🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_نهم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 دههٔ سوم محرم بود. تلویزیون مرتب کربلا و بین الحرمین را نشان می داد. با دیدن جمعیتی که خودشان را به حرم امام حسین(ع) رسانده بودند و کنار ضریح آقا بر سر و سینه می زدند، دلم خیلی شکست.هق هق گریه هایم بلند شد.حس کردم روبه روی حرم نشسته ام. شروع کردم به درد و دل و به امام حسین(ع) گفتم:(( آقاجان یعنی ما فقط باید عکس و فیلم حرمتو ببینیم؟ شما خبر داری که چقدر دلم تنگه زیارته.
خیلی دلم می خواد بیام کربلا حرمت،ولی تاحالا قسمت نشده. ما که دستمون کوتاهه، خودت بطلب ماهم یه روزی برسیم به ضریح شش گوشهٔ قشنگت.))
🔸 در حال و هوای خودم بودم و اشک می ریختم، با صدای زکریا به خودم آمدم و تازه متوجه شدم که چند دقیقه ای است که از سرکار برگشته و دارد مرا تماشا می کند. اشک هایم را پاک کردم و گفتم:(( کی اومدی مادر؟ بچه ها رو صدا کن بیان بالا ناهار بخوریم.))
🔹 پرسید:(( چرا این همه گریه کردی؟ آخه من قربون اون اشکات بشم ننه رقیه! تو که می دونی من طاقت دیدن ناراحتی تو ندارم.))
🔸 نگاهم را دوباره به سمت تلوزیون چرخاندم و گفتم:(( کربلا رو نشون می داد، دلم شکست. به آقاگفتم: ( من لیاقت زیارت ندارم. فکر کنم همین طوری تو حسرت دیدن کربلا بمیرم.))
🔹 لبخندی زد و گفت: (( مگه از پیش خدا خبر آوردن که قسمتت نمی شه بری کربلا؟ ))
⏪ #ادامه_دارد_...
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_نهم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 گفتم:(( آدمه و یه آه و یه دم! فکر نکنم به این زودیا قسمت بشه ما بتونیم جور کنیم بریم زیارت آقا.))
🔸 زکریا چند دقیقه ای در فکر فرو رفت و بعد گفت:(( اگر بتونم از محل کار مرخصی بگیرم، می تونیم همین امسال اربعین پیاده بریم کربلا.))
🔹 گفتم:(( نمی شه مادر. تازه مرخصی تو هم که جور بشه، با این وضعیت الهه نشدنیه. باید کنارش باشیم و کمکش کنیم.))
🔸 گفت:(( توکل به خدا. من با الهه صحبت می کنم. اگه مشکلی نداشت، می افتم دنبال جور کردن مرخصی. نهایتش آبجی ها هستن که مراقب الهه باشن. بهترین موقعیته که بریم زیارت. فقط می ترسم با پای پیاده اذیت بشی.))
🔹 خیلی سریع گفتم: (( به زیارت کربلا برسم، هر سختی باشه به جون می خرم.))
🔸 خیالش از طرف من که راحت شد، گفت:(( به شرطی که اونجا رفتیم، دعا کنی که جور بشه من برم سوریه و لیاقت دفاع از حرم خواهر امام حسین(ع) رو پیدا کنم.))
🔹گفتم:(( زکریا دفعهٔ اول جلوی رفتنتو گرفتیم؛ ولی این سری دیگه هرچی خدا بخواد. من جلوی رفتنتو نمی گیرم.))
🔸 با شنیدن این حرف چشم هایش از خوشحالی برق زد. درحالی که بعد از مدت ها اثر لبخند روی لب هایش پیدا شده بود، گفت:(( خدا از دهنت بشنوه ننه !))
🔹 زکریا می خواست به کربلا بیاید تا امضای سوریه رفتنش را بگیرد، ولی من جور دیگری فکر می کردم.
⏪ #ادامه_دارد_...
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_نهم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 به حساب و کتاب خودم می گفتم: کربلا که برویم، حال و هوایش عوض می شود. مخوصا بعد از خبر شهادت آقا روح الله شاید فقط سفر کربلا می توانست زکریا را آرام کند.
🔸 همان روز موضوع را با الهه در میان گذاشت. مخالفتی نداشت.گفت: (( من که با این وضع بارداری نمی تونم بیام. فاطمه هم که خیلی کوچیکه. چند روزی که نیستید به مادرم می گم بیاد اینجا پیش ما بمونه. فعلا که چند ماهی تا به دنیا اومدن بچه مونده. حالا که قسمت این جوریه، ان شاءالله شما هم به سلامت می رید و برمی گردید.))
🔹 باورم نمی شد. راستی راستی طلبیده شده بودیم. انگار خود امام حسین(ع) صدای دل شکسته من را شنیده بود و خودش داشت کارها را پیش می برد. همه چیز روی دور تند افتاده بود. خیلی زود مرخصی زکریا هم جور شد. از محل کارش مجوز خروج از کشور را گرفت و سه روز بعد ثبت نام را انجام داد. قرار شد من، کربلایی، زکریا، یحیی و مجتبی هم سفر باشیم. ویزای هر پنج نفر را خودش گرفت. تاریخ خروجمان سیزدهم ماه صفر بود؛ یعنی یک هفته مانده به اربعین.
⏪ #ادامه_دارد_...
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_نهم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 چند روزی که این خبر را شنیده بودم، گویا خوشحال ترین انسان روی زمین بودم. اصلا باورم نمی شد که بعد از سال ها حسرت می خواهم به کربلا بروم؛ آن هم این شکلی، با شوهر و سه تا از پسرهایم. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم. در دلم با امام حسین(ع) حرف می زدم و از او تشکر می کردم. کربلایی یک بار قبلا به این سفر رفته بود، ولی من اولین بار بود که زائر بین الحرمین می شدم. اخساس می کردم به یک مهمانی خیلی بزرگ دعوتم و باید خودم را برای زیارت امام حسین(ع) آماده کنم.
🔸 خبر کربلا رفتن ما خیلی زود دهان به دهان پیچید. هرکس هر کجا داخل کوچه،مسجد، هیئت، من را می دید، (( التماس دعا)) می گفت و با حسرت می خواست که نایب الزیاره اش باشم. من هم از همه حلالیت می گرفتم. در تکاپوی آماده کردن وسایل سفر بودیم. هر روز یک سری چیزها را به دخترها سفارش می کردم. از آش پشت پا گرفته تا آب دادن به گلدان ها و سر زدن به مادرم. مخصوصا نگران الهه بودم و بارها به صغری و زینب و زهرا سپردم که حواسشان به او باشد.
🔹 آن روزهای خوش و این همه خوشحالی زیاد طولی نکشید. تقریبا یک هفته بعد از صدور ویزاها از سکوت همراه بغض الهه و حال دگرگون زکریا فهمیدم اتفاق خاصی افتاده است. حس می کردم زکریا می خواهد چیزی به من بگوید.
⏪ #ادامه_دارد_...
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_نهم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 خبری که برای گفتنش دنبال فرصت مناسبی بود تا من را در گوشه ای تنها ببیند. چند باری موقعیت پیش آمد، ولی من خیلی زود خودم را از این خلوت جدا کردم. ته دلم آشوب بود و نمی خواستم با خبری مواجه شوم که نمی دانم چه بود؛ ولی هرچه بود به نظر خیلی ترسناک می آمد!
🔸 بالاخره بعد از ناهار، همین که الهه و فاطمه رفتند پایین و کربلایی دراز کشید، چیزی که از آن ترس داشتم اتفاق افتاد. مشغول جابه جایی وسایل آشپزخانه بودم که من و زکریا هم صحبت شدیم. چند باری وزنش را از این پا به آن پاانداخت و استکان های روی اوپن را جابه جا کرد تا بالاخره به حرف آمد:(( ننه رقیه! اگه یه چیزی بگم قول می دی ناراحت نشی؟))
🔹 از لحن صحبتش دلم هرّی ریخت. تنها چیزی که به ذهنم خطور کرد، سفرمان بود. پرسیدم:(( چی شده؟ در مورد کربلا رفتنتون که نیست؟
نگو کنسل شده که من دق می کنم اگه آقا ما رو نطلبه!))
🔸 بدون مکث گفت:(( بد به دلت راه نده. اتفاقا امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) شما را طلبیدن، ویژه هم طلبیدن، ولی ...))
🔹 ادامهٔ جمله اش را خورد. هم می خواست حرف بزند و هم از چیزی که می خواست بگوید می ترسید. نگران ناراحتی من بود.
🔸 پرسیدم: (( ولی چی؟ درست و حسابی حرفتو بزن ببینم چی شده. این چه حرفیه که بیخ گلوت گیر کرده؟))
⏪ #ادامه_دارد_...
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🌷دارالقرآن سردار شهید جنگروی دانشگاه امام حسین علیه السلام
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_نهم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 پشت گوشش را خاراند وگفت:(( راستش ننه جور نیست من با شما بیام !))
🔸 تا این را گفت، دیگر نتوانستم روی دو پا بایستم. از شدت ناراحتی روی زمین نشستم. انگار یک سطل آب یخ روی سرم خالی کرده بودند. با گلایه گفتم:(( یعنی چی که جور نیست؟ کلی ذوق داشتم که همه باهم داریم می ریم کربلا. من به امید اومدن و کمک تو قبول کردم پیاده روی ثبت نام کنیم زکریا !))
🔹 دست خودم نبود. همان جا اشک هایم جاری شد. دیگر نمی خواستم چیزی بشنوم.
🔸 کنارم دوزانو نشست و گفت: (( ننه چرا ناراحتی می کنی؟))
🔹 با گریه جواب دادم:(( خوشی زده زیردلم برا همون گریه می کنم. اصلا چرا خوش نباشم؟ بعد یه عمر پسر بزرگم می خواد منو ببره کربلا ! خودش اسممو نوشته، برامون ویزا گرفته، خودش هم اولین نفر می خواد ساک ببنده! ای رقیه تو چقدر بدشانسی !))
🔸 جواب داد: (( طعنه می زنی ننه؟ می دونی که من طاقت گریهٔ تو رو ندارم. یه کار واجب پیش اومده که به خاطرش نمی تونم با شما بیام.))
🔹 گفتم:(( حرفایی می زنیا! مگه واجب تر از کربلا هم هست؟))
🔸 گفت: (( آره ننه رقیه! برای من واجب تر از کربلا ( سوریه ) ست!))
🔹 تا اسم سوریه را آورد، بند دلم پاره شد. گفتم:(( خبریه؟ مگه دوستات که رفته بودن برگشتن؟))
⏪ #ادامه_دارد_...
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_نهم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 با دست هایش اشک هایم را پاک کرد و با آرامش گفت:(( ما باید اونجا مستقر بشیم. منطقه رو از سری اولی ها تحویل بگیریم تا اونا برگردن. خودت می دونی که این بار من موندنی نیستم.))
🔸 در ذهنم دنبال راه حل می گشتم. راهی که زکریا را از سمت سوریه به سمت کربلا ببرد. گفتم:(( زکریا هنوز که اعزامتون قطعی نیست. بیا با ما بریم کربلا. ان شا ٕالله وقتی برگشتیم، هر وقت دوباره اعزام داشتن، برو. تو که تا حالا کربلا نرفتی، الان که جور شده بیا باهم بریم.))
🔹 با همان اخلاق خوش خندید و گفت:(( مگه سری قبل نگفتی اگه یه بار دیگه اعزام کنن، دیگه جلومو نمی گیری؟ به همین زودی یادت رفت؟ شما می رید کربلا زیارت برادر، منم می رم سوریه زیارت خواهر.
الان وقت کمک کردن به حضرت زینبه. نگران پیاده روی هم نباش. داداشا هستن و کمکت می کنن.))
🔸 با بغض، درحالی که دلم از شنیدن این خبر خون شده بود، پرسیدم: (( تو که می خواستی بری سوریه، برای چی رفتی همه ما رو کربلا ثبت نام کردی؟ خدایا مصلحتتو شکر! یعنی سوریه باید صاف بیفته وقت کربلا رفتنمون؟))
🔹 جواب داد:(( به ما که از قبل نمی گن دقیقا کی اعزام می شیم. معمولا یه هفته قبل ظرفیت اعزام ها مشخص می شه. شما هم دیگه توی این کار نه نیار. من مثل همه وقتایی که حاجت دارم، چله زیارت عاشورا گرفتم که جور بشه برم مدافع حرم بشم. یه ( یا علی) بگو بذار من با خیال راحت بیفتم دنبال کارای اعزامم.))
⏪ #ادامه_دارد_...
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_نهم
❇️ به روایت مادر شهید ❇️
🔸 حال زکریا شبیه پرندهٔ بی تابی بود که می خواست از قفس رها شود؛ درست مثل دل خودم که شبیه کبوتری برای زیارت کربلا هر لحظه به شوق رسیدن بال بال می زد.
🔹 با اینکه می دانستم زکریا وقتی برای حاجتی چلهٔ زیارت عاشورا می گیرد، نمی شود جلویش را گرفت، ولی هنوز خیلی زود بود که از من برای رفتنش (( یا علی )) را بشنود. دلم مثل سیروسرکه می جوشید. به هر دری می زدم تا زکریا را از صرافت رفتن به سوریه بیندازم. همین که زکریا پایش را از خانه بیرون گذاشت، به سراغ الهه رفتم. خواستم او را جلو بیندازم، شاید بتواند زیر پای زکریا بنشیند و پشیمانش کند.
🔸 به الهه گفتم:(( تو می دونی زکریا می خواد بره سوریه و زبون به کام گرفتی؟ توی این وضعیت، تازه زندگیتون سامان گرفته، کلی وسیله خریدید برای خونه جدید، خودتم که بچهٔ تو راهی داری، فاطمه هم که هنوز از آب و گل در نیومده و همه ش سه سالشه. الان وقت سوریه رفتن نیست !))
🔹 الهه خندید و گفت:(( اتفاقا زکریا بهم میگه تنها کسی که می دونم مخالف رفتنم به سوریه نیست تویی. منم به شوخی بهش گفتم بادمجون بم آفت نداره. هرجا بری مثل همه مأموریت های قبلی برمی گردی ور دل من و مادرت.))
⏪ #ادامه_دارد_...
_🍃🌷🍃_________🍃🌷🍃____
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_________🍃🌷🍃____
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_نهم
❇️ به روایت مادر شهید ❇️
🔸 از خون سردی و آرامش الهه حرصم گرفته بود. گفتم:(( من مخالف رفتنش نیستم؛ ولی توی این وضعیت که همه چی پادرهواست، می گم بمونه برای چند وقت بعد. زکریا بیست سال برای خدمت فرصت داره!))
🔹 الهه سکوت کرد. به چشم هایش که هاله ای از اشک داشت نگاه کردم و ادامه دادم:(( با زکریا حرف بزن شاید راضی بشه بیاد بریم کربلا و فکر سوریه رفتن رو از سرش بیرون کنه.))
🔸 الهه گفت:(( زن دایی اون موقع هم که زکریا می خواست بره شمال غرب من همین وضعیتو داشتم. فاطمه رو باردار بودم. انتظار داشتم زکریا تنهام نذاره. خیلی هم سعی کردم منصرفش کنم؛ ولی نتونستم. یعنی زکریا با حرفاش منو راضی کرد.))
🔹 گفتم:(( یعنی توی این موقعیت هیچ مشکلی با سوریه رفتن زکریا نداری؟))
🔸 گفت:(( برای من خیلی سخته تنها باشم. سخته ببینم توی روزهایی که تازه داریم سروسامان می گیریم و بچهٔ دوممون هم می خواد به دنیا بیاد شوهرم نزدیک دو ماه پیشم نباشه. حتی روزی که زکریا خواستگاری من اومده بود، بهش گفتم من نه پدر دارم نه برادر. دوست دارم شوهرم تکیه گاهم بشه. ولی الان راضی ام به اون چیزی که خدا راضیه. ما که بالاتر از حضرت رقیه (س) و حضرت زینب (س) نیستیم.
⏪ #ادامه_دارد_...
_🍃🌷🍃_________🍃🌷🍃____
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_________🍃🌷🍃____
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_نهم
❇️ به روایت مادر شهید ❇️
🔸 می دونم اگه به خاطر خودخواهی و شرایط زندگی م جلوی زکریا رو بگیرم، هم توی این دنیا ضربه بدی می خورم، هم تو اون دنیا پیش خانوم حضرت زینب (س) روسیاه می شم.))
🔹 حرفی برای گفتن نداشتم. این زن و شوهر همدیگر را خوب می شناختند و خودشان را به آغوشا خدا سپرده بودند. چند روزی با خودم کلنجار رفتم و به حرف های زکریا و الهه فکر کردم. ته دلم وقتی راضی شد که دیدم آن ها از زندگی شان که تازه سروسامان گرفته به خاطر خدا گذاشته اند. تنها کاری که از دستم برمی آمد این بود که (( یا علی)) بگویم و زکریا را راهی کنم. دعایم این شده بود حالا که همه راضی شده ایم، زکریا زودتر ماموریتش را انجام بدهد و به سلامت پیش خانواده برگردد.
🔸 تاریخ اعزامشان مشخص نبود. روزهای آخر مرتب دوره های آمادگی شرکت می کرد. داشتم برای شام سبزی پاک می کردم که زکریا کنارم نشست. یک دسته ریحان برداشت و بی مقدمه پرسید:(( ننه اگه برم سوریه شهید بشم تو چکار می کنی؟))
🔸 دسته سبزی را که در دستم بود، به سمتش پرت کردم و گفتم: (( اعصاب ندارم زکریا! می شه از این حرفا نزنی؟ من به زور راضی شدم بری سوریه؛ اون وقت تو داری با این حرف ها دل منو خالی می کنی؟ نکنه می خوای نظرم عوض بشه؟!))
⏪ #ادامه_دارد_...
_🍃🌷🍃_________🍃🌷🍃____
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_________🍃🌷🍃____
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_نهم
❇️ به روایت مادر شهید ❇️
🔸 خندید و گفت:(( باور کن خودت راضی می شی. خودت منو راه می ندازی اونم با رضایت. منو بدرقه می کنی بدون اینکه اشک بریزی.))
🔹 روزی نبود که از شهادتش در گوشم نخواند. سعی می کرد من را آماده کند؛ ولی من هر بار با بدقلقی جوابش را می دادم و معتقد بودم همین که راضی شده ام که به سوریه اعزام شود، باید کلاهش را بالا بیندازد!
🔸 اول ماه صفر ناهار خانهٔ صغری مهمان بودیم. آقا روح الله تماس گرفت که زکریا هم زودتر از سر کار بیاید، ولی زکریا عذرخواهی کرد و گفت خیلی کار دارد و به ناهار نمی رسد.
🔹 از آنجا که به خانه آمدم، مشغول پختن مربای سیب شدم. تا قابلمه را روی اجاق گذاشتم، همه خانه را بوی سیب گرفت. می دانستم از کربلا که برگردیم، کلی مهمان از دور و نزدیک خواهیم داشت و باید از همین حالا تدارک پذیرایی از آن ها را ببینیم.
🔸 مشغول ریختن مربا داخل ظرف های شیشه ای روی اوپن بودم که فاطمه داخل آشپزخانه آمد و پاهایم را گرفت و گفت:(( عزیز جون بغلم کن ببینم ساعت چنده.))
🔹 خندیدم و گفتم:(( آخه مگه تو از ساعت سردرمی آری؟ من که می دونم می خوای بیای روی اوپن بشینی.))
🔸 وقتی بلندش کردم، گفتم:(( فاطمه جان یا تو داری سنگین می شی، یا من دارم پیر می شم که بلند کردنت برام سخت شده.))
⏪ #ادامه_دارد_...
_🍃🌷🍃_________🍃🌷🍃____
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_________🍃🌷🍃____
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_نهم
❇️ به روایت مادر شهید ❇️
🔸 ناخنکی به مربا زد و پرسید:(( چند تا دیگه باید بشمرم تا بابایی بیاد؟))
🔹 سرم را چرخاندم تا ساعت داخل اتاق را نگاه کنم. به فاطمه گفتم: (( بابات رفته چندتا وسیله بخره، الاناست که دیگه پیداش بشه.))
🔸 با خوشحالی جیغی زد و گفت:(( آخ جون. عزیز منو بذار پایین می خوام برم قایم بشم.))
🔹 این کار همیشگی فاطمه بود. وقتی زکریا می خواست از بیرون به خانه بیاید،یا می رفت داخل پارکینگ منتظرش می ماند و می گفت فقط خودم باید در را باز کنم، یا هرجایی که می توانست قایم می شد و منتظر می ماند تا خود زکریا او را پیدا کند و بعد هم حسابی قلقلکش بدهد و با او بازی کند.
🔸 نیم ساعتی طول کشید تا زکریا برسد. همین که داخل آشپزخانه شد، گفت:(( ننه رقیه! تا سر کوچه بوی مربای سیب می آد.))
🔹 گفتم:(( از خونه صغری برگشتیم تا همین الان درگیر پختن مرباها بودیم.تازه از روی اجاق برداشتیم. می خوری برات بیارم؟))
🔸 گفت:(( نه الان میل ندارم.ان شاءا... بعدا دور هم می خوریم.فقط یه استکان چایی بده که حسابی خسته شدم. راستی (( بالای زکریا)) رو ندیدی؟ من فکر کردم پیش شماست.الهه هم خونه نبود.))
⏪ #ادامه_دارد_...
_🍃🌷🍃_________🍃🌷🍃____
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_________🍃🌷🍃____