🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_چهارم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 به عادت ایامی که در روستا بودیم، بعد از نماز صبح دیگر نمی خوابیدم. بعد از روشن کردن زیر کتری، کم کم بچه ها را بیدار می کردم تا صبحانه بخورند و راهی مدرسه شوند.
🔸 آن روز هم بچه ها و کربلایی سر سفره ی صبحانه نشسته بودند. زینب با بینی گرفته حرف می زد. مشخص بود سرما خورده است. زکریا به شوخی گفت:(( بازم که حرفات تودماغی شده و داری مثل معتادا نفس نفس می زنی!))
🔹 زینب اخمی کرد و گفت:(( چکار کنم وفتی جای ساکت نیست، مجبورم برم توی انباری درس بخونم.اونجا هم که هوا سرده.))
🔸موقع امتحانات همیشه این روال را داشتیم. هرکس یک گوشه ی خلوت را برای درس خواندن در خانه پیدا می کرد؛ از حیاط خلوت گرفته تا انباری. درس خواندنشان هم باهم متفاوت بود. یکی باید بلند بلند می خواند تا حفظ کند، یکی می گفت باید همه جا ساکت باشد تا بتواند درسش را مرور کند.
🔹 معمولا در درس ها به هم کمک می کردند. زکریا سوال های خواهرهایش را با حوصله جواب می داد و حتی بعضی از اوقات از آن ها امتحان می گرفت. سوالاتی که از دخترها می پرسید سخت تر از سوالات امتحانی معلم هایشان بود. حفظیات و ریاضی خودش خیلی خوب بود؛ کافی بود فقط یک بار درسی را مرور کند تا خیلی زود آن را به حافظه بسپارد.
⏪ #ادامه_دارد ....
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_چهارم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 پاییز آن سال پاییز سرد و سختی بود. هر روز یا باران می آمد، یا هوا خیلی سرد بود. مخصوصا اول صبح ها سوز سرمای عجیبی داشت. بچه ها هم بزرگ شده بودند. اینکه بخواهیم هر پاییز و زمستان برای هر هفت نفرشان کاپشن و کلاه و دستکش و شال گردن بخریم، خیلی سخت بود. با کربلایی تصمیم گرفتیم از پس اندازی که داریم، ماه اول برای چهار تا بچه ی کوچک ( زهرا، زینب، مرتضی، و مجتبی) لباس گرم و کاپشن بخریم و ماه بعد هم برای سه تا بچه ی بزرگ تر(یحیی، زکریا، و صغری).
🔸 نزدیک ظهر ناهار را بار گذاشته بودم و منتظر بچه ها بودم. زینب کلاس اول بود و زودتر از بقیه از مدرسه تعطیل می شد. آن روز با گریه وارد خانه شد، کیفش را گوشه ای انداخت و گفت:(( من دیگه مدرسه نمی رم !))
🔹 این کیف همان سوغاتی بود که پدرشان از کربلا آورده بود؛ کیفی شبیه کوله پشتی که بچه ها هر سال آن را دست به دست می چرخاندند و چون می دانستند باید بعد از یک سال به نفر بعد بدهند، خیلی مراعات حالش را می کردند.
🔸 جلوتر رفتم و گفتم:(( چی شده زینب؟ با دوستات دعوات شده؟
معلمت چیزی گفته؟))
🔹 زینب که هنوز گریه هایش ادامه داشت، گفت:(( امروز کلاس نقاشی داشتم، یه دریا و رودخونه کشیده بودم. می خواستم دریا رو آبی رنگ کنم، ولی مدادرنگ آبی نداشتم. مجبور شدم دریا رو صورتی رنگ کنم.
⏪ #ادامه_دارد ....
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_چهارم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 می خواستم دریا رو آبی رنگ کنم، ولی مداد رنگ آبی نداشتم.مجبور شدم دریا رو صورتی رنگ کنم. معلم بهم هیجده داد.))
🔸 با تعجب گفتم:(( من همین دیشب بهتون یه جعبه مدادرنگی دادم. مگه نگفتم همه باهم استفاده کنید؟ صبح ها اونی که شیفت صبحه ببره، ظهرها اونی که شیفت بعدازظهریه،شب هم بذارید وسط همه باهم استفاده کنید. مگه می شه توی دوازده رنگ یه دونه هم آبی نباشه؟))
زینب گفت:(( آخه داداش یحیی همون دیشب مدادها رو نصف کرد. شیش تا به من داد، شیش تا هم خودش برداشت.))
🔹 کیف زینب را که نگاه کردم، دیدم یحیی مثلا خواسته عدالت را رعایت کند، مدادرنگی ها رابین خودش و زینب تقسیم کرده بود؛ غافل از اینکه شش مدادی که به زینب داده بود، چهارتایش قرمز و نارنجی و صورتی و رنگ های شبیه به این بود.
🔸 هنوز درست و حسابی زینب را آرام نکرده بودم که گوشی خانه به صدا درآمد. پشت خط زکریا بود. با نگرانی پرسیدم:(( کجایی زکریا؟ چیزی شده زنگ زدی؟))
زکریا جواب داد:(( مدیر مدرسه می گه باید بیای اینجا.))
پرسیدم:(( همه ی مادرا رو خواسته یا فقط منو؟))
گفت:(( نه فقط پدرو مادر منو می خوان.))
🔹 بچه ها را به صغری سپردم و با نگرانی چادرم را سر کردم و به سمت مدرسه راه افتادم. وارد دفتر که شدم آقای بیگدلی، معلم زکریا را دیدم.
پرسیدم:(( آقای معلم زکریا شلوغ کرده؟))
⏪ #ادامه_دارد ....
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_چهارم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 آقای بیگدلی گفت:(( نه، اتفاقا پسر شما پسر مودب و درس خونیه.))
گفتم :(( پس برای چی خواستین من بیام اینجا؟))
🔸 آقای بیگدلی گفت:(( سه روزه که سر صف من و آقای مدیر به زکریا می گیم هوا سرده، فردا که می آی مدرسه حتما کاپشن بپوش و کلاه بذار.زکریا هم هر بار می گه چشم، ولی باز فرداش می بینیم فقط یه پیرهن پوشیده. امروز گفتیم به شما اطلاع بدیم که بدونید به زکریا چند بار تذکر دادیم. فردا به خاطر همین بازیگوشی مریض می شه و از درس و مدرسه عقب می مونه.))
🔹 تا آقای بیگدلی این حرف ها را زد، احساس کردم دست و پاهایم شل شد. کل دفتر روی سرم می چرخید. عین چوب وسط دفتر خشکم زده بود. زکریا حتی یک کلمه هم به ما چیزی نگفته بود. با سختی به زبان آمدم و به معلم زکریا گفتم:(( چشم، فردا حتما می گم با کاپشن بیاد مدرسه . ممنون که به فکر بچه ها هستین.))
🔸 از جمع خداحافظی کردم و بیرون مدرسه منتظر زکریا و یحیی ماندم. چیزی به زنگ آخر نمانده بود. وقتی مدرسه تعطیل شد و همه ی بچه ها رفتند، جلو رفتم و با بغض به زکریا گفتم:(( آخه پسرم چرا نگفتی توی مدرسه چند بار به خاطر کاپشن بهت تذکر دادن؟))
🔹 زکریا سرش را پایین انداخت و گفت:(( می دونستم دست شما خالیه، ترسیدم چیزی رو بخوام که شما نتونید بخرید.))
⏪ #ادامه_دارد ....
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_چهارم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 دست او و یحیی را گرفتم و به سمت بازار راه افتادیم. به اولین طلا فروشی که رسیدیم، زکریا فهمید که می خواهم انگشتر نشان نامزدی خودم را بفروشم. زکریا راضی نمی شد.چند باری گفت:(( ننه این انگشتر رو نفروش! مگه همیشه نمی گفتی خیلی دوستش داری؟))
در جواب گفتم:(( درسته این انگشتر خیلی برام عزیزه، ولی شما رو بیشتر دوست دارم. انگشتر رو می شه دوباره خرید.))
🔸 با پول انگشتر برای یحیی یک کاپشن خریدیم. یک کاپشن هم برای زکریا برداشتم که کاملا اندازه ی تنش بود، ولی زکریا از صاحب مغازه خواست که یک سایز بزرگ تر از آن کاپشن را بیاورد. با تعجب از زکریا پرسیدم:(( همین که من برداشته بودم اندازه بود؛ برای چی می خوای بزرگ تر بگیری؟))
🔹 زکریا با صدایی آرام، جوری که صاحب مغازه نشنود، گفت:(( فقط امسال که نیست، می خوام یه کم بزرگ تر باشه که سالهای بعد هم بتونم بپوشم! ))
🔸 دیدن این صحنه و فروختن انگشتر خیلی برای زکریا سنگین تمام شد. از آن روز که به خانه آمدیم، هر بار زکریا جای خالی انگشتر را در انگشتم می دید، آه سردی می کشید و می گفت:(( انگشتری که دوست داشتی رو به خاطر من فروختی؟ تا آخر عمر منو شرمنده کردی ننه رقیه.))
⏪ #ادامه_دارد ....
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___