eitaa logo
🌷دارالقرآن سردار شهید جنگروی دانشگاه امام حسین علیه السلام
796 دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
39 فایل
🔶برگزار کننده: 🔷دوره های تخصصی حفظ قرآن 🔷دوره های تخصصی حفظ نهج البلاغه 🔷فصیح خوانی 🔷تجوید و صوت و لحن 🔷تفسیر و تدبر و مفاهیم 🔷حفظ خردسالان 🔷 روخوانی خردسالان 🔺 ویژه: خواهران، برادران،خردسالان 📱شماره تماس:09198359943 🆔 @eh8359
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 سوار پراید که شدیم، زکریا رو کرد به صغری و گفت:(( آبجی یه کتاب خریدم درجه یک! توی این کتاب هر مزاج رو کامل توضیح داده که چی باید بخوریم چی نباید بخوریم.)) 🔸 صغری دست بلند کرد تا کتاب را از او بگیرد؛ ولی زکریا سریع کتاب را پس کشید و گفت:(( باید ۱۵۰ هزار تومن بدی تا این کتابو بهت بدم !)) صغری گفت:(( بی انصاف! ده هزارتومن دادی واسه کتاب، اون وقت به من می خوای ۱۵۰ بفروشی؟ واقعا که!)) 🔹 زکریا گفت:(( تا پول ندی از کتاب خبری نیست.)) صغری جواب داد:(( من که می دونم کتاب رو می دی. حالا یه ساعت دیرتر، ولی من پول بده نیستم!)) زکریا کمی کوتاه آمد و گفت:(( حالا چون خواهرمی همون ده هزارتومن بده.)) 🔸 صغری نگاهش را به سمت چپ ماشین گرفت و گفت:(( تو بگو هزار تومن!)) 🔹 زکریا که دید هرچقدر هم اصرار کند چیزی کاسب نمی شود، کتاب را به صغری داد وگفت:(( بیا بگیر! کتاب مال تو؛ ولی به شرط اینکه از این به بعد هرچی توی این کتاب نوشته رو رعایت کنی و هرچیزی نخوری. تو مادری باید حواست به سلامتی خودت و ساجده و شوهرت باشه.)) 🔸 وقتی به سمت مسجد راه افتادیم، در تمام مسیر زکریا از عمد سر پیچ ها جوری با سرعت زیاد رانندگی می کرد که ماشین کاملا تاب برمی داشت. درحالی که دستگیرهٔ در را محکم گرفته بودم تا سرم به در و پنجرهٔ ماشین نخورد، ⏪ ... _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 گفتم: (( چه خبره مادر؟ مگه داری سر می بری؟ نه به اون همه سفارش برای سلامتی و کتاب خریدن، نه به این همه با سرعت رانندگی کردن.رفتی اصفهان دورهٔ ماشین سرعتی یا دورهٔ توپ و تفنگ؟ قبلا این جوری با سرعت رانندگی نمی کردیا! )) 🔸 صغری که بسم الله گفتن از زبانش نمی افتاد، به زکریا گفت:(( تو رو خدا آروم برو. عجب اشتباهی کردیم سوار شدیما. کاش این دوقدم راهو خودمون می رفتیم. قربون دستت مارو همین گوشه پیاده کن. )) 🔹 زکریا با خنده گفت:(( آخه مادر من! آخه خواهر من! مگه با این سرعت قراره چه اتفاقی بیفته.)) 🔸 صغری و ساجده از ترس رنگ به چهره نداشتند، درست از روزی که با ماشین تصادف کرده بودند، باکوچک ترین دست انداز و تکان های ماشین استرس می گرفتند. هر چقدر سر پیچ کوچه ها بیشتر جیغ می زدند، زکریا بیشتر می خندید و پایش را بیشتر روی پدال گاز فشار می داد. 🔹 وقتی به صندلی عقب نگاه کردم و حال و روز صغری و ساجده را دیدم، گفتم:(( زکریا جان آروم تر برو. می بینی که اینا مثل مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید هم می ترسن. توبا سرعت دوچرخه هم که بری برای اینا زیاده. الان زَهره ترک می شن از ترس!)) 🔸 زکریا از آینهٔ وسط نگاهی به خواهر و خواهرزادش انداخت. سرعت ماشین را کم کردو گفت:(( من فقط برای این با سرعت اومدم که ترستون بریزه. ⏪ ... _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 رانندگی منو دست کم گرفتینا. همه می دونن رانندگی من مولای درزش نمی ره!)) 🔸 از حرفش خنده ام گرفت. واقعا هم دست فرمان زکریا دست کم گرفتنی نبود! در طول همین مدت کمی که ماشین گرفته بودیم، چند باری تصادف کرده بود. یحیی چون به ماشین حساس بود، هر وقت زکریا آن را به جایی می زد، خیلی سریع ماشین را به تعمیرگاه می برد. اما زکریا نمی گذاشت ماشین نفس بکشد! گاهی اوقات درست چند ساعت بعد از اینکه ماشین از صافکاری برمی گشت، دوباره آن را به در و دیوار می کوبید! 🔹 جوری شده بود که صافکارها تمام خوردگی های ماشین ما را حفظ بودند! فرقی هم بین موتور و ماشین نداشت. با موتور هم که سرکار می رفت، معمولا یا زمین می خورد و چراغ راهنما می شکست، یا پنچر می کرد، یا وسط راه بنزینش تمام می شد وتماس می گرفت که یحیی به کمکش برود. 🔸 فردای آن روز وقتی الهه سوار ماشین شد، سریع رفتم سمت زکریا و گفتم:(( مثل دیروز سرخوش نشی توی کوچه ها با ۱۲۰ تا سرعت راه بری! الهه بار شیشه داره، مراقب باش.)) 🔹 زکریا دستش را بالا آورد، به من احترام نظامی گذاشت و بلند گفت: (( چششششم قربان! جوری می رم که آب از آب تکون نخوره.)) وقتی راه افتادند، آن قدر آهسته رانندگی کرد که نصف آبی که پشت سرشان ریختم روی شیشه عقب ماشین ریخته شد! ⏪ ... _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 دل توی دلم نبود.دوست داشتم زودتر بدانم اولین بچهٔ زکریا دختر است یا پسر. دلم برای دورانی که چند بچهٔ قدونیم قد در خانه راه می رفتند و شیطنت می کردند، تنگ شده بود. 🔸 به عادت هر روزه، سوار یاسین والرحمانی که حفظ بودم را خواندم. تقریبا نیم ساعت بعد از اینکه کربلایی از سرکار برگشته بود، زکریا و الهه به خانه آمدند. از چهره هایشان خوشحالی می بارید. چند کیلو پرتقال تامسون خریده بودند که به خاطر درشت بودنشان نمی شد تک نفری حریفشان شد. 🔹 زکریا لباس هایش را عوض نکرده، کنار کربلایی نشست و مشغول صحبت شد. وقتی نگاهش به نگاهم افتاد، با چشم و ابرو پرسیدم: (( چه خبر؟)) زکریا اشاره ای به پدرش کرد و فهماند که فعلا نمی تواند مفصل صحبت کند. با اینکه خیلی با کربلایی صمیمی بود، ولی سر این طور مباحث به شدت از پدرش کشیده می شدو به خاطر حیایی که داشت، مایل نبود در حضور بزرگ ترش در خصوص این موارد صحبت کند. 🔸 کربلایی که از دیدن پرتقال های به آن بزرگی تعجب کرده بود، پرسید: (( قراره مهمون بیاد که این همه پرتقال خریدی؟)) زکریا سرش را خاراند و گفت:(( شیرینی بچمونه.)) 🔹 بعد بدون اینکه توضیح اضافه ای بدهد، استکان خالی جلوی کربلایی را برداشت و به همین بهانه به آشپزخانه رفت. ⏪ ... _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 کربلایی با خوشحالی یکی از پرتقال ها را برداشت و گفت:(( این میوه خوردن داره)) من هم که منتظر فرصت بودم پشت سر زکریا وارد آشپزخانه شدم تا برای کربلایی بشقاب و چاقو ببرم‌. هنوز زکریا استکان را داخل سینک ظرف شویی نگذاشته بود که پرسیدم: (( جواب سونوگرافی چی شد؟ دکتر چی گفت؟)) زکریا با صدایی آرام شروع کرد به سربه سر من گذاشتن و گفت:(( مگه شیش ماهه به دنیا اومدی ننه؟ شام چی داریم؟)) بدون اینکه چیزی بگویم، ملاقهٔ داخل قابلمهٔ خورشت را به سمتش بلند کردم که یعنی زودتر جواب بدهد. زکریا گفت: (( نمی دونم این خبر رو بگم خوشحال می شین یا ناراحت.)) با نگرانی پرسیدم:(( چی شده مگه؟ خدا نکرده مشکلی پیش اومده؟ دکتر چیزی گفته؟)) زکریا گفت:(( نه بابا! بچه خداروشکر صحیح و سالمه. خدا بهمون دختر داده.)) 🔸 از شنیدن این خبر به حدی خوشحال شدم که بی اختیار زکریا را در آغوش گرفتم و صورتش را بوسیدم و پرسیدم:(( زکریا این ناراحتی داره؟ خبر از این خوشحال کننده تر می تونه باشه؟)) 🔹 زکریا گفت:(( چی بگم والا؟ آخه بعضیا به اینکه بچهٔ پسرشون دختر باشه یا پسر حساس ان، می گن نوهٔ پسر نسلشونو ادامه می ده.)) گفتم: (( بعضیا رو ول کن. خونهٔ ما از این حرفا نیست. مگه پیغمبر ما که فقط یه دختر داشت نسلش ادامه پیدا نکرد؟ ⏪ ... _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 این همه سید داریم که همه نسلشون برمی گرده به حضرت زهرا (س). مگه داماد خودمون سید نیست؟)) 🔸 زکریا گفت: (( اتفاقا می خوایم اسمشو بذاریم ( فاطمه ). من که خیلی خیلی خوشحالم. دختر من دختر شاه پریانه. دست همه رو از پشت می بنده. یعنی انقدر خوشحالم که می خوام از همین حالا پول جمع کنم برای جهازش!)) 🔹 ملاقه و شام و غذای شب را بی خیال شدم و گفتم:(( تا تنور داغه برم از بابات مژدگونی بگیرم و بگم بچه دختره. اونم حتما خیلی خوشحال می شه.)) 🔸 اواخر دورهٔ آموزشی اصفهان بود و کمتر به زکریا مرخصی می دادند. برای همین روزهای آخر منتهی به تولد فاطمه به الهه خیلی سخت گذشت. در اقبالیه دکتر متخصص خیلی کم بود. برای همین الهه دوست داشت هر بار که نوبت دکترش می شود، منتظر بماند تا همواره زکریا به قزوین بروند. 🔹 چند روز مانده به تاریخی که دکترها برای تولد فاطمه مشخص کرده بودند، زکریا به مرخصی آمد. مثل پروانه دور الهه می چرخید. از خرید لباس های بچه گرفته تا مطب و دکتر و آزمایشگاه پابه پای همسرش همراه بود. اسم فاطمه از دهانش نمی افتاد. این قدر از آیندهٔ دخترش حرف می زد و برایش نقشه می کشید که انگار فاطمه نه یک دختر به دنیا نیامده که یک دختر بیست سالهٔ دمِ بخت است! ⏪ ... _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 همین که درد به جان الهه افتاد، از هول و ولای به دنیا آمدن بچه زودتر از موعد به بیمارستان رفتیم. دکترها گفتند عروسم را بستری می کنند، ولی تا به دنیا آمدن بچه خیلی مانده است. نه ما را داخل راه می دادند تا با الهه باشیم، نه خودمان دلمان می آمد که به خانه برویم. زکریا که ذوق و شوق من و کربلایی را می دید، به شوخی گفت:(( ما بچه ندیده ایم، شما که ماشالا این همه بچه دارید.)) 🔸 کربلایی گفت:(( از قدیم گفتن بچه مثل بادومه، ولی نوه مغز بادومه. ذوق و خوشحالی ما کمتر از شماها نیست.)) 🔹 قبل از بردن الهه به اتاق عمل اجازه دادند من به عنوان همراه چند ساعتی کنارش بمانم.قرار شد زکریا هم جلوی بیمارستان در ماشین بماند تا اگر خبری شد یا وسیله ای نیاز داشتیم در دسترس باشد. 🔸 برای اینکه باهم در ارتباط باشیم، زکریا به من یک موبایل دکمه ای قدیمی داد که به زور می شد با آن کار کرد. توضیحاتی را دربارهٔ اینکه چه شکلی باید جواب تماس هایش رابدهم به من گفت. من که تمام حواسم پیش الهه بود، بی آنکه درست و حسابی حرف هایش را متوجه بشوم، چند باری سرم را تکان دادم و بعد از گرفتن گوشی سریع به اتاق مراقبت برگشتم. تقریبا یک ساعت گذشته بود که زکریا تماس گرفت تا از ما خبر بگیرد. ⏪ ... _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 نمی دانم کدام دکمه را اشتباهی زدم که گوشی خاموش شد و هر کاری کردم نتوانستم آن را روشن کنم. 🔸 چند دقیقه بعد پرستار من را صدا کرد و خبر داد که بیرون با من کار دارند. به در ورودی بخش که رسیدم، زکریا را دیدم که از استرس سرش را پایین انداخته بود و داشت قدم می زد. وقتی مرا دید خیلی زود خودش را به من رساند و پرسید:(( ننه چه خبر؟ الهه خوبه؟)) 🔹 به عنوان یک مادر کاملا حال و روزش را درک می کردم. گفتم:(( نگران نباش پسرم! حال الهه خوبه. فعلا خبری نیست.)) 🔸 نفس راحتی کشید و گفت:(( ننه پس من این گوشی رو برای چی به شما دادم؟ چرا وقتی تماس گرفتم خاموش کردی؟)) 🔹 گوشی خاموش را از کیفم بیرون آوردم و گفتم:(( بلد نیستم باهاش کار کنم. تا اومدم جواب بدم کلا صفحه رفت.)) 🔸 زکریا دوباره چند دقیقه ای نحوهٔ کار با گوشی را به من یاد داد. سعی کردم ریز به ریز حرف هایش را به حافظه بسپارم.وقتی برگشتم الهه را به اتاق عمل برده بودند.هنوز نیم ساعت نشده بود که دوباره صدای گوشی بلندشد. این بار هم از هول اشتباهی گوشی را خاموش کردم! 🔹 اگر به من بود گوشی را همان طور نگه می داشتم تا بعدا به جای گوشت کوب از آن استفاده کنم! با حرص داشتم با گوشی کلنجار می رفتم که پرستار خبر داد بچه به دنیا آمده است. ⏪ ... _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 حالشان را پرسیدم و به پرستار بابت خبر تولد فاطمه مژدگانی دادم و بدو بدو از بخش بیرون آمدم. تا زکریا را دیدم، گفتم:(( بچه به سلامتی به دنیا اومد. هم فاطمه هم الهه حالشون خوبه.)) بعد هم گوشی طلسم شده را به دستش دادم و گفتم:(( این گوشی هم مبارک خودت باشه!)) 🔸 روز پنجشنبه چهارم اسفند سال ۱۳۹۰ فاطمه به دنیا آمد. با به دنیا آمدن فاطمه، زندگی بیشتر از قبل به روی ما خندید. اولین بار که زکریا به دیدن فاطمه و مادرش آمد، یک سبد گل بزرگ خریده بود. از خوشحالی روی پا بند نبود. چند باری فاطمه را بغل کرد و بوسید. فاطمه خیلی شبیه پدرش بود. با اینکه ریز نقش بود، ولی به نظر می رسید خیلی زبرو زرنگ باشد. 🔹 بعد از ترخیص فاطمه و الهه به خانه که آمدیم، جلوی پای عروس و نوهٔ تازه به دنیا آمده قربانی کشتیم. تقریبا همهٔ فامیل جمع بودند. شربت و شیرینی پخش می کردیم. بزرگ ترها در گوش نوزاد اذان و اقامه می گفتند. تمام هوش و حواس زکریا به همسر و دخترش بود. تاکید داشت الهه تا جایی که می تواند باوضو به فاطمه شیر بدهد. می گفت:(( دوست دارم از همین الان فاطمه رو جوری تربیت کنیم که لیاقت اسمشو داشته باشه.)) مدام هم به آشپزخانه سرمی زد و می گفت:(( اگه چیزی کم و کسر دارید برم بگیرم.)) 🔸 زکریا بعد از راه انداختن مهمان ها روز شنبه به اصفهان رفت. ⏪ ... _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 دورهٔ آموزشی شان تمام شده بود. فقط باید کارهای تسویه را انجام می داد تا در سپاه قزوین مشغول به کار شود. قبل از رفتن، برگه های مربوط به بیمارستان را به من داد و گفت:(( ننه احتمالا چند روز کارم طول بکشه؛ مراقب الهه و فاطمه باشید. اگه زحمتی نیست فردا هم با داداش برید گواهی تولد فاطمه رو از بیمارستان بگیرید تا بریم دنبال شناسنامهٔ دخترم.)) 🔸 روز یکشنبه با مجتبی به بیمارستان رفتیم. دکتر که مرا موقع به دنیا آمدن فاطمه دیده بود، گفت:(( پس بابای بچه که اون همه عجله داشت و از در بیمارستان تکون نمی خورد کجاست؟ )) 🔹 گفتم:(( آقای دکتر مرخصی ش تموم شده رفته سر کار. آدم نظامی وقتش مال خودش نیست. هر وقت زنگ بزنن باید بره. پسرم پیش ما زندگی می کنه. دیگه من مدارکو آوردم که زودتر بریم شناسنامه بگیریم.)) 🔸 دکتر گفت:(( جدی جدی عروس و پسرت با شما زندگی می کنن؟)) گفتم:(( سه ساله که باهم زندگی می کنیم و سر یه سفره باهم غذا می خوریم. مثل یه خانواده همه دور هم هستیم.)) 🔹 دکتر که خیلی تعجب کرده بود با خنده گفت:(( سه سال؟! توی این دوره زمونه کم پیدا می شه عروس و مادرشوهر باهم بسازن. حالا راستشو بگو شما اخلاقت خوبه با عروست که تونستید سه سال باهم زندگی کنید؟)) 🔸 گفتم:(( والا من که خودمو می شناسم می دونم اخلاق خوبی ندارم. ⏪ ... _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 هر چی هست از خوبی پسرو عروسمه.)) 🔸 دکتر گواهی تولد فاطمه را دستم داد و گفت:(( حتما مادرشوهر و عروس هر دوتا اخلاقتون خوبه که تونستید باهم بسازید.اگه دو طرف اخلاقشون خوب نباشه نمی تونن این همه وقت توی یه خونه باهم زندگی کنن.)) 🔹 زکریا یک هفته بعد از تولد فاطمه به قروین آمد و بعد از چهار سال دورهٔ آموزشی در تهران و اصفهان بالاخره در گردان سیدالشهدا (ع) تیپ ۸۲ حضرت صاحب الامر(عج) قزوین کارش را آغاز کرد. 🔸 معمولا با کوچکترین صدایی فاطمه از خواب بیدار می شد وتا نیمه های شب با او بازی می کرد. الهه به او می گفت:(( زکریا وقتی بچه بیدار می شه باید منو بیدار کنی. تو دوساعت هم فاطمه رو دور اتاق بچرخونی نمی تونی بچه رو بخوابونی !)) 🔹 ولی زکریا گوشش بدهکار این حرف ها نبود. دلش نمی آمد الهه را بیدار کند. فکر می کرد بچهٔ گرسنه را می تواند با پیش پیش لالا بخواباند! 🔸 به خاطر همین دیر خوابیدن هابعضی اوقات خواب می ماند و به سرویسش نمی رسید. برنامه هر روز زکریا این بود که همیشه قبل از اذان به مسجد حضرت ابوالفضل (ع) می رفت و آنجا نماز صبح را به جماعت می خواند. نماز اول وقت همیشه برایش مهم بود، فرقی هم نداشت که مهمانی باشد یا سیزده به در. جمع رفقایش باشد یا وسط عروسی. 🔹 هر طوری بود اول وقت نمازش را می خواند. ⏪ ... _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 بعد از نماز صبح با سرویس به محل کار می رفت. از اقبالیه تا محل کارش بیشتر از چهل دقیقه راه بود. روزهایی هم که خواب می ماند، بعد از خواندن نماز صبح، آفتاب نزده یحیی را بیدار می کرد تا او را با ماشین به محل کارش برساند. 🔸 زمستان آن سال با به دنیا آمدن فاطمه و تمام شدن دوره های آموزشی زکریا، خیلی زودتر رنگ بهار به خودش گرفت. لحظهٔ تحویل سال همهٔ دخترا و پسرها خانهٔ ما بودند.همه سر سفرهٔ هفت سین نشسته بودند و من سر سجادهٔ نماز مشغول خواندن دعای (( یا مقلب القلوب)) بودم‌.دوست داشتم پایان سال قدیم و آغاز سال جدید سر سجاده مشغول نماز و مناجات باشم. با خندهٔ پسرها سرم را سمت سفره چرخاندم. از صحنه ای که دیدم من هم خنده ام گرفت. زکریا فاطمه را با قنداقه اش وسط سفرهٔ هفت سین گذاشته بود و ظرف های آجیل را دورش چیده بود! 🔹 هر چقدر پسرها و دخترها اصرار کردند که جای بچه آنجا نیست و اطمه اذیت می شود زکریا قبول نکرد، درحالی که بالای سر فاطمه خم شده بود و برایش شکلک درمی آورد، گفت:(( دختر من از امسال یکی از هفت سین های سفره ست. برای همین باید وسط سفره باشد نه کنار سفره !)) 🔸 زینب که داشت به همه (( اَگِردَک)) تعارف می کرد، پرسید:(( مگه اسم فاطمه با حرف (( سین)) شروع می شه که می گی جزء هفت سین هاست؟! )) ⏪ ... _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___