eitaa logo
🌷دارالقرآن سردار شهید جنگروی دانشگاه امام حسین علیه السلام
795 دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
39 فایل
🔶برگزار کننده: 🔷دوره های تخصصی حفظ قرآن 🔷دوره های تخصصی حفظ نهج البلاغه 🔷فصیح خوانی 🔷تجوید و صوت و لحن 🔷تفسیر و تدبر و مفاهیم 🔷حفظ خردسالان 🔷 روخوانی خردسالان 🔺 ویژه: خواهران، برادران،خردسالان 📱شماره تماس:09198359943 🆔 @eh8359
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 گفتم:(( باشه چشم.یه آشی بپزم که یه وجب روغن بندازه، دوستات انگشتاشونم بخورن!)) 🔸 از همان ساعت های اول که زکریا را راه انداختیم، دلتنگی عجیبی سراغم آمده بود. در و دیوار خانه به دلم چنگ می زد. حالی شبیه همان روزی که برای اولین بار سر کار رفته بود‌. نه من و نه کربلایی حال خوبی نداشتیم و هوش و حواسمان سر جایش نبود. سعی می کردیم به روی هم نیاوریم ولی همه دل تنگش بودیم و دلمان برای خنده هایش ضعف می رفت. 🔹 روز بعد تماس گرفت و بعد از کلی احوال پرسی مطمئنمان کرد که همه چیز خوب است و جای نگرانی نیست، موقع خداحافظی بی اختیار اشک هایم جاری شد. زکریا که همیشه به گریه های من حساس بود،پشت تلفن گفت:(( ننه اگه بخوای گریه کنی من از پادگان فرار می کنم می آم پیشت!)) 🔸 به او قول دادم که صبور باشم. روز سوم آش پشت پا پختیم. طبق سفارش زکریا همهٔ رفقایش را دعوت کردیم. داخل حیاط هم فرش انداختیم و به همه آش دادیم. آن قدر به همه خوش گذشته بود و مزهٔ آش زیر دهانشان مانده بود که تا مدت ها همه از آن روز تعریف می کردند. 🔹 بعد از اتمام دورهٔ آموزشی ۴۵ روزه، زکریا برای ادامهٔ خدمت به سنندج منتقل شد. هر بار که به مرخصی می آمد، از دسته گل های خودش و رفقایش تعریف می کرد و همه از دستش می خندیدیم. ⏪ .... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 همیشه هم دست پرمی آمد و البته تنها کسی که برایش هدیهٔ خاص می خرید، الهه بود. 🔸 ایام سربازی زکریا با پس اندازی که داشتیم یک زمین خریدیم و کار پی ریزی ساختمان جدید را شروع کردیم. دستمان خیلی خالی بود.مجبور بودیم خرد خرد کار را جلو ببریم. دیوارها و سقف که بالا آمد، به ناچار کار را تعطیل کردیم تا کمی پول به دستمان برسد. روزی که می خواستیم اثاث کشی کنیم، هنوز دیوارها گچ و خاک بود و خیلی از کارها درست و حسابی انجام نشده بود. 🔹 چند روز بعد از نقل مکان به خانهٔ جدید، زکریا تماس گرفت و اطلاع داد که هفتهٔ بعد به مرخصی می آید. پشت گوشی گفتم:(( زکریا جان ما اثاث کشی کردیما، نری خونهٔ قبلی. یک راست بیا ساختمون جدید)) خدا را شکر کرد و از اینکه بالاخره ساختمان جدید به سرانجام رسیده خیلی خوشحال شد. 🔸 چند دقیقه بعد دوباره گوشی تلفن زنگ خورد. فکر کردم زکریا چیزی را فراموش کرده و برای همین دوباره تماس گرفته است، ولی حدسم اشتباه بود. کسی که پشت خط بود پرسید:(( منزل آقای شیری؟)) گفتم:(( بله بفرمایید.)) 🔹 گفت:(( خدا رو شکر جواب همهٔ مصاحبه های آقا زکریا خوب بوده و برای دانشگاه افسری سپاه قبول شده. به پدرشون بگید بیاد از ما یه نامه بگیره و برسونه به پادگان سنندج. باید زودتر کارهای عضویتشو انجام بده.)) ⏪ .... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 آن قدر خوشحال شده بودم که نمی دانستم باید چه کار بکنم. دقیقا روز تولد امام جواد(ع) این خبر به ما رسیده بود.ذوق زده به سمت حرم امام رضا(ع) گفتم:(( آقا جان روز تولد پسرت عجب عیدی ای به ما دادی. روسفیدم کردی، شما امروز پاقدم امام جواد(ع) خوشحالی، ما رو این طوری خوشحال کردی.ممنونم آقا!)) 🔸 با شنیدن صدای (( الو؟ الو حاج خانم؟ صدای من می رسه؟))، تازه متوجه شدم که هنوز گوشی تلفن را قطع نکرده ام. 🔹 آن آقا از اینکه شنیده بود من با آن لحن ساده با امام رضا(ع) صحبت می کردم، هم تعجب کرده بود، هم خیلی خوشش آمده بود. گفت(( آفرین به مادری که این همه به عنایت اهل بیت اعتقاد قلبی داره و صاف و ساده باهاشون حرف می زنه. ما رو هم دعا کنید حاج خانوم.)) 🔸 بلد نبودم شمارهٔ زکریا را بگیرم و این خبر خوش را به او بدهم. بچه ها که آمدند، سریع زنگ زدیم و خبر را رساندیم. کربلایی هم نامه به دست به سنندج رفت و زکریا بعد از چند روز مرخصی برای گذراندن دورهٔ افسری به دانشگاه امام حسین(ع) تهران رفت. 🔹 بعد از مشخص شدن تکلیف استخدام زکریا با صلاحدید کربلایی قرار شد در تعطیلات عید نوروز به خواستگاری برویم. عیدی خواهر شوهرم را که به دستش دادم، گفتم:(( انگار قسمت این طور بود اون دو سالی که زکریا از شما مهلت خواسته بود، هفت ماهه تموم بشه. ⏪ .... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 الان هم تکلیف سربازی زکریا مشخص شده، هم تکلیف شغلش، اگه اجازه بدین این دوتا جوون به هم محرم بشن.)) 🔸 پدر الهه خیلی وقت پیش فوت کرده بود؛ برادر هم نداشت. ده دختر بودند که خواهرشوهرم با زحمت آن ها را بزرگ کرده بود و یکی یکی به خانهٔ بخت فرستاده بود. عمه خانم گفت:(( هم پسرهم دختر مال شماست.ریش و قیچی دست خودتونه. هرجور صلاح می دونید.)) 🔹 کربلایی هم دایی الهه بود، هم نقش پدرش را داشت. به شوخی به او گفتم:(( کربلایی تو فامیل عروسی! من فامیل داماد. مهریه رو سبک بنداز!)) 🔸 مهریه را به نیت پنج تن پنج میلیون تومان در نظر گرفتیم. بعد از انجام آزمایش ها نیمهٔ اول فروردین سال ۷۸ خطبهٔ عقد را خواندیم. روز قشنگی بود. الهه اولین عروس خانوادهٔ ما بود. برای زیر لفظی من دو تا النگوی طلا خریده بودم، زکریا هم یک انگشتر برای الهه خریده بود.دخترها کِل می کشیدند و سر به سر الهه و زکریا می گذاشتند. 🔹 لحظهٔ عقد، الهه قرآن را باز کرده بود، زکریا هم چشمش به صفحهٔ قرآن بود و زیر لب آیات را می خواند. عاقد گفت عروس و داماد و حاضرین دعا کنند که لحظهٔ اجابت است. همه ساکت شده بودند و زیر لب دعا می خواندند. برایشان دعا کردم تا همیشه خوشبخت و عاقبت به خیر باشند. ⏪ .... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 عقد که خوانده شد، فامیل ها دسته دسته جلو آمدند و با عروس و داماد عکس یادگاری گرفتند و کارها به راحتی و خیر و خوشی پیش رفت. 🔸 فردای روز عقد، زکریا دست الهه را گرفت و رفتند قزوین تا یک روز کامل خوش بگذرانند. هم پارک رفته بودند، هم سینما.بعدها الهه گفت وقتی به خانهٔ خواهرم رسیدم، کیفم را که نگاه کردم دیدم زکریا یک پوستر آمادهٔ شعر عاشقانه را بدون آنکه متوجه شوم داخل کیفم انداخته است.این اولین هدیهٔ زکریا به الهه بعد از عقدشان بود. 🔹 چند روز بعد هم که سیزده به در بود، همهٔ فامیل جمع شدیم و رفتیم سمت باغستان های نزدیک اقبالیه. زکریا خواهرهایش را یکی یکی با موتور تا نزدیکی باغ رساند.حتی الهه را هم نگذاشته بود با ماشین بیاید، ناهار را که خوردیم، اول از همه الهه را سوار کرد و دوتایی باهم رفتند. هر چقدر منتظر ماندیم، زکریا برنگشت.دور دورهایشان با موتور از همان روز شروع شده بود! 🔸 دو سال اولی که زکریا در تهران دورهٔ آموزشی را می گذراند، هربار با الهه تماس می گرفت، خیلی راحت یک ساعتی با هم تلفنی صحبت می کردند. به راحتی می شد تشخیص داد که خیلی زود به هم دل بسته شده اند. معمولا یک هفته در میان به ما سر می زد و هنوز نرسیده می رفت روستا دنبال الهه که یک روز پیش ما باشند. ⏪ .... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 آن روزها ما ساخت طبقهٔ دوم ساختمان را هم آغاز کرده بودیم. از همان اول یکی از اتاق ها را به نام زکریا می شناختیم و قرار بود بعد از عروسی وسایل جهاز را در همان اتاق بچینند. 🔸 روز جمعه بود که زکریا از دانشگاه به خانه آمده بود. سر سفرهٔ صبحانه برادرها سربه سر زکریا می گذاشتند.یحیی گفت:(( طبقهٔ پایین رو می ساختیم، تو سربازی بودی؛ حالا هم که طبقهٔ بالا رو شروع کردیم، تو همه ش تهرانی. امروز که خونه ای باید همهٔ خاک توی کوچه رو با سطل و قرقره بالا بکشی. نمی شه که ما برای تو اتاق درست کنیم، تو دست به سیاه و سفید نزنی!)) 🔹 زکریا کفت:(( منو ازکار می ترسونی؟ چشم! امروز تا غروب همهٔ اون خاکوپشت بوم از من تحویل بگیر!)) 🔸 بعد از صبحانه لباس کارهایش را پوشید و اولین سطل خاک را بالا کشید. هنوز به دومی نرسیده بود که موبایلش زنگ خورد. از محل کار اطلاع دادند که نیروها را فراخوان زده اند و باید زودتر خودش را به پادگان برساند. تلفن را که قطع کرد سطل خاک را زمین گذاشت و درحالی که بلند بلند می خندید به یحیی گفت:(( انگار قسمت نیست من توی ساخت این خونه سهیم باشم. قول می دم اون روزی که تو خواستی ساختمون درست کنی خودم بیام کارگری کنم.)) 🔹 یحیی زکریا را راه انداخت و گفت:((خدا شانس بده، یه بارم که خواست کمک کنه از غیب به داداش رسیدن!)) ⏪ .... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 بهار همان سال زینب دختر دوم خانواده هم با آقا سید رحمان نامزدکرد. طبق معمول همه آخر هفته ها زینب با الهه در اتاق نشسته بودند و مشغول صحبت بودند. مثلا داشتند اتاق را مرتب می کردند، اما بیشتر صحبتشان حول روزهای نامزدی و نقشه کشیدن برای عروسی همدیگربود. از دوران بچگی هم عیاق بودند و همین صحبت ها باعث می شدکار یک ساعت را چهار ساعت طول بدهند! 🔸 زکریا وقتی دید که آن ها مثل همیشه مشغول صحبت هستند، این بار به فارسی حرف زدنشان گیر داد. به زینب و الهه گفت:(( باباهاتون ترک، مادراتون ترک، خودتون ترک، من نمی فهمم این فارسی حرف زدنو از کجا آوردین؟)) 🔹 الهه گفت:(( مگه تو سرکار می ری با همکارات ترکی حرف می زنی؟)) زکریا خندید و جواب داد:(( اونجا فرق می کنه، بعضی از همکارام ترکی متوجه نمی شن؛ ولی شما دارید الکی فارسی حرف می زنید!)) 🔸 دخترها گوششان بدهکار نبود؛ حتی وقتی زکریا را می دیدند، با لهجه غلیظ تری فارسی صحبت می کردند. زکریا که حریفشان نبود، شروع کرد به تعریف خاطرهٔ دوران سربازی اش و گفت:(( اونجا که بودیم، یکی از دوستام بچهٔ اردبیل بود. مسئولیتش این بود که دفترچهٔ مرخصی بقیه رو تنظیم می کرد و هرکس مرخصی می خواست باید باهاش هماهنگ می شد. 🔹 این رفیقمون چون خیلی روی زبان مادری تعصب داشت، با همه ترکی صحبت می کرد. ⏪ .... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 بهش می گفتم:« طرف از کردستان اومده، اصلا ترکی بلد نیست؛ اون وقت تو می خوای باهات ترکی حرف بزنه؟» می گفت:« من کاری به این کارا ندارم. الان کارش به من افتاده پس باید ترکی حرف بزنه.» جوری شده بود که حتی وقتی می خواست به یکی شماره شو بده، اعداد رو به زبان ترکی می گفت!» 🔸 وقتی زکریا از تهران می آمد، سعی می کردم همه را دعوت کنم که ناهار دور هم باشیم.آن روز هم طبق معمول از اول صبح ناهار را بار گذاشتم. ارتباط زکریا با دامادها بیش از حد صمیمی بود. هم سربه سرشان می گذاشت، هم واقعا از ته دل آن ها را دوست داشت. با آقا روح الله شوهر صغری یک جور، با آقا سید رحمان شوهر زینب هم یک جور. 🔹 در قابلمه خورشت را که برداشتم، بوی(( قیمه نثار)) کل خانه را پر کرد. داخل ماهیتابه خلال پوست پرتقال و زرشک و بادام و پسته را تفت دادم و ادویهٔ مخصوص قیمه نثار را آماده کردم تا آخر کار داخل خورشت بریزم. 🔸 وسط بروبیای مهمانی، متوجه مرتضی شدم که داشت با یک استامبولی پر از گچ یواشکی از پله ها بالا می رفت. با تعجب پرسیدم:(( روز عادی که همه دارن کار می کنن تو از زیر کار در می ری، درستو بهونه می کنی و می گی از وقتی رفتم راهنمایی درسام سنگین شده! حالا چی شده امروز که مهمون داریم تو داری کار می کنی؟)) 🔹 مرتضی به تته پته افتاد. جوابی نداد. ⏪ .... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 شک کردم که کاسه ای زیر نیم کاسه باشد. این بار با تشر پرسیدم:(( مرتضی زود بگو ببینم چرا این گچ ها رو می بردی بالا؟)) 🔸 وقتی دید من خیلی جدی هستم گفت:(( سفارش داداش زکریاس! بهم سپرده این گچو ببرم بالا، هر وقت سید رحمان اومد بریزم رو سرش!)) تا این را گفت، چشم هایم چهارتا شد.گفتم:(( خاک بر سرم! چه حرفا، اون شوخی می کنه، تو چرا جدی گرفتی؟)) 🔹 از پله ها بالا رفتم و به زور استامبولی گچ را از دستش گرفتم. وقتی از زکریا علت کارش را پرسیدم گفت:(( آخه سیدرحمان خیلی به خودش می رسه، لباسای اتو کشیده، موهای ژل زده، گفتیم یه کم شوخی کنیم یخش باز بشه!)) 🔸 زکریا و سید رحمان هم سن بودند. الهه و زینب هم از بچگی هم بازی هم بودند.نامزدی شان هم باهم افتاده بود؛ برای همین از این شوخی ها زیاد داشتند. 🔹 نُه ماه از عقد الهه و زکریا گذشته بود و ما در تدارک مقدمات عروسی بودیم. کار طبقهٔ دوم ساختمان که تمام شد، چون برای خرج و مخارج زندگی خیلی تحت فشار بودیم، مجبور شدیم طبقهٔ پایین را به مستأجر بدهیم. خودمان به طبقهٔ بالا رفتیم و یک اتاق را برای زکریا کنار گذاشتیم. 🔸 پاییز آن سال اصلا باران نمی آمد. مردم دعا می کردند که به خاطر محصولات و کشت پاییزه، باران رحمت خدا باریدن بگیرد. ⏪ .... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹دقیقا از شبی که شروع به نوشتن کارت دعوت عروسی زکریا کردیم، بارش باران شروع شد. جوری که انگار خدا شیر آسمان را باز کرده بود! 🔸 شب قبل عروسی برای مراسم حنابندان یک مینی بوس از فامیل، یک مینی بوس از رفقای زکریا، و چند ماشین سواری عازم روستا شدند. چون باید یک نفر در خانه می ماند و کارهای ناهار فردا را پیگیری می کرد،من به مراسم حنابندان نرفتم. 🔹 در اقبالیه باران شدیدی می آمد. با تماس دخترم متوجه شدیم که در مسیر روستا هم برف زیادی به زمین نشسته است. طوری که برف پاک کن ها از کار افتاده بود و یکی از مینی بوس ها سمت دره منحرف شده بود. خدا به ما خیلی رحم کرد که با اتفاق ناگواری کاممان در شب عروسی تلخ نشد. کلی طول کشیده بود تا مینی بوس را به کمک تراکتور یکی از اهالی بالا بکشند. 🔸 بعدها یکی از رفقای زکریا که در مینی بوس اول بودند و زودتر به روستا رسیده بودند، تعریف کرد:(( ما خونهٔ عروس خانمو بلد نبودیم. وقتی داخل روستا رسیدیم، کمی جلوتر متوجه خونه ای شدیم که جلوی در خیلی شلوغ بود. ریسه زده بودن و صدای ساز و دهل بلند بود. ما هم که خودمونو فامیل داماد حساب کرده بودیم، سریع پیاده شدیم و شروع کردیم به چوب بازی و رقص محلی و مسخره بازی! 🔹 چند دقیقه که گذشت، از نگاه های متعجب اطرافیان دو به شک شدیم‌. ⏪ .... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 توی اون هیری ویری جلو رفتم و از یکی پرسیدم:(( مگه اینجا عروسی زکریا نیست؟)) 🔸 تازه فهمیدیم که توی روستا دو تا عروسیه و ما کلا اشتباهی رفتیم.خیلی زود دست از پا درازتر با شرمندگی و کلی خجالت سرمونو پایین انداختیم و یکی یکی سوار مینی بوس شدیم.)) 🔹 روز عروسی از کلهٔ سحر پیگیر مهمانی بودم. آشپز آورده بودیم تا همان جا داخل حیاط ناهار درست کند. با آن وضع بارندگی و برف و کولاک و خبرهایی که از منحرف شدن مینی بوس شنیده بودم، خیلی نگران بودم. تا دقایق آخر احساس می کردم همه دارند یک چیزی را از من پنهان می کنند. 🔹 از بعد نماز ظهر دل شوره های من بیشتر شد. در یک دستم نقل ریز رنگی بود و در دست دیگرم ظرف اسپند. لحظه شماری می کردم که بچه ها برسند. ساعت یک بود که ماشین عروس به همراه مینی بوس ها آمدند. وقتی دیدم همه سلامت هستند، از ذوق زبانم بند آمده بود. با دیدن زکریا در لباس دامادی و الهه در لباس عروس، فقط کِل می کشیدم و برایشان اسپند دود می کردم. به برکت روز تولد حضرت معصومه(س) عروسی با همهٔ سختی و طول مسیر و بارندگی های زیاد به خوشی تمام شد.بارش شدید باران تا فردای عروسی ادامه داشت. همین که مهمان ها را راه انداختیم، باران هم قط شد. ⏪ .... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 الهه و زکریا زندگی شان را در یک اتاق دوازده متری شروع کردند،اتاقی با وسایلی ساده که به زور برای نشستن دو_سه نفر جا داشت. با اینکه زکریا سعی می کرد همیشه آخر هفته ها مرخصی بگیرد، ولی در طول هفته نبودنش خیلی الهه را اذیت می کرد. از طرف دیگر دوری از خانواده و مادرش هم باعث شده بود ماه های اول حسابی به هم بریزد. وقتی آخر هفته می شد و زکریا به خانه می آمد، انگار همهٔ دنیا را به الهه داده باشند. از بس خوشحالی می کرد که نمی شد این الهه را با الههٔ چند ساعت پیش مقایسه کرد. به مرور شرایط شغلی زکریا را پذیرفت و سعی کرد با این اوضاع کنار بیاید. همهٔ فامیل از نوع رفتار و صحبت های الهه و زکریا خیلی خوب می فهمیدند که آن ها واقعا هم را دوست دارند و بدون هم نمی توانند خوش باشند. ⏪ .... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___