eitaa logo
🌷دارالقرآن سردار شهید جنگروی دانشگاه امام حسین علیه السلام
794 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
39 فایل
🔶برگزار کننده: 🔷دوره های تخصصی حفظ قرآن 🔷دوره های تخصصی حفظ نهج البلاغه 🔷فصیح خوانی 🔷تجوید و صوت و لحن 🔷تفسیر و تدبر و مفاهیم 🔷حفظ خردسالان 🔷 روخوانی خردسالان 🔺 ویژه: خواهران، برادران،خردسالان 📱شماره تماس:09198359943 🆔 @eh8359
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 🌧 💠(به روایت احمد کریمی جَبَلی ؛ هم رزم در واحد اطلاعات سپاه سوسنگرد ) 🔸هر روز که می گذشت، جّو خودمانی و رفتارهای محبت آمیز بچه ها آرامشم رابیشتر می کرد.حس می کردم در خانه ی خودمان هستم و کنار برادرهایم.هر کاری از دستشان برمی آمد می کردند که نه به کسی سخت بگذرد، نه دوری از خانه وخانواده رنج آور شود‌‌.ریشه ی این همدلی ویکرنگی آقامهدی بود ومدیریتی که داشت.خیلی به زیر دست هایش توجه می کرد وهوای یک به یکشان را داشت.یکی از نیروهای اطلاعات سوسنگرد، مجاهدی عراقی بود به نام ابراهیم هاشمی ؛ شیعه بود واز اهالی حِلّه.چند روز مانده به شروع جنگ از یگان زرهی دشمن فرار کرده بود و خودش را رسانده بود به نیروهای ایرانی.خیلی بی تابی می کرد؛ دل تنگ مادرش بود.هر بار آقا مهدی با ابراهیم می رفت روی پشت بام، پای حرف هایش می نشست و دلداری اش می داد.سهم بچه های واحد، تنها رفتارهای پر از مهر و دل سوزانه ی آقا مهدی نبود؛ سرزندگی و نشاطی را هم که داشت ،به هر بهانه میانشان قسمت می کرد.گاهی با شوخی هایی که خنده به لب ها می آورد،اما از وقار و متانتش کم نمی کرد و گاهی هم با سرگرمی هایی که خودش پیش قدم شروعشان می شد.کم با هم کشتی نگرفتیم.سر شاخ می شدیم و دست هایمان را به هم قلاب می کردیم، پنجه در پنجه وچشم در چشم وسط اتاق می چرخیدیم.مراقب بودیم حریف خاکمان نکند.در آن روزهایی که دشمن آمده بود بیخ گوشمان ، حفظ روحیه ی نیروها از همه چیز مهم تر بود.درست آن طرف رودخانه ی نیسان، در ویرانه های غرب سوسنگرد پا قرص کرده بودندو حتی بُرد سلاح های سبکشان بهمان می رسید،خمپاره ها که جای خود داشتند؛ مثل باران از آسمان می باریدند.پیکر شهر را زخمی می کردند و گاهی شعله می انداختند به جان نخلستان های کنار رودخانه.نخل ها، هم پوشش گیاهی منطقه بودند وهم مانع طبیعی در مقابل دشمن.اگر از بین می رفتند، دید نسبتاً کور بعثی ها باز می شد.بلافاصله می رفتیم و خاک روی آتش می ریختیم.یک بار نصفه شب همه را به خط کردند و گفتند نخلستان آتش گرفته.فرمانده ی عملیات هم آمده بود تا برویم آتش را خاموش کنیم.وقتی حرکت کردیم، آقا مهدی رفت روی موج‌ شوخی وچنان بگو بخندی راه انداخت که صدای فرمانده ی عملیات در آمد.نه یک بار ، نه دو بار،چند بار چشم غره رفت وتذکر داد.خیلی جدی نبود؛ سکوت را چند دقیقه حاکم می کرد و دوباره صدای خنده ی بچه ها با صدای تیرهای دشمن یکی می شد. 🔸ذهن خلاقی داشت وبا ابتکارهایش چرخ واحد را جلو می برد.نمونه اش راه اندازی واحد شنود به کمک نیروهای عرب زبان بود.می نشاندشان پای بی سیم.روی فرکانس بعثی ها می رفت و می خواست هر چه را که بینشان ردوبدل می شود ترجمه و یادداشت کنند.از همین نیروها برای بازجویی هم استفاده می کرد.یکی بازجویی از عراقی هایی که از دست صدام و حزب بعث فرار کرده بودند وآمده بودند سمت مرز ایران، یکی هم باز جویی از روستانشین های مرزی وحاشیه ی هور که نتوانسته بودند قبل از آمدن دشمن خانه شان را ترک کنند، شبانه، از راه وبیراه خودشان را رسانده بودند به نیروهای خودی.نمی شد همین طوری رهایشان کرد، ممکن بود نفوذی وخراب کار بینشان باشد. 🔸وقتی با آقا مهدی هم کلام می شدیم و حرف جنگ وسط می آمد، نظرات پخته و سنجیده ای می داد؛ درباره ی نقاط مناسب برای عملیات گمانه می زد واز طرح هایی می گفت که در نوع خودشان جدید بودند.معلوم بود جنگ، محورهای درگیری وخطوط دشمن را خوب شناخته.رزم در کنارش سراسر درس بود و تجربه ، ولی حیف که دوام نداشت.بعد چند ماه ، در جلسه ای که برای همه مان غیر منتظره بود، خدا حافظی کرد.مسئولیت را به من سپرد و رفت اطلاعات دزفول. ⏪... _🍃🌷🍃________🍃🌷🍃____ 🆔 http://eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_________🍃🌷🍃____
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 ❇️ جایزه ❇️ 💠 علی اربابی (از نیروهای گروه فدائیان) 🔸 در آبادان بودم. به دیدن دوستم در یکی از مقرها رفتم. کار او به دست آوردن اخبار مهم از رادیو تلویزیون عراق بود. این خبرها را هم به سید و فرماندهان می داد. تا مرا دید گفت: یازده هزار دینار چقدر می شه!؟ با تعجب گفتم: نمی دونم، چطور مگه!؟ گفت: الان عراقی ها درباره ی شاهرخ صحبت می کردند! با تعجب گفتم: شاهرخ خودمون! فرمانده گروه پیشرو؟! گفت : آره، حسابی هم بهش فحش دادند. انگار خیلی ازش ترسیده اند. گوینده عراقی می گفت: این آدم شبیه غول می مونه. اون آدمخواره هر کی سر این جلاد رو بیاره یازده هزار دینار جایزه می گیره!! دوستم ادامه داد: تو خرمشهر که بودیم برای سر شهید شیخ شریف جایزه گذاشته بودند. حالا هم برای شاهرخ، بهش بگو بیشتر مراقب باشه. 🔹 صحبت دوستم که تمام شد گفتم: راستی پاشو بریم پیش سید، امشب عروسی داریم! چشماش از تعجب گرد شده بود. با تعجب گفت: عروسی، اون هم توی آبادان محاصره شده!؟ گفتم :آره یکی از دخترهایی که توی خرمشهر همه ی خانواده اش رو از دست داده و در آشپزخانه، به همراه دیگر زنان برای رزمندگان غذا درست می کنه، قراره با یکی از بچه های گروه ما به نام علی توپولف ازدواج کنه. پدر و مادر علی با سختی از تهران آمده اند و امشب مراسم عروسی داریم. 🔹 سوار شدیم و رفتیم سمت هتل کاروانسرا، توی راه گفتم: این آقا سید مجتبی خیلی آدم بزرگیه. هر کسی با هر اخلاق و رفتار که باشه جذب ایشون می شه. سید فقط حرف نمی زنه، بلکه با عمل بچه ها رو به کاردرست دعوت می کنه؛ مثلاً، درباره ی نماز جمعه خودش همیشه تو نماز جمعه ی آبادان شرکت می کنه. بعد ما رو هم دعوت می کند. برای همین تاثیر کلام ایشان بسیار بالاست. بعد گفتم: می دونی تو گروه فدائیان اسلام چند نفر اقلیت مذهبی داریم. با تعجب گفت: جدی می گی!؟ گفتم : یکی از بچه ها به اسم ارسلان هست که امشب می بینیش از مسیحی های تهرانه که داوطلب آمده جبهه بعد از مدتی هم به خاطر برخوردهای سید مسلمان شد‌. 🔸 چند نفر زرتشتی در گروه ما هستند‌. ما توی جنگ به فرماندهانی مثل سید مجتبی خیلی احتیاج داریم. بعد ادامه دادم: وضع مالی سید خیلی خوب بوده اما به خاطر تامین هزینه های جنگ و گروه فدائیان اسلام مجبور شده چند تا از مغازه هاش رو بفروشه! بعد گفتم: سید با اخلاق اسلامی خودش بیشترین تاثیر رو در شخصیت شاهرخ و بچه های گروه پیشرو داشته. همیشه هم برای ما صحبت می کنه و بچه ها رو نصیحت می کنه. 🔹 ایستاده بودم کنار سنگر و دور شدن جیب شاهرخ را نگاه می کردم.واقعا نفس مسیحایی امام با او چه کرده بود. آن شاهرخی که من می شناختم کجا و این سردار رشید اسلام کجا! یکی از دوستان قدیم شاهرخ می گفت: این اواخر حال و هوای عجیبی داشت. من برخی نمازهایی که از شاهرخ دیدم، از هیچکس دیگر ندیدم. انگار خداوند رو می دید و باهاش حرف می زد! ⏪... _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃____ 🆔 http://eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___