🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#تنها_زیر_باران🌧
#قسمت_سی_هفتم
💠( به روایت فتح الله جعفری ؛ فرمانده ی لشکر زرهی سپاه در دوران دفاع مقدس )💠
🔸کمتر از گذشته همدیگر را می دیدیم .حسن باقری هر دوشنبه در گلف جلسه می گرفت.نیروهای اطلاعات از تمام محورها می آمدند و گزارش می دادند.مهدی هم از اطلاعات سوسنگرد می آمد: مسئول محور بود.گاهی در همان جلسه ها دیدارمان تازه می شد.اخبارش را دورادور و بیشتر از این وآن می شنیدم.توی یکی دو عملیاتی که در محور سوسنگرد انجام شد، خوش درخشیده بود و خودش را ثابت کرده بود.یک بار وقتی برای کاری گذرم به سوسنگرد افتاد،رفتم تا او را هم ببینم.گفتند از اینجا رفته.حسن خواسته بود برود و در محور دزفول کار کند.هر چه فکر کردم، علت این جابه جایی را نفهمیدم.سوسنگرد یکی از محور های مهم عملیاتی سپاه بود که دیر یا زود دوباره در آن عملیات می کرد، از طرفی مهدی با عملکرد ممتازش به پیچیدگی اوضاع سوسنگرد مسلط شده بود و بیشتر از هر کسی می توانست موثر باشد.مهم تر از همه، محور دزفول نیروهای زبده وتوانا کم نداشت.ذهنم تا مدت ها درگیر این پرسش باقی ماند.
🔸خیلی وقت می شد ندیده بودمش.فقط خبر داشتم دزفول است.سوال پشت سوال در مغزم رژه می رفت تا روزی که همراه حسن باقری و آقا رشید رفتم سپاه دزفول جلسه.آنجا مهدی گزارش جامعی از وضعیت محورها داد که گواه تسلط واشراف اطلاعاتی اش بر منطقه بود.تازه فهمیدم حسن که از مدت ها پیش دنبال طراحی یک عملیات بزرگ در جنوب است، مهدی زین الدین را برای مسئولیت شناسایی محور دزفول انتخاب کرده.از آن به بعد ارتباطمان بیشتر شد؛ بیشتر ونزدیک تر .گاهی باهم می رفتیم شناسایی.محور دزفول از شاوریه شروع می شد تا دالپری .مهدی منطقه را مثل کف دست می شناخت وبه خاکریز و خطوط دشمن، استعداد نیروها و تجهیزاتشان آگاهی کامل داشت.
🔸وقتی تیپ ۷ دزفول شکل گرفت، مسئول اطلاعات تیپ شد.نیروهای زیادی زیر دستش کار می کردند.اطلاعات تیپ را می چرخاند، جلسه های گلف را هم می آمد.زمانی که دشمن به چزابه حمله کرد توی جلسه مهدی از حسن باقری پرسید:(( لازم نیست من بیام چزابه؟ )) حسن بدون آنکه مکث کند، گفت :(( نه نه، اصلاً ! توبچسب به کار خودت.شناسایی اون منطقه از همه چیز مهم تره .))
⏪#ادامه_دارد...
_🍃🌷🍃________🍃🌷🍃____
🆔
http://eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_________🍃🌷🍃____
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#شاهرخ_حُر_انقلاب_اسلامی
#قسمت_سی_هفتم
❇️ دعا ❇️
💠 سید ابوالفضل کاظمی( از دوستان شاهرخ) و عباس درویش
🔸 برای دریافت آذوقه رفتم اهواز. رسیدم به استانداری. سراغ دکتر چمران را گرفتم. گفتند: داخل جلسه هستند.
🔹 لحظاتی بعد درب ساختمان باز شد. دکتر چمران به همراه اعضای جلسه بیرون آمدند. سید مجتبی هاشمی و شاهرخ و برادر ارومی پشت سر دکتر بودند.
🔸جلو رفتم و سلام کردم. شاهرخ را لز قبل می شناختم. یکی از رفقا من را به شاهرخ معرفی کرد و گفت: آقا سید از بچه های محل هستند.
شاهرخ دوباره برگشت و من را در آغوش گرفت و گفت: مخلص همه ی سادات هم هستیم. کمی با هم صحبت کردیم. بعد گفت: سید، ما تو ذوالفقاری هستیم. وقت کردی یه سر به ما بزن.
من هم گفتم: ما تو منطقه ی دُب حردان هستیم شما بیا اونجا خوشحال می شیم. گفت: چشم به خاطر بچه های پیغمبر هم که شده می یام.
🔹 چند روز بعد در سنگرهای خط مقدم نشسته بودم. یک جیپ نظامی از دور به سمت ما می آمد. کاملاً در تیررس بود.
خیلی ترسیدم. اما با سلامتی به خط ما رسید. با تعجب دیدم شاهرخ با چند نفر از دوستانش آمده. خیلی خوشحال شدم.بعد از کمی صحبت کردن مرا از بچه ها جدا کرد و گفت: سید، یه خواهشی از شما دارم.
🔸 با تعجب پرسیدم: چی شده!! هرچی بخوای نوکرتم. سریع ردیف می کنم.کمی مکث کرد و با صدایی بغض آلود گفت: می خوام برام دعا کنی.
تعجب من بیشتر شد. منتظر هر حرفی بودم به جز این!
بعد ادامه داد و گفت: تو سیدی، مادر شما حضرت زهراست(س) خدا دعای شما رو زودتر قبول می کنه. دعا کن من عاقبت به خیر بشم! کمی نگاهش کردم و گفتم: شما همین که الان تو جبهه هستی یعنی عاقبت به خیر شدی! گفت: نه سید جون. خیلی ها می یان اینجا و هیچ تغییری نمی کنند. خدا باید دست ما رو بگیره.
بعد مکثی کرد و ادامه داد: برای من عاقبت به خیری اینه که شهید بشم.
من می ترسم که شهادت رو از دست بدم. شما حتما برای من دعا کن.
🔹 من تمام حالات شاهرخ را دیده ام. اوایل آدم شدن شاهرخ، در کردستان، شاهرخ با کفش در حال خواندن نماز بود. یکی از روحانیون از پشت این صحنه را دید و گفت: برادر، نماز شما با کفش باطل است.
شاهرخ فکر کرد من این حرف را زدم، وسط نماز یکدفعه گفت: زر نزن.
البته بعد از نماز، از آن روحانی معذرت خواهی کرد. اما همین انسان، در روزهای آخر، چنان نمازی می خواند که من شبیه آن را از کسی ندیدم!
نمازهای او در روزهای آخر واقعا معراج بود. حال عجیبی داشت.
🔸 درخارج از نماز هم حال او دیدنی بود. بارها دیدم که با صدای بلند گریه می کرد. وقتی آرام می شد سوال می کردم، آقا شاهرخ چی شده؟
می گفت: من خیلی اشتباه کردم. سی سال راه رو کج رفتم. یعنی خدا من رو می بخشه؟
یکبار پشت فرمان ماشین نشسته بود که دوباره حالش تغییر کرد.
اینقدر گریه کرد که نگران حالش شدم! باز هم به یاد اعمال گذشته اش افتاده بود. می گفت: عباس، مرگ و قیامتی در کاره. من با این اعمال خراب پیش خدا چی بگم؟!
🔹 من تا روزهای آخر از شاهرخ جدا نشدم. در تمام ماموریت ها و در جبهه با او بودم. اما او با شهادت از ما جدا شد و با ملائک خداوند راهی آسمان گردید.
⏪#ادامه_دارد...
_🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃____
🆔
http://eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___