🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#تنها_زیر_باران🌧
#قسمت_نهم
💠(به روایت زهره زین الدین؛خواهرشهید)💠
🔸دوسال ازش بزرگ تر بودم؛دوسالی که خیلی به چشم ما خواهر و برادر نمی آمد.رابطه مان بیشتر از اینکه رابطه ی خواهر برادری باشد،رابطه ی دوتاهم زبان،دوتا دوست ودوتا رفیق بود که کنار هم شانه به شانه قد کشیده بودند ورسیده بودند به سن نوجوانی.من ومهدی زیاد کتاب می خواندیم؛کتاب های دینی،اعتقادی،سیاسی وحتی پلیسی وجاسوسی.چشممان بیشتر دنبال همین نوع آخرش بود.برای ما که داشتیم روزهای نوجوانی را می گذراندیم،نوشته های هیجان انگیز و ماجراجویانه طعم دیگری داشت.پاتوقمان انبار کتاب های بابا بود،از حیاط چند تا پله می خورد و می رفت بالا.گاهی لا به لای کتاب ها می گشتیم واز روی اسم انتخابشان می کردیم.همان طور سرپایی چند ورق می خواندیم،وقتی محتوای کتابی به ذائقه مان خوش می آمد،برش می داشتیم.هر روز سرعت خواندنمان را بالا می بردیم؛سرعتی که با دقت همراه بود وفهم سطرهایی که تند تند جایشان را می دادند به سطر پایینی.وقتی پای کتاب می نشستیم،انگار درِ دنیای دیگری رویمان باز می شد.می خواندیم واز بس توی بحرش می رفتیم،گذر ساعت و دقیقه وثانیه از دستمان می رفت.آخرش هم با صدای بابا یا مامان به خودمان می آمدیم.
🔸کتاب خوانی کم کم جایش را داد به یک مسابقه ی شیرین،اما بدون برنده و بازنده.هیچ وقت سر اینکه من بیشتر خوانده ام وتو کمتر،به هم پز ندادیم،دلخوری نکردیم و میانه مان به هم نخورد.حتی گاهی برای هم کتاب می خواندیم؛من می خواندم،مهدی گوش می داد و مهدی می خواند،من گوش می کردم.گوش هایمان هم مثل چشم هایمان به سرعت عادت کرده بودند.آن قدر تند می خواندیم که اگر کس دیگری کنارمان می نشست، درست نمی فهمید چه می گوییم،ولی ما چون به صدای هم خو کرده بودیم خوبِ خوب می فهمیدیم آن دیگری دارد چه می گوید.کتاب خوراک روحمان بود و خواندن بیشتر از آنکه خسته مان کند،حظ بهمان می داد؛آن هم خواندن کتاب های قطوری که چشم دواندن توی خط خطشان و ورق ورق خواندن تا رسیدن به صفحه ی آخرشان،هم حوصله می خواست وهم علاقه که ما هر دوتا را باهم داشتیم.یک بار قرار گذاشتیم کتاب های آقای مطهری و دکتر شریعتی را بخوانیم.می دانستیم تفکرشان متفاوت است؛کتاب ها را باهمین ذهنیّت می خواندیم.می خواستیم یک جور خوراک فکری برای مبارزه با رژیم داشته باشیم تا مردمی را که مستضعف فکری بودند،از فساد طاغوت آگاه کنیم.خواندنمان روی برنامه بود.نکته های هر کتاب را یادداشت می کردیم.بعد مثل طلبه ها می نشستیم به مباحثه.نقد هم می کردیم.آخر سر نظر می دادیم که محتوای کتاب به درد چه قشری می خورد وبرای چه سنی مناسب است.
🔸ازآن روزهای دور،روزهای با مهدی بودن که تکرار شدنی نیست،همین ها تاریک روشن در ذهنم مانده.تاریک روشن هایی که وقتی سراغشان می روم بوی تازگی می دهند،بوی زندگی و بیشتر از همه بوی مهدی.
⏪#ادامه_دارد...
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃_____
🆔
http://eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃__________🍃🌷🍃__
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#شاهرخ_حُر_انقلاب_اسلامی
#قسمت_نهم
❇️ بادیگارد ❇️
💠 برادر شهید
🔹 دهه ی پنجاه بود که شخصی به دنبال شاهرخ آمد. او مدتی با شاهرخ صحبت کرد. تقاضا داشت که شاهرخ به عنوان محافظ و راننده شخصی یکی از خوانندگان مطرح آن زمان مشغول به کار شود.
🔹 هیبتی که شاهرخ پیدا کرده بود باعث می شد که خیلی از افراد از او حساب ببرند.
🔹 مبلغ خوبی برای این کار به او پیشنهاد شد. شاهرخ قبول کرد. از فردا کار او شده بود حافظت از خواننده ای به نام خانم معصومه دده بالا یا همان هائده!
🔹 او هر جایی برنامه داشت، با شاهرخ هماهنگ می کرد و همراه با هم می رفتند. بارها شده بود که پس از کنسرت های هائده، جمعیت برای تشویق یا عکس گرفتن و ... به سوی او هجوم می آوردند. در این شرایط وظیفه شاهرخ، مهم اما راحت بود.
🔹 او با آن هیکل عجیب، جلو می آمد و یک تنه مقابل مردم می ایستاد و راه را برای عبور این خواننده باز می کرد.
🔹 مدتی گذشت. اوضاع برای شاهرخ خیلی خوب شده بود. حقوق و مزایای خوبی دریافت می کرد. یک خودروی پیکان صفر کیلومتر برای شاهرخ خریدند.
🔹 او هم راننده و هم محافظ شخصی هائده شده بود. مدتی بعد، به عنوان تشکر از خدمات شاهرخ، یک گردنبند طلا برای او خریدند.
🔹 جوایز و هدایای بسیاری به خاطر این خواننده، نصیب شاهرخ می شد.چند سالی این روند کاری ادامه داشت. شاهرخ از پولهایی که از این راه به دست می آورد، برای رفقایش خرج می کرد.
🔹 یکی از آن هایی که در دار و دسته شاهرخ خیلی مطرح بود می گوید:
مراسم عروسی ام بود. شاهرخ را هم دعوت کردم.
🔹 پایان عروسی بود که دست عروس خانم را گرفتم و سوار ماشین کردم. شاهرخ گفت: صندوق عقب را باز کن. یک ساک را داخل صندوق گذاشت.
🔹 بعد کنار پنجره عروس خانم آمد و در حالی که سرش پایین بود گفت: همشیره، مبارک باشه. یک ساک وسایل و پول و چیزهایی که برای سفر لازم دارید براتون گذاشتم. فردا ایشالا حرکت کنید برای مشهد.
مارو هم دعا کنید.
🔹 محبوبیت شاهرخ روز به روز بیشتر می شد. وضع مالی خوبی داشت و با این پول دست دیگران را هم می گرفت.
🔹 تا اینکه به ایام انقلاب نزدیک شدیم و هائده، تهران را به قصد انگلیس و بعد آمریکا ترک کرد.
🔹 سال ۱۳۵۶ بود. نزدیک به پنج سال از کار شاهرخ در کاباره ی پل کارون می گذرد. پیکان جوانان زیبایی هم خرید. وقتی به دیدنش رفتم، با خوشحالی گفت: ما دیگه خیلی معروف شدیم، شهروز جهود دیروز اومده بود دنبالم، می خواد منو ببره کاباره ی میامی پیش خودش، می دونی چقدر باهاش طی کردم؟
🔹 با تعجب گفتم: نه، چقدر؟! بلند گفت: روزی سیصد تومن! البته کارش زیاده، اونجا خارجی زیاد می یاد و باید خیلی مراقب باشم.
🔹 شب وقتی از کاباره خارج می شدیم. شاهرخ تو حال خودش نبود.خیلی خورده بود. از چهار راه جمهوری تا میدان بهارستان پیاده آمدیم. در راه بلند بلند عربده می کشید و داد می زد.
🔹 به شاه فحش های ناجوری می داد.چند تا مامور کلانتری هم ما را دیدند. اما ترسیدند به او نزدیک شوند. شاه و خانواده ی سلطنت منفورترین افراد در پیش او بودند.
⏪#ادامه_دارد...
_🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃____
🆔
http://eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___