره شوری ... آیه 52 🍃و این ... پاسخ نذر 40 روزه من بود ... 🎯 ادامه دارد...
📔 نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی 🌹قسمت آخر: مبارکه ان شاء الله 🍃تلفن رو قطع کردم ... و از شدت شادی رفتم سجده ... خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه ... 🍃اما در اوج شادی ... یهو دلم گرفت ... 🍃گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران ... ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد ... و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد ... 🍃وقتی مریم عروس شد ... و با چشم های پر اشک گفت ... با اجازه پدرم ... بله ... 🍃هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد ... هر دومون گریه کردیم ... از داغ سکوت پدر ... 🍃از اون به بعد ... هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها ... روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم ... - بابا کی برمی گردی؟ ... توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره ... تو که نیستی تا دستم رو بگیری ... تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم ... حداقل قبل عروسیم برگرد ... حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک ... هیچی نمی خوام ... فقط برگرد... 🍃گوشی توی دستم ... ساعت ها، فقط گریه می کردم ... 🍃بالاخره زنگ زدم ... بعد از سلام و احوال پرسی ... ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم ... اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت ... اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم ... حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه ... 🍃بالاخره سکوت رو شکست ... - زمانی که علی شهید شد و تو ... تب سنگینی کردی ... من سپردمت به علی ... همه چیزت رو ... تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی ... 🍃بغض دوباره راه گلوش رو بست ... - حدود 10 شب پیش ... علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد ... گفت به زینبم بگو ... من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم ... توکل بر خدا ... مبارکه ... 🍃گریه امان هر دومون رو برید ... - زینبم ... نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست ... جواب همونه که پدرت گفت ... مبارکه ان شاء الله ... 🍃دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم... اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... تمام پهنای صورتم اشک بود ... 🍃همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم ... فکر کنم ... من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت ... عروس و داماد ... هر دو گریه می کردن ... 🍃توی اولین فرصت، اومدیم ایران ... پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن ... مراسم ساده ای که ماه عسلش ... سفر 10 روزه مشهد ... و یک هفته ای جنوب بود ... 🍃هیچ وقت به کسی نگفته بودم ... اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه ... توی فکه ... تازه فهمیدم ... چقدر زیبا ... داشت ندیده ... رنگ پدرم رو به خودش می گرفت ... 💥پایان...
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹 شادی روح شهید گمنام سید علی حسینی و نویسنده شهید این داستان شهید طه ایمانی صلواتی هدیه کنید ان شاءالله شفاعتشون نصیب ما بشه🌹
💕 📮آرشیو رمان بدون تو هرگز ❣