eitaa logo
🌷دارالقرآن سردار شهید جنگروی دانشگاه امام حسین علیه السلام
797 دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
39 فایل
🔶برگزار کننده: 🔷دوره های تخصصی حفظ قرآن 🔷دوره های تخصصی حفظ نهج البلاغه 🔷فصیح خوانی 🔷تجوید و صوت و لحن 🔷تفسیر و تدبر و مفاهیم 🔷حفظ خردسالان 🔷 روخوانی خردسالان 🔺 ویژه: خواهران، برادران،خردسالان 📱شماره تماس:09198359943 🆔 @eh8359
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 حدس می زدم با این خانواده ی پرجمعیت و این خانه ی کوچک و هزینه های زیاد شهرنشینی نتوانیم زیاد دوام بیاوریم و شاید مجبور شویم دوباره به روستا برگردیم. 🔸 ساختمانی که خریده بودیم یک آشپزخانه ی نه متری با دو اتاق دوازده متری داشت. وسط دو اتاق یک چهاردری با شیشه های رنگی بود. چون هم من و هم کربلایی فامیل راه دور زیاد داشتیم و تقریبا همیشه خانه ی ما پر رفت و آمد بود، خیلی از اهالی هم که برای کاری از روستا به قزوین یا اقبالیه می آمدند، سری هم به ما می زدند. برای همین از همان اول یکی از این اتاق ها را برای مهمان ها کنار گذاشتیم. 🔹 سال ۱۳۷۶ که به اقبالیه کوچ کردیم، بچه ها دو دسته بودند. یک دسته که بزرگ تر بودند و به مدرسه می رفتند، یعنی صغری،زکریا،یحیی،وزینب؛ دسته ی دوم هم که کوچک تر بودند و مدام با وسایل مدرسه ی دسته ی اول بازی می کردند، یعنی مرتضی،مجتبی، و زهرا که ته تغاری خانواده بود. 🔸 کربلایی کار ثابتی نداشت. یک روز سرکار می رفت، چند روز بیکار بود. از بنایی و کارگری گرفته تا هرکاری که بود انجام می داد تا نان حلال سر سفره ی من و بچه هایمان بیاورد. صبح اول وقت از خانه بیرون می رفت و غروب با خستگی به خانه برمی گشت.مجبور بود برای خرج این هفت بچه دو شیفت کار کند؛ ولی بازهم هفتمان گرو هشتمان بود. ⏪ .... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 قبلاً در روستا خیلی از خوردنی ها مثل تخم مرغ، شیر،پنیر،ماست،سبزیجات،وگوشت را خودمان تهیه می کردیم؛ ولی اینجا برای هر چیز ساده باید هر روز کلی پول خرج می کردیم. سختی می کشیدیم، ولی به آینده و به روزهایی که بچه ها بزرگ شوند و هر کدامشان به جایی برسند امیدوار بودیم. 🔸 رسیدگی به وضعیت درسی بچه ها به گردن من افتاده بود و تقریبا یک پایم خانه بود و یک پایم مدرسه. هر هفته به مدرسه ی یکی از بچه ها می رفتم و اوضاع درسشان را می پرسیدم. 🔸 هر کدامشان هم یک جور شلوغ می کردند.یحیی و زکریا در مدرسه آتش می سوزاندند، مجتبی و مرتضی هم در کوچه. یک روز در میان یکی زنگ در خانه را می زد و از شاهکار جدید پسرها خبر می داد. دخترها هم دست کمی از پسرها نداشتند. به شدت بازیگوش و آب زیر کاه بودند. فرصت گیرشان می افتاد، خانه را روی سرشان می گذاشتند. 🔸 عصرها که بچه ها از مدرسه می آمدند و مشغول نوشتن مشق و تکالیفشان می شدند، کف اتاق پر می شد از برگه و کاغذ. راه پیدا نمی شد پایت را بگذاری. دعواهایشان هم که همیشگی بود. یکی پاک کن این یکی را برمی داشت، یکی می زد به سر آن یکی، یکی می گفت سرو صدا نکنید امتحان ریاضی دارم، یکی دنبال املا نوشتن بود، یکی هم دنبال جای خلوت برای خواب ! 🔹 آن روز غروب کارهای خانه تمام شده بود. بچه ها نشسته بودند پای تلوزیون. ⏪ .... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 صدای فیلم را آن قدر زیاد کرده بودند که متوجه آمدن کربلایی نشدند. از آشپزخانه بیرون آمدم تا به استقبال کربلایی بروم. وقتی وارد اتاق شدم، دیدم بچه ها پاهایشان را دراز کرده آمد و به ردیف مشغول تماشای تلویزیون هستند. با تشر به آن ها گفتم:(( ماشاء الله به شما ! آفرین به این بچه ها! یکی از یکی بزرگ تر و عاقل تر هستید؛ ولی هنوز یاد نگرفتید وقتی باباتون داره می آد نباید پیش پاش دراز بکشید و لم بدید. پاشید خونه رو مرتب کنید و براش چایی بذارید.)) 🔸 همین یک تذکر شد. از آن به بعد یاد ندارم روزی را که بچه ها پیش پای پدرشان نشسته باشند یا پایشان را پیش کربلایی دراز کنند.فرقی هم نداشت که کربلایی یک بار، دوبار، یا ده بار از خانه بیرون برود. هربار برمی گشت، بچه ها پیش پایش بلند می شدند. 🔹 چون می خواستیم با کربلایی به عیادت یکی از همسایه ها برویم که تازه از بیمارستان مرخص شده بود، شام را خورده نخورده خیلی زود حاضر شدیم. به صغری و زکریا_ که بزرگ تر از بقیه بودند_سپردم که مراقب بچه ها باشند، درس هایشان را بخوانند، و شلوغ نکنند. 🔸 عیادت رفتن ما تقریبا یک ساعتی طول کشید. وقتی برگشتیم وارد حیاط که شدیم، دیدم سروصدایی نمی آید. ⏪ .... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 عجیب بود که این ساعت از شب بچه ها خوابیده باشند، وارد اتاق که شدم دیدم برعکس شب های قبل که کف اتاق پر می شد از خرت و پرت و تکه های کاغذ و آشغال مدادتراش، این بار اتاق کاملا مرتب و جاروشده بود ! 🔸 بچه ها هم همه آرام و دست به سینه کنار هم نشسته بودند و جیک نمی زدند. سابقه نداشت همه چیز به این خوبی باشد. داشتم چادرم را از روی سرم برمی داشتم که تعجبم دوبرابر شد. صغری را دیدم که با سینی چای آمد و پرسید:(( چی شد؟ رفتید دیدن همسایه؟ خوب شده بود؟)) 🔹 شستم خبردار شد که باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد. کربلایی هم که به این اوضاع مشکوک شده بود، چای را برداشت و نشست کنار پشتی. نگاهی به بچه ها کرد و پرسید:(( چیزی شده صغری؟)) 🔸 صغری با دستپاچگی جواب داد:(( نه؛ مگه قرار بوده چیزی بشه؟)) کربلایی گفت: (( من هر شب باید چند دفعه بگم تا چایی دم کنید؛ امشب که ما مهمونی رفتیم و اونجا چایی خوردیم، این چایی آوردن بی مقدمه چی معنی داره؟)) 🔹 کنار کربلایی نشستم و در ادامه ی حرف هایش گفتم:(( هر شب باید چند بار ازتون خواهش کنم تا خونه رو مرتب کنید و وسایلتونو سر جاش بذارید؛ چی شده یهو این موقع شب خونه مثل دسته گل شده؟)) 🔸 زکریا که دید صغری به تته پته افتاده، گفت:(( اگه بگیم ما رو نمی زنید؟)) ⏪ .... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 کربلایی گفت:(( حالا بگو ببینم چه دسته گلی به آب دادین؟)) زکریا در حالی که موهایش را می خاراند، زیرچشمی نگاهی به من و کربلایی کرد و گفت:(( شما که رفتید،من به بچه ها گفتم حالا که ننه و بابا یه ساعتی نیستن، دفترچه کتابت رو جمع کنید تا باهم فوتبال بازی کنیم!)) کربلایی پرسید: (( توی این یه وجب جا؟!)) زکریا با بی خیالی گفت:(( آره دیگه، این قدر کیف داد که نگو!)) کربلایی صدایش را صاف کرد که یعنی کاملا جدی می خواهد که زکریا ادامه ی ماجرا را تعریف کند. 🔸 زکریا ادامه داد:(( همه ی جوراب هایی که داشتیمو داخل جوراب مشکی ننه گذاشتیم تا یه توپ درست شد. هنوز گرم بازی نشده بودیم که اولین شوت من خورد به شیشه ی رنگی چهار دیواری بین دوتا اتاق!)) 🔹 تازه نگاه من و کربلایی به چهار دیواری افتاد. دیدیم بله شیشه ی وسط را پایین آورده آمد. یک لباس روی درآویزان کرده بودند که در نگاه اول کسی متوجه شکستگی شیشه نشود. 🔸 کربلایی گفت:(( جارو کردن اتاق و چایی دم کردن نشون می ده داستان خیلی بیشتر از این یه دونه شیشه باید بوده باشه.)) 🔹 زکریا کمی من من کرد و گفت:(( اگه اجازه بدین بقیه شو فردا تعریف می کنم.)) چشم غره ای رفتم و گفتم: (( بذار داستان کامل بشه. تازه داره به جاهای جالبش می رسه!)) ⏪ .... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 زکریا ادامه داد:(( از ترسمون شیشه ها رو ریختم زیر بخاری، ولی دلمون نیومد بازی رو ادامه ندیم. دوباره شروع کردیم به بازی؛ ولی این دفعه یحیی با پاش زد شیشه ی میز تلویزیون رو شکست.)) 🔸 من و کربلایی نگاهمان را چرخاندیم و دیدیم بله؛ از میز تلویزیون فقط چندتا پیچ و تخته مانده بود. کارد می زدی خونم درنمی آمد؛ ولی کربلایی با همان آرامشی که به پشتی تکیه داده بود پرسید:(( تموم شد یا بازم هست؟)) 🔹 زکریا این بار با صدایی آرام و درحالی که مشخص بود آماده ی فرار شده، گفت:(( وقتی شیشه ی زیر تلوزیون شکست، صغری عصبانی شد و دنبال ما دوید. دستش به ما نرسید، از حرص کنترل تلویزیون رو پرت کرد. ما جاخالی دادیم که از شانس بد کنترل خورد به دیوار و شکست. این چایی تازه دم که صغری بهتون تعارف کرد برای اون کنترله بود!)) 🔸 بدون مکث و بی آنکه منتظرباشم تا ببینم داستان ادامه دارد یا نه داخل حیاط رفتم و ترکه ای را که برای این طور مواقع کنار گذاشته بودم، آوردم. حسابی از کوره در رفته بودم ولی کربلایی می خندید. بچه ها با ترس و لرز یک گوشه جمع شده بودند. وقتی عصبانی می شدم، همه از من حساب می بردند. می خواستم کوچک و بزرگ همه را تنبیه کنم. ولی کربلایی واسط شد و نگذاشت. به یاد ندارم بچه ها را در این چند سال حتی یک بار زده باشد. ⏪ .... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 کربلایی گفت:(( خانوم شما این دفعه رو به خاطر من ببخش.همین که نرفتن کوچه و شیشه ی مردم رو نشکستن و به مال مردم ضرر نزدن جای شکرش باقیه. اینا بچه ی روستا و کوه و کمرن؛ توی باغ و مزرعه بزرگ شدن.وقتی توی یه اتاق دوازده متری هفت تا بچه بازی کنن، همین می شه دیگه. جونشون سلامت، این چیزا رو می شه دوباره خرید.)) 🔸 روی حرف کربلایی نمی خواستم حرفی بزنم.در جواب گفتم:(( مثلا اومدیم ثواب کنیم بریم عیادت، ببین چه کبابی شد. اونم نه یکی ، نه دو تا، سه تا سه تا می شکنن ما شالا!)) 🔹 از بس خسته بودم؛ حال و حوصله ی اینکه همان شب شیشه های خرد شده را جمع کنم نداشتم. فردا صبح وقتی بچه ها مدرسه رفتند، شیشه شکسته ها را جمع کردم و تا سرکوچه رفتم تا داخل سطل آشغال بریزم. 🔸 پشت ساختمان ما هیچ خانه ای نبود. زمین های خالی بود که به باغ های اطراف اقبالیه می رسید.چند باری دیده بودم که زکریا بلافاصله بعد از مدرسه به جای اینکه به خانه بیاید، نیم ساعتی می رود و در همان زمین خالی با رفیقایش بازی می کند. 🔹 معمولا فوتبال بازی می کردند. زکریا قدرت بدنی زیادی داشت، ولی بازی فوتبالش خوب نبود.چند باری که یحیی او را دریبل زده بود، از حرص دنبالش افتاده بود و حسابی او را کتک زده بود. ⏪ .... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 انتظار داشت چون زورش بیشتر است، بقیه نباید در فوتبال از او بگذرند یا به تیمش گل بزنند. معمولا جمعه ها اول وقت از خانه بیرون می زدند که زودتر از آن ها کسی نوبت زمین بازی شان را نگیرد. 🔸 به دلم افتاد که یک تک پا سری به زمین بازی شان بزنم. تا چشم کار می کرد، علف بود و آت آشغال. جلوتر که رفتم، به محوطه ی خاکی رسیدم که مرتب و تمیز شده بود. وقتی خوب دقت کردم متوجه یک بطری نوشابه ی پر از تیله شدم که به شکل ناشیانه ای زیر خاک پنهان شده بود. 🔹 با عصبانیت تمام همه را برداشتم و به خانه برگشتم، وقتی زکریا از مدرسه آمد، تیله ها را جلویش ریختم و گفتم:(( این تیله ها مال کیه؟ دسته گل دیشبتون هیچ، اینا رو کجای دلم بزارم؟ دلم خوشه پسر بزرگ کردم. وقتی تمام هوش و حواست پیش تیله هاست، پس کی وقت می کنی درس بخونی؟)) 🔸 زکریا که از دیدن تیله ها شوکه شده بود، سرش را پایین انداخت و گفت:(( اینا رو از کجا پیدا کردی ننه رقیه؟ شما نگران نباش . من هم بازی می کنم هم به درسم می رسم.)) 🔹 پرسیدم :(( تو که پول نداشتی، این همه تیله رو با کدوم پول خریدی؟)) گفت:(( برای اینا پول ندادم که. چند تا تیله از دوستم قرض گرفتم، بعد با همون تیله های قرضی با بقیه بازی کردم و تیله هاشون رو بردم.)) ⏪ .... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 روی دستم زدم و گفتم:(( چشمم روشن! چه حرفا! حاج اد روحت شاد بیا ببین زکریا چی داره می گه. می دونی این کار حرومه؟ از خر شیطون پیاده شو زکریا.)) با تعجب پرسید:(( حرام؟ مگه من می خوام تیله ها رو بخورم که حروم باشه؟)) 🔸در عالم بچگی فکر می کرد حلال و حرام فقط مربوط به لقمه یا چیزهایی می شود که می توان آن را خورد! 🔹 هر کاری کردم حریفش نشدم. باز هم روزهای بعد از ترس من و کربلایی تیله ها را همان جا قایم می کرد. چاره ی کار را در صحبت با مدیرش دیدم. یک روز که زکریا مدرسه بود، بازهم رفتم سراغ پاتوقشان. این بار کلی گشتم تا تیله ها را پیدا کردم. حرفه ای تر از سری قبل پنهانش کرده بود. بک گودال بزرگ کنده بود و بطری تیله ها را داخلش گذاشته بود؛ ولی خوب که دقت می کردی مشخص بود آنجا کنده شده است. 🔸 بطری پر از تیله را برداشتم و یک راست به دفتر مدرسه ی زکریا رفتم. هیچ کس جز آقای (( حسن زاده)) ( مدیر مدرسه) آنجا نبود‌. بطری را روی میز گذاشتم و شروع کردم به گلایه از زکریا. آن موقع چون ما تازه به اقبالیه آمده بودیم، اصلا بلد نبودم فارسی صحبت کنم. آقای حسن زاده از وسط حرف های من متوجه شد که مادر زکریا هستم. رفت بیرون دفتر و به یکی از بچه هایی که داشت همان حوالی پرسه می زد، گفت: (( برو کلاس اول راهنمایی، شیری رو صدا کن بیاد دفتر.)) ⏪ .... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 زکریا که آمد، با دیدن من و بطری تیله ها وا رفت. فکر می کرد آب ها از آسیاب افتاده و من بی خیال شده ام. اصلا تحویلش نگرفتم و دوباره شروع کردم به شکایت:(( آقای مدیر درسته یه بچه این همه شیطنت و بازیگوشی کنه؟)) آقای حسن زاده که حرف های ترکی من را متوجه نمی شد، از زکریا پرسید:(( مادرت چی می گه؟)) 🔸 زکریا چند جمله ای به فارسی صحبت کرد که من متوجه نشدم. به ترکی ادامه دادم:(( آقای مدیر هرچی بهش می گم حرف گوش نمی کنه‌. صبح تا شب تمام فکر و هوشش پیش بازی با این تیله هاست. من از شما می پرسم با این همه بازی می شه درس خوند؟)) 🔹 آقای حسن زاده دوباره با نگاهش از زکریا خواست که حرف های مرا ترجمه کند. زکریا دوباره به فارسی صحبت های مرا برگرداند. از اینکه می دیدم آقای مدیر حرف های من را به هیچ گرفته و عکس العملی نشان نمی دهد، عصبانی تر شدم و گفتم:(( بهش می گم این تیله ها رو پرت کن بره، بچسب به درس، می گه مال خودمه، می خوام بازی کنم بیشتر جمع کنم. اومدم اینجا شما بهش یه چیزی بگید، ولی انگار شما اصلا ناراحت نیستی دانش آموزات از این کارا بکنن!)) 🔸 با دیدن بی تفاوتی آقای حسن زاده، خواستم بگویم شاید زکریا این کارها را از بچه های مدرسه ای یاد گرفته که شما دارید آن را مدیریت می کنید، ولی حرفم را خوردم. ⏪ .... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 هرچیزی که من می گفتم زکریا آن را به فارسی برای آقای مدیر ترجمه می کرد، ولی انگار نه انگار ! 🔸 وقتی دیدم این همه داد و بیداد و صحبت راه به جایی ندارد و مدیر هم دوزار به حرف های من عکس العمل نشان نمی دهد، با عصبانیت چادرم را زیر بغلم زدم و خواستم از دفتر مدرسه بیرون بروم که یکی از معلم ها وارد شد. چون می دانستم ترکی بلد است، شروع کردم به درد دل و گفتم: (( ما مادرا همه امیدمون به مدیر و معلمای مدرسه ست. شماها که به بچه ها تذکر ندین پس کی می خواد راه درست رو جلوی پای بچه های ما بذاره؟)) 🔹 معلم چند لحظه ای با مدیر صحبت کرد و وقتی حرف های هر دوی ما را شنید، واقعیت ماجرا روشن شد. زکریا همه ی حرف های مرا برعکس ترجمه کرده بود! از قول من به آقای مدیر گفته بود:(( مادرم می گه این پسر من خیلی پسر خوبیه. خیلی هم ساکته! خیلی حرف گوش کنه. به خواهر و برادرشم توی درسا کمک می کنه. اهل کمک توی کار خونه هم هست و خیلی به پدر و مادرش کمک می کنه. این تیله ها رو هم از بچه های دیگه گرفته که اونا هم به جای تیله بازی دنبال درسشون باشن!)) 🔸 آقای حسن زاده وقتی فهمید چه کلاهی سرش رفته و از زکریا رودست خورده است، گوشش را گرفت، کشید بالا و چسباند به دیوار. گفت:(( پیش قاضی و معلق بازی؟ هر وقت مادرت بگه بسه گوشتو ول می کنم.)) ⏪ .... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 تمام وزن زکریا روی لاله ی گوشش افتاده بود و قرمز شده بود، حس مادرانه ام گل کرد و نتوانستم اجازه بدهم که بیشتر از این اذیت بشود. با زبان ترکی به آقای حسن زاده گفتم:(( تو رو خدا بسه دیگه، متوجه اشتباهش شد.)) 🔸 این بار فکر کنم این معلم بود که داشت حرف های من را برای آقای مدیر برعکس ترجمه می کرد. چون حتی بعد از اینکه من گفتم رهایش کنید، مدیر ول کن ماجرا نبود و فکر می کرد من دارم می گویم:(( آره خوبه ! بیشتر گوششو بپیچونید!)) 🔹 همراه زکریا از مدرسه که بیرون آمدیم، بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم، راهی خانه شدم. زکریا با فاصله ی کمی دنبالم بود. چند باری مرا صدا کرد؛ جوابش را ندادم. وقتی دید این همه از کارش کفری شده ام، فهمید که پر بیراه نمی گویم. بعد از آن هر چه تیله داشت را داخل سطل آشغال انداخت و دیگر سراغشان نرفت. 🔸 یکی از خوبی های آمدنمان به اقبالیه این بود که خیلی زود با چند نفر از خانم های همسایه دوست شدم. هر روز همدیگر را در مسجد می دیدیم‌. شده بودیم یار و غمخوار هم. صورت آفتاب خورده ی اکثر همسایه ها نشان می داد آن ها هم مثل من از روستاهای دیگر به اینجا کوچ کرده اند، تقریبا همه ی ما خاطرات خوب و خوشی از روستا داشتیم. هر وقت مشکلی پیش می آمد، بقیه سعی می کردند یک جوری کمک حال هم باشند. ⏪ .... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___