🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_هشتم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 زکریا گفت:(( ننه رقیه کاش با من می اومدی مزار شهدای گمنام. خیلی حال و هوای قشنگ و عجیبی داشت. بوی خاک بارون خورده می اومد. از همون پایین تپه انگار شهدا رو می دیدم، انگار منتظرم بودن. وقتی رفتم بالا کنار مزارشون قرآن خوندم و دعا کردم، بهشون گفتم ( مادر و خواهری شما کجا منتظر شما هستن؟ کجا دارن غصه می خورن که شمااینجایید؟).))
🔸 با بغض گفتم:(( باز این شهدا یه چند تا زائر دارن، بعضی شهدا که توی بیابونا موندن همین چند تا زائر رو هم ندارن، خدا به پدر و مادراشون صبر بده.))
🔹 اکثر اقوام همان دو_سه روز اول برای دید و بازدید عید به خانهٔ ما آمدند. روز سوم الهه و زکریا و فاطمه برای عید دیدنی به روستا رفتند تا هم مادر الهه را ببینند و هم موقع برگشت سری هم به زهرا بزنند که در قیدار زندگی می کرد.
🔸 دو_سه روزی طول کشید تا برگردند. وقتی به خانه رسیدند بعد از احوال پرسی، زکریا نه گذاشت، نه برداشت، با عصبانیت به من گفت: (( به شما هم می گن زن؟! این دختر تربیت کردنه؟!))
🔹 چشم هایم چهارتا شد. خیلی ناراحت بود. هر چقدر فکر کردم عقلم به جایی قد نداد. حتی نمی توانستم حدس بزنم که زهرا چه کرده که زکریا این طور مثل اسپند روی آتش آرام و قرار ندارد.
⏪ #ادامه_دارد_...
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_هشتم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 پرسیدم:(( مگه چی شده مادر؟ زهرا چیزی گفته؟ من که علم غیب ندارم، با شما هم که نبودم خبر داشته باشم چی شده.))
🔸 زکریا گفت:(( ما رفتیم خونهٔ زهرا. همین که نشستیم سر سفره، دیدیم آبجی سه جور خورشت درست کرده و کلی هم سالاد و سبزی و نوشیدنی تدارک دیده بود. من اونجا بهش چیزی نگفتم، ولی شما که مادرش هستی بهش بگو درست نیست تو این وضعیت_ که می دونیم شوهرشم اوضاع مالی درستی نداره_ این مدلی ریخت و پاش کنه. چه نیازی بود وقتی جای غریب مستاجرن برای یه مهمونی ساده این طوری سفرهٔ رنگی بندازه؟ شما به دخترت یاد ندادی باید هوای شوهرشو داشته باشه؟ این می شه درک کردن شوهر؟!))
🔹 شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:(( بهش زنگ می زنم می گم که ناراحت شدی.))
گفت:(( من اونجا ناراحتیمو نشون ندادم؛ ولی اگه قرار باشه سری بعد هم از این کارا بکنه من دیگه پا توی خونه ش نمی ذارم!))
🔸 یک ساعت نشده به زهرا زنگ زدم. کلی خوشحال بود از اینکه بعد از مدت ها زکریا و الهه مهمان خانه شان شده اند. گفتم:(( تو خوشحال شدی، ولی برادرت از دستت ناراحت بود.))
🔹 زهرا پَرت از ماجرا، از این حرف من جا خورد. پرسید:(( چرا؟))
گفتم:(( زکریا می گه زن باید شرایط و نداری شوهرشو درک کنه.چرا سه مدل غذا درست کردی و شوهرتو به خرج انداختی؟))
⏪ #ادامه_دارد_...
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_هشتم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 زهرا گفت:(( به خدا وقتی زکریا زنگ زد و خبر داد سر راه می آن اینجاانقدر ذوق زده شدم که نگو. خود شوهرم گفت چون خیلی وقته اینجا نیومدن، براشون سنگ تموم بذارم.))
🔸 گفتم:(( اخلاق داداشتو که می شناسی؛ از اسراف بدش می آد. می گه وقتی خیلیا نون خالی ندارن، ما نباید زیاده روی کنیم سر غذا خوردن.
می گه مهم دیدن همدیگه ست. با یه غذای ساده هم می شه مهمونی گرفت.))
🔹 برای سیزده به در همهٔ بچه ها را دعوت کرده بودم که ناهار باهم باشیم. می خواستم آبگوشت بار بگذارم. کلی نان خریده بودم تا برای آن روز خشک کنم.
🔸 وسط آشپزخانه سفره انداخته بودم و نان هایی که خریده بودم را تا می کردم. به آخر کار که رسیدم با شمردن نان ها متوجه شدم یک نان بیشتر برداشته ام. با دست روی زانو زدم و به زکریا که پیچ شیرآب را باز کرده بود و داشت واشرهای آن را عوض می کرد، گفتم:(( دیدی چی شد؟ اشتباهی یه نون بیشتر برداشتم. یادم باشه فردا که رفتم نونوایی یه نون کمتر بردارم.))
🔹 زکریا گفت:(( باید اون یه دونه نون رو ببری پس بدی ننه. اونم همین الان !))
🔸 گفتم:(( چه فرقی می کنه؟ فردا می رم حساب می کنم دیگه. توی این سرما چه جور این همه راه رو تا نونوایی برم؟))
⏪ #ادامه_دارد_...
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_هشتم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 زکریا آچار به دست جلوی من زانو زد و گفت:(( از کجا می دونی تا فردا زنده ایم؟ نوکرتم در بست. پاشو بریم خودم با ماشین می رسونمت.))
🔸 نان اضافه را روی دست گرفتم و سوار ماشین شدیم. با اینکه بهار آمده بود، ولی هنوز سوز سرمای زمستان اقبالیه ادامه داشت. از شدت سرما در کوچه و خیابان پرنده پرنمی زد. به نانوایی که رسیدیم، برای شاطر توضیح دادم که یک نان را اضافه برداشته ام. یا پول نان را حساب کند یا نان را پس بگیرد.
🔹 شاطر که حسابی تعجب کرده بود گفت:(( چه عجله ای بود وسط این سرما؟ شما که مشتری همیشگی ما هستی؛ فردا می اومدی حساب می کردی.))
🔸 گفتم:(( نمی خواستم حتی یه شب حق الناس به گردنم باشه )).
بعد هم پول نان را حساب کردم و با نانی که همراه خودم برده بودم، از نانوایی خارج شدم. سوار ماشین که شدم به زکریا گفتم:(( آفرین پسرم که حواست بود.))
🔹 زکریا خندید و گفت:(( شما خودت به ما یاد دادی که مال مردم رو حتی یه ساعت نگه نداریم. من هنوز اون ماجرای پاک کن یادمه.))
🔸خندیدم و گفتم:(( منم هنوز حرف پدرم وقتی اون تاید همسایه رو برداشته بودم یادمه. روحشون شاد که ما هرچی داریم از بزرگ ترامون داریم.))
🔹 دهمین روز ماه رمضان بود. تازه سفرهٔ شام را انداخته بودیم. صحبت من و الهه اتفافی به سمت وضعیت خانمی رفت که خیلی به سختی افتاده بود.
⏪ #ادامه_دارد_...
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_هشتم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 هم مستأجر بودند و هم شوهرش معتاد شده بود. مسئولیت چند بچهٔ قدونیم قد هم به گردن مادر خانواده افتاده بود.
🔸 هنوز لقمهٔ اول از گلوی ما پایین نرفته بود که زکریا قاشق را زمین گذاشت. برای من که زکریا را می شناختم و می دانستم خیلی خوش اشتهاست، جای تعجب داشت. مخصوصا که غذا ماکارونی بود و از بس دوست داشت، همیشه به ظرف غذای بقیه هم ناخونک می زد. الهه پرسید:(( چی شد؟ چرا غذاتو نمی خوری؟ نکنه افطار زیاد خوردی میل نداری.))
🔹 زکریا گفت:(( نمی شه آدم این چیزا رو بشنوه و اون وقت راحت غذا بخوره. چیزی از گلوم پایین نمی ره وقتی می فهمم یکی نزدیک ما حتی به نون شب محتاجه.))
🔸 خیلی ناراحت آن خانواده شده بود. فردا شب که از پایگاه بسیج به خانه آمد، گفت:(( ننه فردا با مجتبی برو مغازهٔ سر کوچه، یه سری وسیله هست که باید به اون خانمی که دیشب حرفش بود برسونی.))
🔹 فردای آن روز با مجتبی به مغازهٔ خواربارفروشی رفتیم. صاحب مغازه تا مارا دید، گفت:(( این سه تا کارتون مال شماست عمه. دیشب آقا زکریا سفارش داد و گفت شما می آی دنبالش.))
🔸معمولا در محل جوان ترها (( عمه)) صدایم می کردند. داخل کارتن ها مایحتاج کامل یک ماه چیده شده بود. از وروغن و برنج گرفته تا عسل و مربا. حتی نمک و زردچوبه و کبریت.
⏪ #ادامه_دارد_...
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_هشتم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 به مغازه دار هم نگفته بود که وسایل را برای یک خانوادهٔ نیازمند خریده است.
🔸 کارتن ها را با کمک مجتبی بردیم درِ خانهٔ آن خانم. زنگ در را زدم و سریع خودمان را عقب کشیدیم تا کسی ما را نبیند. خود زکریا سفارش کرده بود که کسی متوجه نشود. بعد از آن چند باری با همان خانم هم صحبت شدم. همیشه می گفت:(( نمی دونم اونی که چند تا کارتن خوردنی آورد دم در خونهٔ ما کی بود؛ ولی من همیشه براش دعا می کنم.))
🔹 یک هفته بعد از ماه رمضان بود که فاطمه را بغل کرده بودم و از پنجره بیرون را نگاه می کردیم. منتظر زکریا بودیم که باهم ناهار بخوریم. چند دقیقه ای گذشت که دیدم خیلی خوشحال وارد کوچه شد. یک جعبه شیرینی هم دستش بود. به فاطمه گفتم:(( اگه می خوای قایم بشی بدو!))
🔸 زکریا یک راست پله ها را آمد بالا. من و الهه به استقبالش رفتیم. روی جعبه شیرینی یک کلید هم گذاشته بود. الهه با خوشحالی کلید را دستش گرفت و گفت:(( نگو کلید ساختمون خودمونه که باور نمی کنم.))
🔹 زکریا با خوشحالی گفت:(( امروز هم درجهٔ جدیدمو دادن، هم کلید واحدمونو تحویل گرفتم.))
🔸 تقریبا شش سالی بود که زکریا عضو تعاونی مسکن محل کارش شده بود و هر ماه مبلغی را واریز می کرد تا واحد سازمانی را تحویل بگیرد. کلی هم وام گرفته بود و هر ماه قسط می داد.
⏪ #ادامه_دارد_...
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_هشتم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 دست هایم را بالا گرفتم و گفتم:(( خداروشکر! مبارکتون باشه.پس ان شاءا... دیگه به زودی می رید سر خونه زندگی خودتون. پاشم برم یه اسفند دود کنم.))
🔸 زکریا گفت:(( حالا فعلا که چند ماهی کار داره. کابینت باید وصل کنیم، شیرآلات ببندیم، گچ بری کنیم، تا ببینیم قسمت چیه.))
🔹 قرارشان بود تا ۴۵ روز بعد به خانهٔ جدید بروند. زکریا هر روز از محل کار سری به ساختمان می زد و کارهایش را پیگیری می کرد. این مدت هم یک سری وسایل جدید، از فرش گرفته تا تلوزیون، خریده بودند. الهه هم کلی تدارک دیده بود. سبزی وکرفس و لوبیا سبز گرفته بود تا وقتی به خانهٔ جدید رفتند به برادرها و خواهرها مهمانی بدهند.
🔸 حوالی عصر بود که من و الهه پای پاک کردن لوبیا سبزها نشسته بودیم. کربلایی زنگ زد و خبر داد که با زکریا بیرون هستند و احتمالا دیر برگردند. تقریبا نزدیک اذان مغرب بود که رسیدند. هر دو خیلی خوشحال بودند. پرسیدم:(( پدر و پسر کجا رفته بودین که این همه دیر کردین؟))
🔹 کربلایی گفت:(( رفتیم ساختمون زکریا رو دیدیم. ماشاءالله خیلی بزرگ و جاداره. فکر کنم باید کلی فرش و وسایل جدید بخرن تا پربشه.))
🔸 به شوخی به زکریا گفتم:(( توی حرف که می شه می گی بین من و کربلایی فرق نمی ذاری، ولی الان باباتو بردی خونه رو نشونش دادی، منو نبردی.))
⏪ #ادامه_دارد_...
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_هشتم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 زکریا خندید و گفت:(( اتفاقا ته دلم گفتم حتما ننه این طوری می گه؛ ولی آخه هنوز ساختمون کامل نیست.نه آسانسور داره، نه پله ها درست و حسابی ساخته شدن. ترسیدم شما بیای اذیت بشی. وقتی آماده شد، اول از همه شما و الهه رو می برم. تازه قراره بابا همهٔ شیرهای آب رو خودش بیاد وصل کنه!))
🔸 چند روز بعد الهه و زکریا رفتند تا برای اتاق فاطمه در ساختمان جدید فرش بخرند. این بار چندمی بود که برای خریدن فرش تا بازار می رفتند. صدای ماشین را که شنیدم، از پنجره بیرون را نگاه کردم. باز هم دست خالی به خانه برگشتند!
🔹 زکریا، الهه و فاطمه را پیاده کرد و خودش با ماشین رفت. الهه که آمد طبقهٔ بالا، خستگی از سرو رویش می بارید. فرزند دومش را چهارماهه باردار بود. چای تازه دم و بشقاب میوه را جلویش گذاشتم و پرسیدم: (( بازهم که فرشو نخریدین. شما مگه چه فرشی می خواید؟))
🔸 الهه نفسی چاق کرد و گفت:(( امروزم چند تا فرش فروشی رفتیم، ولی همهٔ طرح هاشون عروسکای خارجیه. یا کتبی، یا باربی. زکریا می گه اگه از الان این طرح ها جلوی چشم فاطمه باشه و به خورد بچه بره، بعدا که بزرگ شد ممکنه دوست داشته باشه همهٔ وسایلش این شکلی باشن.
⏪ #ادامه_دارد_...
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_هشتم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 دنبال یه طرح سادهٔ گل یا طبیعتیم. فروشنده ها می گن الان این طرح ها مد شده و همه از این طرح های کارتونی می برن؛ ولی زکریا می گه ما کاری به بقیه نداریم. مگه هرچی مد بشه یا هرچی همه بخرن کاردرستیه؟ ما باید کاری رو که درسته انجام بدیم.))
🔸 پرسیدم:(( پس خودش کجا رفت؟ ))
الهه گفت:(( رفت چند تا مغازهٔ کابینت فروشی سر بزنه که برای ساختمون جدید سفارش بده بسازن.))
🔹 با تعجب به الهه نگاه کردم و گفتم:(( کابینت؟ چرا پس تو رو نبرده؟
تو می خوای فردا با اون کابینتا صبح تا شب سروکله بزنی.))
🔸 الهه با گفتن اینکه(( حالا زیاد هم مهم نیست من باشم))، نگاهش را از من گرفت و به تلویزیون چشم دوخت.
با تعجب پرسیدم:(( چیزی شده الهه؟ حرفتون شده؟))
🔹 گفت:(( نه زن دایی، از شما چه پنهون پولمون خیلی کم اومده. برای خرج بیمارستان و تولد بچه هم باید از الان پول کنار بذاریم. دیدیم با پولی که ته حسابمون داریم نمی شه کابینت خوب گرفت، زکریا گفت:( خودم می رم چندتا کابینت ساده سفارش می دم که فقط کار راه بیفته. نمی خواد برای چیزایی که نمی تونیم جنس خوبشو بخریم تو بیای. ان شاءا... هر وقت دستمون باز شد تو بیا با سلیقهٔ خودت انتخاب کن.)
🔸 سیب پوست کنده را جلویش گذاشتم و گفتم:(( اشکالی نداره. با صبر همه چی درست می شه.
⏪ #ادامه_دارد_...
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_هشتم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 ان شاءا... خیلی زود دست وبالتون باز می شه؛ اون وقت هرچی دلت بخواد می تونی برای خونهٔ جدیدتون بخری.))
🔸 الهه درحالی که سیب گاز می زد، گفت:(( همین که همه کنار هم خوش هستیم کافیه.چقدر خوردن این سیب می چسبه!))
🔹 لبخندی زدم و به یاد روزهایی افتادم که زکریا را باردار بودم. قرار بود با مادر و خواهرم برای دخترعمه ام که تازه عروسی کرده بود عیدی ببریم. پارچهٔ گل دار روی مجمع را کنار زدم تا ببینم چیزی کم و کسر نباشد.در بین همهٔ عیدی هایی که مادرم آماده کرده بود، چشمم گرفت به کاسه ای پر از سیب های سرخ که به من لبخند می زدند.خیلی دلم هوس سیب کرد. پیش خودم گفتم: از این چند کیلو سیب، اگر یک سیب کم بشود، اتفاق خاصی نمی افتد. زن باردار ویار که داشته باشد، این چیزها سرش نمی شود.
🔸 تا دستم را برای برداشتن سیب دراز کردم،ناخودآگاه یاد حرف میرزاعلی روحانی محل افتادم که می گفت:(( زن های باردار روی حلال و حرام بودن لقمه هایی که می خورند، حساس باشند.)) تا این حرف ها در ذهنم مرور شد، دستم را عقب کشیدم. با اینکه آن سیب ها از پول پدرم بود، ولی من صرف نظر کردم؛ چون می دانستم آن سیب ها به نیت عیدی دادن خریده شده و درست نیست بدون اجازه از روی آن چیزی بردارم.پارچه را روی مجمع کشیدم و از اتاق بیرون آمدم.
⏪ #ادامه_دارد_...
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_هشتم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 وسوسهٔ خوردن سیب حسابی کلافه ام کرده بود. در روستا هم مغازهٔ درست و حسابی نبود که هرچیزی که آدم دلش بخواهد همان لحظه قابل خریدن باشد. مادرم بی حوصلگی ام را که دید، علتش را پرسید.گفتم: (( سیبای داخل مجمع رو که دیدم یهو خیلی دلم خواست یکی شو گاز بزنم؛ اما چون اجازه نداشتم بی خیال شدم.))
🔸 مادرم تا این حرف را شنید،کلی خندید و بعد هم داخل اتاق رفت و همهٔ سیب هارا به من داد و گفت:(( سیب ها مال تو. برای عیدی همونا که داخل مجمع چیدیم کافیه.))
🔹 به حدی خوشحال شده بودم و هوس کرده بودم که همان جا اولین سیب را گاز زدم. در راه که داشتیم می رفتیم، سیب بعدی، بعد دوباره سیب بعدی،هرسیبی که تمام می شد، به خودم می گفتم: فقط یک سیب دیگه! جوری شد که ظرف چند ساعت همهٔ سیب ها را به تنهایی خوردم!
⏪ #ادامه_دارد_...
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_هشتم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 روزی که الهه و زکریا به قزوین رفته بودند تا جنسیت فرزند دومشان مشخص شود، همهٔ دخترها خانهٔ ما جمع شده بودند. همین که به خانه برگشتند، صغری جلو رفت و پرسید:(( داداش دختره یا پسر؟))
🔸 زکریا جواب داد:(( آبجی جان امون بده از راه برسیم. دکتر نتونست تشخیص بده، موند برای سری بعد.))
🔹 صغری گفت:(( مگه می شه بچهٔ پنج ماهه معلوم نباشه که دختره یا پسره؟ اذیت نکن بگو دیگه !))
🔸 زکریا با تعجب به صغری نگاه کرد و گفت:(( خب می گی چی کنیم وقتی معلوم نشد؟ اصلا سری بعد که رفتیم دکتر، اگه مشخص شد از همون قزوین یه بلندگو به ماشین می بندم و جار می زنم که همه بفهمن بچه ما چیه!))
🔹 تا این حرف را زد دخترها از خنده روی زمین ولو شدند. زکریا درحالی که خودش هم به خاطر حرفی که زده بود خنده اش گرفته بود، گفت:(( چه فرقی می کنه پسر یا دختر، مهم اینکه سالم و صالح باشن.))
⏪#پایان_فصل_هشتم
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___