eitaa logo
🌷دارالقرآن سردار شهید جنگروی دانشگاه امام حسین علیه السلام
796 دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
39 فایل
🔶برگزار کننده: 🔷دوره های تخصصی حفظ قرآن 🔷دوره های تخصصی حفظ نهج البلاغه 🔷فصیح خوانی 🔷تجوید و صوت و لحن 🔷تفسیر و تدبر و مفاهیم 🔷حفظ خردسالان 🔷 روخوانی خردسالان 🔺 ویژه: خواهران، برادران،خردسالان 📱شماره تماس:09198359943 🆔 @eh8359
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 بهم گفت:( آقای شیری اینا رو هم له کن. می خوام قول بدم دیگه لب به سیگار نزنم). 🔸 گفتم:(( معلومه از رفتارت خوشش اومده. جوونه دیگه، باید هواشو داشته باشی.)) 🔹 زکریا گفت:(( دلم از این می سوزه که کار درست و حسابی هم نداره. بخواد سمت سیگار هم بره که وضعش هر روز بدتر می شه.)) 🔸 این ناراحتی زکریا برای من قابل فهم بود؛ چون روی سربازهایش خیلی حساس بود. حتی یک دفترچه داشت که داخل آن اطلاعات کامل سربازها را نوشته بود. اینکه بچهٔ کجا هستند، تحصیلاتشان چیست، وضعیت مالی شان چطور است، مشکلات خانوادگی شان چیست. همهٔ این ها را به ریز در می آورد تا بداند با هر سرباز چطور باید سر حرف را باز کند و با آن ها رفاقت داشته باشد. 🔹 داشتیم صحبت می کردیم که زنگ خانه به صدا درآمد. از سروصدای ساجده و نازنین ها فهمیدم که صغری و زینب هستند. به موقع آمده بودند. پاک کردن این همه سبزی کار من و الهه و زهرا نبود. 🔸 بعد احوالپرسی ،صغری به زکریا گفت:(( داداش برات یه شلواری دوختم که فقط بیا و ببین!)) 🔹 منظور صغری همان پارچهٔ شلواری سرمه ای رنگ با خط های راه راه سفید بود که از کربلا برایمان سوغات آورده بودند. چون چرخ خیاطی داشت و از همان اوایل به خیاطی علاقه داشت، پارچه را به او داده بودیم تا برای زکریا شلوار بدوزد. ⏪ ... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 شلوار را از کیفش بیرون آورد و به زکریا گفت:(( حق الزحمه خیاطش یاذت نره!)) 🔸 زکریا که منتظر فرصت بود تا از کنار بساط سبزی پاک کردن بلند شود، شلوار را از صغری گرفت و گفت:(( حالا بذار ببینیم چی دوختی بعد سر معامله حرف می زنیم.)) 🔹 داخل اتاق شد و چند دقیقه بعد از همان اتاق سر شوخی را باز کرد:(( فاطمه برو به عمه بگو این چیه آخه دوختی؟ به همه چی شبیهه الّا شلوار !)) 🔸 صغری که دستش را خوانده بود گفت:(( خیلی هم دلت بخواد. می خوای پول ندی این طوری داری می گی؟ ته دلت که می دونم خیلی هم راضی هستی؛ ولی امان از دست این زبونت! )) 🔹 زکریا از داخل اتاق سوتی سرخوشانه زد و جواب داد:(( ولی ترشی نخوری می تونی یه چیزی بشی. زیاد هم بد نشده، دستت طلا! )) 🔸 صغری گفت:(( اگه بدونی با چه زحمتی وقتایی که بچه ها خواب بودن شلوارتو دوختم. )) 🔹 زکریا گفت:(( کاری نداره، هر وقت خواستی خیاطی کنی، بچه ها رو بیار اینجا، من خودم نگهشون می دارم. )) 🔸 وقتی دیدم تنور داغ است، سریع نان را چسباندم و گفتم:(( پس از همین حالا شروع کن به بچه داری! اگه تو سرگرمشون کنی و نذاری بیان این طرف، ما این سبزی ها رو به جایی می رسونیم.)) ⏪ ... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 زکریا قبول کرد، هم به خاطر اینکه بازی با بچه ها را دوست داشت، هم به نفع خودش دید تا این شکلی مجبور نشود دوباره دست به تره و جعفری و شویدها بزند. 🔸 نازنین ها تازه راه افتاده بودند. صدای دایی دایی گفتن آن ها و ساجده کل خانه را برداشته بود. زکریا فاطمه و خواهر زاده هایش را روی پشتش سوار می کرد و از این اتاق به آن اتاق می برد. به گل فرش که می رسید، خودش را جوری کج می کرد که همه باهم روی زمین می افتادند و بلند بلند می خندیدند. 🔹 صدای خندهٔ بچه ها کل خانه را برداشته بود که تلفن خانه زنگ خورد. زهرا گوشی را برداشت و چند دقیقه ای صحبت کرد. بین سروصدای بچه ها فقط توانستم بشنوم که پشت گوشی با ناراحتی گفت: (( خدا بیامرزه. ممنون خبر دادین.)) 🔸 تا گوشی را قطع کرد، با نگرانی پرسیدم:(( چی شده زهرا؟ کی فوت شده؟)) 🔹 گفت:(( مادرشوهر خاله فوت کرده، خبر دادن که بریم مراسمش.)) با ناراحتی گفتم:(( خدا رحمتش کنه. خیلی زن نازنینی بود. بنده خدا این آخری ها به خاطر مریضی خیلی اذیت شد.)) 🔸 زینب گفت:(( همین هفته پیش بود رفته بودیم عیادتش. به آقاسید گفت:(( قربون جدت بشم، دستتو بذار روی پیشونی من بگو ( یا جداه)، دعا کن یا من خوب بشم یا راحت بشم. نمی خوام بیشتر از این به بچه هام زحمت بدم.)) ⏪ ... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 خیلی ها از قدیم به مبارک بودن دست سادات اعتقاد داشتند و می گفتند اگر سیدی برای شفا دستش را آرام روی پیشانی مریض بزند و بگوید (( یا جداه))، آن مریض به عنایت اجداد آن سید حالش بهتر می شود. 🔸 زکریا که دید حال ما از این خبر گرفته شده و جمع پنج نفره ای که تا قبل از این یک دسته سبزی پاک می کرد و دو دسته حرف می زد، ساکت شده، برای عوض شدن فضا شروع کرد به شوخی و به زینب گفت:(( بیا این هم از سید ما ! رفت یه ( یا جداه) گفت بنده خدا یه هفته نشده فوت کرد!)). 🔹 این موضوع تا مدت ها نقل صحبت و شوخی خانوادهٔ ما شد. تا جایی که حتی زکریا با نازنین زهرا هم شوخی می کرد و هر بار خواهر زاده اش را می دید، می گفت:(( قربونت برم یه وقت به من دست نزنی ( یا جداه) بگی!)). 🔸 نازنین زهرا هم که خوشش می آمد با دایی زکریا شوخی کند، دنبالش می دوید و با دست های کوچکش به زکریا می زد و مرتب می گفت:(( یا جداه !)) 🔹 هر جا هم برای عیادت می رفتیم، اگر زکریا بود دامادمان جرئت نمی کرد (( یا جداه )) بگوید. می ترسید زکریا باز سر شوخی را باز کند. با همهٔ این شوخی ها به سادات احترام و اعتقاد خاصی داشت. حتی بین دامادها برای آقا رحمان به خاطر همین سید بودنش احترام ویژه تری قائل می شد. ⏪ ... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 کار شستن سبزی ها که تمام شد، زکریا نگذاشت داخل خانه آن ها را خرد کنیم. خودش همه را داخل سبدهایی که داشتیم ریخت و گفت: (( تا من ببرم این سبزی ها رو بدم با دستگاه خرد کنن، شما هم به حرفاتون برسید!)) 🔸 یک ساعتی طول کشید تا زکریا برگردد. بچه ها تا صدای پراید را شنیدند، از پله ها پایین رفتند. زکریا سبزی های خردشده را داخل آشپزخانه گذاشت و گفت:(( این دیگه چه صیغه ایه؟ شما قرار بود دور هم حرف بزنید یا کلاس آرایشگری راه بندازید؟!)) 🔹 من از نگاه سرد زکریا فهمیدم منظورش همان لاکی است که دخترها چند دقیقه پیش به ناخن های فاطمه و ساجده و نازنین ها زده بودند. 🔸 زکریا گفت:(( چرا از الان این چیزا رو به این بچه ها یاد می دین؟ ساجده که دو سال دیگه به سن تکلیف میرسه، فاطمه هم دیگه داره می ره توی سه سال. اینا هنوز عقلشون به این چیزها نمی رسه. به وقتش خودشون می فهمن.)) 🔹 زهرا گفت: قشنگ شده که داداش! آخر هفته عروسی داریم. ببین بچه ها با چه ذوقی دارن انگشتاشونو به هم نشون می دن.)) 🔸 زکریا گفت:(( همه چی از همین یه شب عروسیا شروع می شه.بعدش می شه هفته ای یه بار، بعد هم میشه هر روز. لاک زدنم که برای نامحرم گناهه. شما که بزرگ ترشون هستید، مراقب باشید به این چیزا عادتشون ندید که حتما باید لاک باشه تا قشنگ بشن.)) ⏪ ... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 سر شب صغری قبل از اینکه به خانهٔ خودشان برود، همهٔ ما را دعوت کرد تا فردا عصر به خانهٔ آن ها برویم و کیک تولد دوسالگی نازنین فاطمه را بخوریم. دخترها که رفتند، فاطمه از بس بدوبدو کرده بود، خیلی زود خوابش برد. الهه به زکریا گفت:(( تا ما سفرهٔ شام رو می ندازیم، فاطمه رو ببر طبقهٔ پایین که راحت بخوابه.)) 🔸 زکریا گفت:(( فعلا نه؛ کار دارم.)) بعد رو به من کرد و پرسید:(( ننه حنا داریم؟)) 🔹 من که مشغول بافتن کلاه برای مرتضی بودم، با تعجب گفتم:(( آره، برای چی می خوای؟)) 🔸 گفت:(( می خوام دستای فاطمه رو حنا بذاریم. اگر قراره بچه ها به خاطر رنگی شدن انگشتاشون ذوق کنن، بذار با حنا باشه که یه فایده هم داشته باشه.)) 🔹 گفتم:(( می ترسم فردا صبح بلند بشه ببینه خوشش نیاد.)) 🔸 زکریا جواب داد:(( توکل به خدا، امتحانش که ضرر نداره.)) 🔹 حنا که آماده شد، یاد روزهایی افتادم که دست های کربلایی به خاطر کار زیاد با کلنگ و بیل ترک برمی داشت.دست هایش را حنا می گذاشتم تا پوستش نرم و محکم بشود. بسم الله گفتیم و کف دست و انگشت های یک دست فاطمه را حنا گذاشتیم.ته دلم امیدوار بودم که فاطمه از حنا خوشش بیاید؛ وگرنه باید تا چند هفته بهانه گرفتن هایش را تحمل می کردیم. 🔸 فاطمه صبح که بلند شد، وقتی انگشت های حنایی رنگش را دید، خیلی خوشحال شد. ⏪ ... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 می گفت:(( عزیزجون ببین این چه لاک قشنگیه. هر چقدر هم می شورم رنگش اصلا نمی ره!)) 🔸 عید نوروز سال ۱۳۹۴ نزدیک بود. چون چهارم فروردین مصادف شده بود با ایام فاطمیه، هم باید خانه تکانی انجام می شد، هم خانه را برای برپایی هیئت هر ساله مراسم فاطمیه آماده می کردیم. با کمک الهه و دخترها هر روز یک طرف خانه مشغول بودیم؛ از کابینت های آشپزخانه گرفته تا کمدها و شستن فرش ها. زکریا معمولا این طور جاها به کمک می آمد. تنها جایی که شانه خالی می کرد، شستن ظرف ها بود که اصلا دوست نداشت. 🔹 مشغول جابه جا کردن فرش ها بودیم که تلفن زکریا زنگ خورد. از صحبت ها و خنده های زیادش می شد حدس زد که همکارش تماس گرفته است. چون می دانستم تلفن زکریا به این زودی تمام نمی شود، از فرصت استفاده کردم و چند استکان چای ریختم و روی زمین نشستم. 🔸 از فرش هایی که تازه شسته بودیم، بوی تازگی می آمد. من و الهه چایمان را هم خوردیم؛ ولی صحبت زکریا هنوز تمام نشده بود. بعد از هر جمله ای صدای خنده هایش بلند می شد. حرف هایش که تمام شد، پرسیدم:(( چیزی شده که این طوری گل از گلتون شکفته؟)) 🔹 گفت:(( به هر کدوم از همکارا به خاطر عید یه بُن خرید مواد غذایی دادن. من بهشون گفتم شماها که الحمدلله وضعتون خوبه؛ بن ها رو بفروشید به من تا بتونم جای شما خرید کنم. ⏪ ... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 همکارم برگشته می گه: مگه تو چقدر شکمویی؟ بُن خودت برات بس نیست می خوای بُن ما رو هم بخوری !.)) 🔸 من و الهه حسابی خندیدیم. الهه گفت:(( این یکی رو که واقعا راست گفته. ما شاءا‌... روز به روز شکمت می آد بالاتر !)) 🔹 زکریا با اعتماد به نفس بالا گفت:(( من همیشه توی محل کار و خونه گفتم به شکمم نگاه نکنید، به زکریا کار بسپارید، اون وقت معلوم می شه چند مَرده حلاجم!)) 🔸 پرسیدم:(( حالا این بن ها رو برای چی می خوای؟)) گفت:(( نیت کردم باهاشون یه سری بستهٔ مواد غذایی بخرم. دم عیدی دست چند تا خانوادهٔ محتاج برسونیم. همکارامم می دونن برای خودم نمی خوام، شوخی می کنن.)) 🔹 چند روز قبل از سال تحویل با بن خودش و بن هایی که از همکارهایش گرفته بود، کلی موادغذایی و مواد شوینده خرید تا بین خانواده هایی که از قبل شناسایی کرده بود پخش کند. چند نفر از همکارانش چون از نیت خیر زکریا خبر داشتند، پولی بابت بن ها نگرفتند. 🔸 موقع تحویل سال ۱۳۹۴ زکریا دوست داشت همه دسته جمعی برویم تپه شهدای گمنام و لحظهٔ آغاز سال کنار این شهدای مظلوم باشیم. به خاطر کارهایی که داشتیم جور نشد با زکریا برویم.خودش رفت و یک ساعت بعد از تحویل سال برگشت. 🔹 وقتی آمد چشم هایش از گریهٔ زیاد کاسهٔ خون شده بود. گفتم:(( زکریا عید شده؛ تو چرا انقدر گریه کردی؟)) ⏪ ... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___