eitaa logo
🌷دارالقرآن سردار شهید جنگروی دانشگاه امام حسین علیه السلام
795 دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
39 فایل
🔶برگزار کننده: 🔷دوره های تخصصی حفظ قرآن 🔷دوره های تخصصی حفظ نهج البلاغه 🔷فصیح خوانی 🔷تجوید و صوت و لحن 🔷تفسیر و تدبر و مفاهیم 🔷حفظ خردسالان 🔷 روخوانی خردسالان 🔺 ویژه: خواهران، برادران،خردسالان 📱شماره تماس:09198359943 🆔 @eh8359
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 🌧 💠(به روایت مینا زین الدین؛خواهرشهید)💠 🔸می گویند دختر بچه ها کمتر اهل جنب وجوش وبازیگوشی هستند،تحرک کمتری دارند وسرشان در لاک خودشان است؛اما رفتارهای کودکی من توی این قانون وقاعده نمی گنجید.دختر بودم،ولی دختربازیگوش و پر تحرکی که گاهی از سر شیطنت حرف گوش نمی دادم.نمونه اش همان روزی که مامان چند بار صدایم زد وخودم را زدم به آن راه که یعنی نمی شنوم.آدم آهنی تازه مُد شده بود.مهدی که دید افتاده ام روی دنده ی لج،شبیه آدم آهنی از در اتاق آمد تو.سیخ سیخ راه می رفت.دست هایش را جلویش گرفته بود،انگشت هایش را باز کرده بود و با نگاه تیز و زل زده می آمد سمتم.از جا بلند شدم.جیغ می زدم و می دویدم.هر جا می رفتم،با همان شکل وقیافه دنبالم می آمد؛دور تا دور اتاقی که نشسته بودم،اتاق خودش ومجید،توی هال.آن قدر دنبالم کرد تا مجبور شدم بروم ببینم مامان چه کار دارد. 🔸مامان از خیلی قبل تر،وقتی که سن وسالی نداشتیم،به مهدی و مجید اتاق جداگانه داده بود.همه چیز هم داشتند؛تشک،لحاف،بالش؛تمیز ومرتب.شب ها در اتاق خودشان می خوابیدند،جدای از ما دخترها.هر روز بعد نماز صبح،صدای قرآن خواندن مهدی از اتاق می آمد.من که اهلش نبودم؛نه که تصور کنید قرآن نمی خواندم، نه ،بزرگ و کوچک خانه ی ما با قرآن مانوس بودند و هنوز هم هستند.ما با قرآن بزرگ شده ایم ودر رگ وریشه مان است.مامان از وقتی یادم می آید همیشه جلسه ی قرآن داشته؛اصلاً بعضی روزها با صدای قرآن از خواب بیدار می شدیم.چشم باز می کردیم و می دیدیم اتاق پر است از خانم های جوان و سن و سال دار که برای یادگیری قرآن آمده اند‌.غرضم از این بود که من اهل قرائت قرآن بعد از نماز صبح نبودم.منِ خواب آلو،همین اندازه که ازجای گرم ونرم واز خواب شیرین دم صبح دل می کندم و بلند می شدم نماز را می خواندم،خیلی هنربود.راستش را بخواهید سر همین قرآن خواندن های کله صبح به مهدی غر می زدم،حتی ادایش را در می آوردم.صدایم را کلفت می کردم تاشبیه صدایش بشود که تازه دورگه شده بود و می خواندم اولئک ... 🔸نه غر زدن ها به خرجش می رفت،نه با ادا درآوردن ها به تریج قبایش بر می خورد،سرش توی قرآن بود و می خواند. ⏪... _🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃_____ 🆔 http://eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃__________🍃🌷🍃__
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 ❇️ ظاهر و باطن ❇️ 💠 عباس شیرازی ( از دوستان قدیمی شاهرخ) 🔹در پس هیکل درشت و ظاهر خشنی که شاهرخ داشت، باطنی متفاوت وجود داشت که او را از بسیاری از هم ردیفاش جدا می ساخت.هیچ گاه ندیدم که در محرم و صفر لب به نجاست های کاباره بزند. ماه رمضان را همیشه روزه می گرفت و نماز می خواند. 🔹 یکی از دوستانش می گفت: پدر و مادرش بسیار انسان های با ایمانی بودند. پدرش به لقمه ی حلال بسیار اهمیت می داد. 🔹 مادرش هم بسیار انسان مقیدی بود. این ها بی تاثیر در اخلاق و رفتار شاهرخ نبود. به سادات و روحانیون بسیار احترام می گذاشت. قلبی بسیار رئوف و مهربان داشت. هر چه پول داشت خرج دیگران می کرد. هر جایی که می رفتیم، هزینه ی همه را او می پرداخت. هیچ فقیری را دست خالی رد نمی کرد.هیچ گاه سیگار نکشید. 🔹فراموش نمی کنم یک بار زمستان بسیار سردی بود. با هم در حال بازگشت به خانه بودیم. پیر مرد درشت اندامی مشغول گدایی بود و به شدت از سرما می لرزید. 🔹 شاهرخ کاپشن گران قیمت خودش را درآورد و به مرد فقیر داد. بعد هم دسته ای اسکناس از جیبش برداشت و به آن مرد داد و حرکت کرد. پیرمرد که از خوشحالی نمی دانست چه بگوید، مرتب می گفت: جَوون، خدا عاقبت به خیرت کنه! 🔹 صبح یکی از روزها با هم به کاباره ی پل کارون رفتیم. به محض ورود، نگاه شاهرخ به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت: این کیه، تا حالا اینجا ندیده بودمش؟! در ظاهر، وزن بسیار با حیایی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود. 🔹 شاهرخ جلوی میز رفت و گفت: همشیره، تا حالا ندیده بودمت، تازه اومدی اینجا؟! زن خیلی آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم. 🔹 شاهرخ دوباره با تعجب پرسید: تو اصلاً قیافت به این جور کارها و این جور جاها نمی خوره، اسمت چیه؟ قبلاً چی کاره بودی؟ 🔹 زن درحالی که سرش را بالا نمی گرفت گفت: مهین هستم، شوهرم چند وقته که مرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا! 🔹 شاهرخ حسابی به رگ غیرتش برخورده بود. دندان هایش را به هم فشار می داد. رگ گردنش زده بود بیرون. بعد دستش را مشت کرد و محکم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت: ای لعنت بر این مملکت کوفتی!! 🔹 بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم، شاهرخ همین طور که از در بیرون می رفت رو کرد به ناصر جهود و گفت: زود بر می گردم! 🔹 مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش را سرش کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شاهرخ شد و حرکت کردند. 🔹 مدتی از این ماجرا گذشت. من هم شاهرخ را ندیدم. تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم. بعد از سلام و علیک، بی مقدمه پرسیدم: راستی قضیه ی اون مهین خانم چی شد؟! اول درست جواب نمی داد، اما وقتی اصرار کردم، گفت: دلم خیلی براشون سوخت. اون خانم په پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه به خاطر اجاره، اثاث ها رو بیرون ریخته بود. من هم یه خونه ی کوچیک تو خیابون نیروهوایی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم: تو خونه بمون و پسرت رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رو می دم!! ⏪... _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃____ 🆔 http://eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___