🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_هشتم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 روزی که الهه و زکریا به قزوین رفته بودند تا جنسیت فرزند دومشان مشخص شود، همهٔ دخترها خانهٔ ما جمع شده بودند. همین که به خانه برگشتند، صغری جلو رفت و پرسید:(( داداش دختره یا پسر؟))
🔸 زکریا جواب داد:(( آبجی جان امون بده از راه برسیم. دکتر نتونست تشخیص بده، موند برای سری بعد.))
🔹 صغری گفت:(( مگه می شه بچهٔ پنج ماهه معلوم نباشه که دختره یا پسره؟ اذیت نکن بگو دیگه !))
🔸 زکریا با تعجب به صغری نگاه کرد و گفت:(( خب می گی چی کنیم وقتی معلوم نشد؟ اصلا سری بعد که رفتیم دکتر، اگه مشخص شد از همون قزوین یه بلندگو به ماشین می بندم و جار می زنم که همه بفهمن بچه ما چیه!))
🔹 تا این حرف را زد دخترها از خنده روی زمین ولو شدند. زکریا درحالی که خودش هم به خاطر حرفی که زده بود خنده اش گرفته بود، گفت:(( چه فرقی می کنه پسر یا دختر، مهم اینکه سالم و صالح باشن.))
⏪#پایان_فصل_هشتم
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_نهم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 طبق معمول چند دقیقه مانده به نماز صبح از خواب بلند شدم. وضو گرفتم و کنار پنجره رفتم و شروع کردم به فرستادن صلوات. مثل همیشه منتظر بودم تا زکریا از خانه بیرون بیاید، برایش آیت الکرسی بخوانم وبا نگاهم تا سر کوچه دنبالش کنم.
🔸 خیلی منتظر ماندم، ولی خبری از زکریا نشد. حدس زدم شاید باز هم تا دیروقت مشغول بازی با فاطمه بوده و خوابش برده است. با خودم گفتم: اشکال نداره. نهایتا اگر خواب هم مونده باشه یکی_دو ساعت مرخصی ساعتی می گیره.
🔹 بعد از نماز تا سرم را روی زمین گذاشتم، خوابم برد. موقع صبحانه از الهه پرسیدم:(( زکریا هنوز خوابه؟ امروز سر کار نمی ره؟))
🔸 الهه گفت:(( چون امروز مراسم رژه داشتن، از همین جا لباسای نظامی شو پوشید و ساعت هفت رفت.))
🔹 با حسرت پرسیدم: (( واقعا با لباس نظامی رفت؟! کاش بیدار بودم و از پشت پنجره می دیدمش. توی تمام این سالا که زکریا عضو سپاه شده، تا حالا پسرمو از نزدیک با لباس نظامی ندیدم. همیشه با لباس شخصی از خونه بیرون رفته.))
🔸 الهه گفت:(( زن دایی سری بعد که خواست بره می گم اول بیاد طبقهٔ بالا شما با لباس نظامی ببینیش بعد بره سرکار.))
⏪ #ادامه_دارد_...
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_نهم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 هنوز سفرهٔ صبحانه را جمع نکرده بودیم که تلفن خانه به صدا درآمد. پشت گوشی زکریا بود. گفت:(( ننه وقت ندارم نمی تونم زیاد صحبت کنم. فقط زنگ زدم بگم تا چند دقیقه دیگه می خوایم به مناسبت ۳۱ شهریور و هفتهٔ دفاع مقدس رژه بریم. تلوزیونو روشن کنید و بزنید شبکهٔ قزوین. بابا همیشه دوست داشت منو توی لباس نظامی ببینه. احتمالا ما رو هم نشون می دن.))
🔸 تا گوشی را قطع کردم، با کربلایی و الهه میخکوب شدیم پای تلوزیون. نیروهای نظامی از سپاه گرفته تا ارتش و بسیج و نیروی انتظامی مرتب از جلوی دوربین ها و جایگاه رد می شدند. هرچه نگاه کردیم، زکریا را در صف هایی که رد می شدند ندیدیم. بعد از نیروهای پیاده نوبت ماشین ها و موتورها رسید هنوز به یک دقیقه نرسیده بود که یک دفعه صدایم بلند شد و به کربلایی گفتم:(( اوناهاش زکریا.ببین روی موتور پرچم ایرانو دست گرفته.))
🔹 کربلایی که در چشم هایش حلقه های اشک شوق نشسته بود، مدام خدا را شکر می کرد و گفت:(( همیشه آرزو داشتم از این چهار تا پسر حداقل یکی شون رو توی لباس نظام ببینم. خدایا شکرت که آرزو به دل نموندیم.))
🔸 رژه که تمام شد، طبق معمول مشغول کارهای خانه شدیم. بعد از بار گذاشتن ناهار از بالا تا پایین همهٔ پله ها را جارو کردم.
⏪ #ادامه_دارد_...
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_نهم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 بعد هم شیلنگ آب و جارو را برداشتم و داخل کوچه رفتم و مشغول تمیزکردن و شستن جلوی در خانه شدم.
🔸 در حال جارو زدن بودم که یک جفت پوتین نظامی جلوی چشم من سبز شد. خیلی تعجب کردم. سرم را که بلند کردم، دیدم زکریاست. تا چشمم به قدوبالایش افتاد، پایش را به نشانهٔ احترام نظامی به زمین زد و گفت:(( سلام قربان!)
🔹 از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم. قبلا عکس های زکریا را با لباس نظامی در دوره ها و محل کارش دیده بودم، ولی این اولین باری بود که خودش با لباس فرم پاسداری جلویم ایستاده بود. محکم در آغوشش گرفتم و شروع کردم به قربان صدقه رفتن:(( الهی مادر فدات بشه!))
این لباس چقدر بهت می آد. چرا همیشه با این لباس نمی آی خونه؟))
🔸 زکریا درحالی که شیلنگ آب را جمع می کرد، گفت:(( مگه با این لباسا بیام چی می شه ننه؟))
گفتم:(( من به این لباس افتخار می کنم.))
جواب داد:(( یعنی فقط به لباسم افتخار می کنی؟))
🔹 گفتم،:(( نه فقط به لباس؛ من به اینکه پسرم یه همچین لباس مقدسی تن کرده افتخار می کنم. خیلی خوشحال می شم این مدلی ببینمت.))
🔸 وارد پارکینگ که شدیم دستم را گرفت و گفت:(( تو که این همه به لباس من افتخار می کنی، دعا کن من شهید بشم. افتخار واقعی توی لباس شهادته.))
⏪ #ادامه_دارد_...
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_نهم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 ناخودآگاه اشکم جاری شد.سقلمه ای به پهلویش زدم و گفتم: (( جواب خوشحالی من این حرفا بود زکریا؟))
🔸 با انگشتش اشکم را پاک کرد و گفت:(( مگه تو همیشه نمی گی عاقبت به خیربشی پسرم؟ مگه خوشبختی بالاتر از شهادت هم هست؟
چرا تا می گم دعا کن شهید بشم تو بی قرار می شی؟))
🔹 زکریا راست می گفت. نمی دانم چرا هروقت این موضوع مطرح می شد، دلم می گرفت. با اینکه می دانستم شغل پاسداری یعنی آمادگی برای خطر، آمادگی برای حضور در هر اتفاق خطرناک، ولی نمی توانستم قبول کنم که کوچک ترین اتفاقی برای پسرم بیفتد. در تمام این سال ها هر ماموریت و دوره ای که رفت شاید به روی خودم نمی آوردم؛ ولی ته دلم آشوب بود و ساعت شماری می کردم که زکریا زودتر برگردد. هرچه باشد زکریا پسر بزرگم بود و چشم امید ما و همهٔ خواهر و برادرهایش.
🔸 همان ایام بود که مجوز اعزام نیروهای قزوین به سوریه صادر شد.زکریا شده بود اسپند روی آتش. از هر فرصتی استفاده می کرد تا در این باره حرف بزند. تمام حرف ها به سوریه ختم می شد. مستقیم و غیرمستقیم سر هر موضوعی بحث دفاع از حرم را پیش می کشید و می خواست من و کربلایی و الهه را هرجور شده برای اعزامش راضی کند. هوای دفاع از حرم بدجوری به سر زکریا افتاده بود.
⏪ #ادامه_دارد_...
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_نهم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 با اینکه حرف سوریه و ماموریت برون مرزی در خانهٔ ما جدی شده بود. ولی احساس می کردم آمادگی رفتن زکریا را ندارم. کربلایی هم بدتر از من، جانش به جان زکریا بند بود.الهه و فاطمه هم پشت و پناهی جز زکریا نداشتند. به همهٔ این ها فکر می کردمو نمی فهمیدم چرا زکریا این ها را نمی بیند و مدام از رفتن حرف می زند!
🔸 روزهای زکریا به حضور در دوره های آماده سازی می گذشت و غروب ها و شب هایش درگیر تکمیل خانهٔ جدیدشان بود. یک شب بعد از شام دور هم نشسته بودیم که خیلی جدی به کربلایی گفت:(( برای خریدن شیرآلات و رنگ و وسایل لازم برای خونهٔ جدید مجبور شدم چک بدم. فکر کنم تاریخ وصولش دقیقا می افته وقتی که من شهید شدم! ولی شما نگران نباش. توی حسابم پول هست.اون چک ها پاس می شه.))
🔹 کربلایی دستی تکان داد و گفت:(( چقدر مطمئن حرف می زنی پسر !
حالا که فعلاخبری نیست.))
🔸 من هم اخم هایم توی هم رفت و به زکریا گفتم:(( این حرفا شگون نداره مادر! چرا از این حرفا می زنی که آدم به دل شوره بیفته.))
🔹 جواب داد:(( مگه حرف شهادت حرف بدیه؟ بالاخره فردا نشه، پس فردا. آرزوی اول و آخر من شهادته. شما هم با توکل به خدا ان شاءالله باهاش کنار میاید!))
⏪ #ادامه_دارد_...
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_نهم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 هرچه به اعزام سری اول نیروهای داوطلب قزوینی نزدیک می شدیم، بی تابی زکریا بیشتر می شد؛ چون تعداد داوطلب ها زیاد بود، باید نوبتی به سوریه اعزام می شدند. آخر هفته عروسی خواهر زاده الهه بود. قرار بود ما از پنجشنبه به روستا برویم وچند روزی بمانیم. فرصت خوبی بود که زکریا را از حال و هوای اعزام به سوریه جدا کنیم؛ ولی خودش اصرار داشت عروسی را نیاید و ما رضایت بدهیم که با گروه اول به سوریه اعزام شود. به دلم افتاده بود اگر زکریا با ما به روستا نیاید، از سوریه سر درخواهد آورد!
🔸 کربلایی را جلو انداختم و از او خواستم هر جور شده زکریا را راضی کند تا باهم به روستا برویم. کربلایی به زکریا گفت:(( عروسی فامیل خانومته؛ اگه تو نباشی فامیلات ناراحت می شن. درست نیست ما بریم و تو نباشی.))
🔹 زکریا آدمی نبود که روی حرف پدرش نه بیاورد. با اینکه می دانستم ته دلش به آمدن راضی نیست، ولی فقط یک کلمه گفت:(( چشم بابا.))
🔸 در حال پوشیدن لباس هایمان بودیم که تلفن زکریا زنگ خورد. کسی پشت خط بود که حتی فکرش را هم نمی کردیم.(( روح الله طالبی اقدم )) که رفاقت زکریا با او از دوسال پیش در عملیات مبارزه با گروهک تروریستی پژاک آغاز شده بود.
🔹 سال ۱۳۹۲ بود که زکریا برای این ماموریت سنگین یک دورهٔ ۴۵ روزه به شمال غرب کشور اعزام شد.
⏪ #ادامه_دارد_...
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_نهم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 آن روزها خیلی کم تماس می گرفت. وقتی از ماموریت برگشت، از صحبت هایش فهمیدیم که به خاطر شدت بارش برف جاده ها بسته شده بود. اوضاع به حدی سخت بوده که زکریا و دوستانش مجبور شده بودند برای تهیهٔ آب آشامیدنی برف ها را آب کنند.
🔸 در آن ارتفاعات صعب العبور و در آن سرمای سوزناک، چندین بار با عوامل تروریستی پژواک درگیر شده بودند این عملیات های تعقیب و گریز باعث شده بود چند نفر از هم رزمانش شهید شوند. خیلی از اوقات زکریا عکس های همراهان شهیدش را نشانمان می داد و با حسرت می گفت:(( رفقای نازنینی که داشتم توی منطقه شهید شدن؛ ولی حیف که من لیاقت شهادت نداشتم.))
🔹 بعضی از روزها هم دفترچهٔ یادداشت های یادگاری آن ماموریت را ورق می زد و خاطراتش را برایمان تعریف می کرد. بین یادداشت ها یکی را بیشتر از بقیه دوست داشت؛ یادداشت هم رزمش روح الله طالبی. وقتی از زکریا پرسیدم:(( این روح الله بچه کجاست؟ کجا آشنا شدی باهاش؟))،
زکریا گفت:(( روح الله مثل داداشمه. بچه مرند تبریزه. توی سازمان رزم عملیات مبارزه با پژاک همیشه باهم بودیم، خیلی سختمون بود. بغل هم گریه کردیم. باهم عهد بستیم و به هم گفتیم اینجا که شهادت قسمت ما نشد؛ ان شاءا... اگه اهل بیت مارو لایق بدونن، هر دو نفر باهم بریم مدافع حرمشون بشیم و خودشون رزق شهادت ما رو امضا کنن.))
⏪ #ادامه_دارد_...
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_نهم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 حالا روح الله پشت گوشی به زکریا خبر داد که می خواهد برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به سوریه برود و از زکریا می خواست هرجور شده خودش را برساند. تماس روح الله چیزی شبیه دمیدن به آتش زیرخاکستر بود که رشته های ما را پنبه کرد؛ آتشی که زکریا را برای رفتن بی قرار کرد و دوباره بحث سوریه شروع شد.
🔸 تلفن را قطع کرد، با ناراحتی گفت:(( شماها دارین منو از یه ثواب بزرگ دور می کنین. وظیفه من الان یه چیز دیگه ست.همین که شما به نمایندگی از خانوادهٔ ما می رید عروسی کافیه دیگه. بذارید من برم به کار اعزامم برسم.))
🔹 کربلایی گفت:(( اگه عروسی نباشی ناراحتی پیش می آد. ان شاءالله سری بعد خودمون راهی ت می کنیم. اعزام سوریه حالا حالاها ادامه داره.این سری نشد، سری بعد.))
🔸 هرطور بود زکریا را راضی کردیم تا باما به روستا بیاید. در تمام آن ساعت هایی که آنجا بودیم، با چشم می دیدم که آرام وقرار ندارد. شبیه کسی بود که کشتی هایش غرق شده باشد؛ حتی بعد ازشام عروسی قصد داشت تنهایی به خانه برگردد، ولی فقط به احترام حرف پدرش ماندگار شد.
⏪ #ادامه_دارد_...
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_نهم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 سری اول همکارانش که به سوریه اعزام شدند، حال زکریا تا مدت ها تعریفی نداشت.خیلی ناراحت بود که چرا جلوی رفتنش را گرفته ایم. دل و دماغ هیچ کاری را نداشت. مدام در خودش بود. نه با کسی شوخی می کرد و نه مثل سابق حال بازی با فاطمه و سروکله زدن با خواهر و برادرهایش را داشت. درست شده بود مثل روزهایی که فرمانده گردانشان(( حمید محمد رضایی)) چند ماه قبل به سوریه رفته بود و هیچ خبری از او و پیکرش پیدا نبود. آن موقع هم زکریا خیلی بی تابی می کرد و هربار به من می گفت سر نماز برای پیدا شدن فرمانده حمید دعا کنم.
🔸 تنها چیزی که آن روزها حالش را خوب می کرد این بود که همراه یحیی کار گچ بری و تکمیل واحدهای نوساز چند نفر از رفقایش را که به سوریه رفته بودند، قبول کرده بود. عصرها بعد از کار مستقیم سر ساختمان می رفت. هر چقدر یحیی اصرار کرد که اول واحد زکریا را به عنوان نمونه کار کند تا بقیه ببینند، قبول نکرد. دوست داشت زودتر کار همکارهایش را انجام بدهد تا وقتی از ماموریت سوریه برمی گردند، با خیال راحت بتوانند اثاث کشی کنند.
🔹 شب های محرم که رسید، زکریا بی تاب تر از همیشه بود. با رفتن رفقایش حس سربازی را داشت که از خیمهٔ امام حسین(ع) جا مانده است. خیلی کم حرف می زد و بیشتر با خودش روضه های غربت و مصائب اسیری حضرت زینب(س) را زمزمه می کرد.
⏪ #ادامه_دارد_...
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_نهم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 روز تاسوعا مثل سال های قبل نذرمان را ادا کردیم. زکریا مشغول آماده کردن گوشت های قربانی بود. از داخل حیاط گفت:(( ننه از این قربونی کسی چیزی برنداره. امسال می خوام همه شو خودم پخش کنم.))
🔸گفتم:(( سال های قبل هم کسی دست نمی زد. فقط من چند تا تیکه کوچیک برای فامیلای نزدیک برمی داشتم.))
🔹 زکریا با اوقات تلخی جواب داد:(( امسال همونم نمی خواد برداری. می دونم این گوشت ها رو کجا ببرم و بین کیا پخش کنم. سال بعد اگه من نبودم، هرجور دوست داشتین قربونی رو تقسیم کنین !))
🔸 با صد من عسل هم نمی شد او را خورد. می دانستم با این حرف ها می خواهد ناراحتی اش از سوریه نرفتن را نشان بدهد. معتقد بود ما باعث شدیم از کاروان مدافعان حرم عقب بماند.
🔹 فردای روز عاشورا مشغول جمع و جور کردن خانه بودم که صدای گریهٔ زکریا را شنیدم. خیلی هول شدم. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده. سریع پله ها را پایین رفتم. زکریا ورودی در خانه روی پله ها نشسته بود. سرش را روی زانوهایش گذاشته بود و به پهنای صورت اشک می ریخت.
🔸 با دلهره پرسیدم:(( چی شده زکریا؟ برای چی گریه می کنی؟))
🔹 نمی توانست صحبت کند. خودش را به درودیوار می زد. گریه امانش نمی داد. چند دقیقه بعد که آرام تر شد، تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده است.روح الله طالبی درست روز تاسوعا در سوریه شهید شده بود.
⏪ #ادامه_دارد_...
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_نهم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 همه ما از شهادت روح الله ناراحت بودیم. جوان ۲۸ ساله ای که هر بار تصویر قدوقامت رعنایش را می دیدم، یاد علی اکبر امام حسین(ع) می افتادم. رزمنده غیوری که از (( حنانه)) دختر سه ماهه اش گذشت تا مدافع حرم دختر سه ساله امام حسین(ع) باشد. سخت تر از همه چیز برنگشتن پیکر روح الله بود.خبر داده بودند پیکرش به دست داعشی های خبیث افتاده و کسی از سرانجامش خبر ندارد. همیشه سر نماز برای آرامش دل مادر و همسر و دخترش دست به دعا بودم.
🔸 تا چند هفته بعد از شهادت آقا روح الله زکریا بود و اشک و بغض و گلایه.عکس دوست شهیدش را پرینت گرفته بود و داخل جیب لباسش گذاشته بود. خیلی اوقات می دیدم که گوشهٔ اتاق نشسته است و با تصویر شهید روح الله صحبت می کند و اشک می ریزد. حسرت جاماندگی و درماندگی در وجود زکریا به اوج خودش رسیده بود. گویی روح زکریا پرواز کرده بود و حالا جسم ناتوانی مانده بود که در آتش دوری می سوخت. مدام می گفت:(( منم باید می رفتم سوریه.منم باید کنار روح الله اعزام می شدم. من با رفیقم عهد بسته بودم، ولی حالا شدم رفیق نیمه راه !))
⏪ #ادامه_دارد_...
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___