🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_چهارم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 رفته رفته اخلاق و رفتار زکریا خیلی تغییر کرد. شرایط به وجود آمده را به عنوان پسر بزرگ تر درک می کرد. حال و هوایش عوض شده بود. همین احساس مسئولیت بود که باعث شد از همان اولین روزهای تابستان اصرار کند که با رفقایش به سر کار برود. پایش را در یک کفش کرده بود و می خواست هر طور شده کم کم در مخارج خانه کمک حال ما باشد. چند روزی توانستیم جلوی زکریا را بگیریم، ولی نهایتا من و کربلایی رضایت دادیم.
🔸 فصل برداشت محصول در روستاهای نزدیک اقبالیه شروع شده بود.بچه ها برای کمک می رفتند و غروب که می شد صاحب باغ به آن ها حق الزحمه می داد. روز اول که زکریا آفتاب نزده برای کار از خانه بیرون رفت، با اینکه می دانستم دیر یا زود برای مستقل شدن باید این راه را برود، ولی خیلی نگران بودم.
🔹 این اولین باری بود که زکریا از من دور می شد. تا غروب دلم آشوب بود. هرچه زمان می گذشت، نگرانی ام بیشتر می شد. خیلی دیر کرده بود. ساعت از ده شب هم گذشته بود. دلم مثل سیروسرکه می جوشید.نمی توانستم داخل خانه بنشینم. همان جا جلوی در ایستاده بودم. چشم از انتهای کوچه برنمی داشتم و منتظر بودم که زکریا برگردد.
🔸 دم دروازه ایستاده بودم و زیر لب صلوات می فرستادم. پیش خودم گفتم: ننه رقیه! این چه کاری بود آخه؟ چرا رضایت دادی زکریا بره بیرون شهر؟...
⏪ #ادامه_دارد ....
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_چهارم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 کاش می فرستادیمش پیش مکانیکی، بنایی، جایی که حداقل داخل شهر کار کنه و غروب به موقع خونه بیاد.
🔸 چند بار عرض ساختمان خودمان را رفتم و آمدم. آخرین باری که نگاهم به انتهای کوچه افتاد، زکریا را دیدم که به سمت خانه می آید.بی اختیار با خوشحالی به استقبالش رفتم و همان جا بغلش کردم. اشکم سرازیر شد و گفتم:(( زکریا جان! نگفتم زودتر بیا؟ تا این ساعت شب کجا مونده بودی؟ دلم هزار راه رفت. گفتم نکنه خدای نکرده تصادف کردی یا اتفاقی برات افتاده. از نگرانی داشتم می مردم.))
🔹 زکریا خندید و گفت:(( الهی قربون این دل بی قرارت بشم. هیچی نشده مادر من! صبح که سوار ماشین شدم حالم بد شد. با دوستام تصمیم گرفتیم موقع برگشت پیاده بیایم. برای همین تا خونه برسیم طول کشید.))
🔸 درحالی که هنوز زکریا را محکم به آغوش کشیده بودم، گفتم:(( دست خودم نبود، این اولین باره که تو رفتی سرکار و از من جدا شدی. بهم حق بده وقتی دیر اومدی نگران بشم.))
🔹 زکریا گفت:(( تو چرا انقدر دل نازکی؟ نگرانی نداره ننه رقیه. من دیگه بزرگ شدم.))
⏪ #ادامه_دارد ....
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_چهارم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 از آن روز به بعد، سه ماه تابستان هر سال همین منوال ادامه داشت.زکریا با دوستانش سرکار می رفت. گوجه چینی، عدس چینی، گچ کاری،یا هرکاری که پیدا می شد. علایق دوره ی نوجوانی اش هم مثل همه ی پسرهای دیگر؛ مثلا دوست داشت یکی از عکس هایش را بزرگ کند، برایش قاب بگیرد و روی طاقچه اتاق بگذارد.
🔸 روزی که درخواستش را مطرح کرد، کربلایی مخالفت شدیدی کرد و گفت:(( من پول برای بزرگ کردن عکس و این جور کارا ندارم.))
🔹 زکریا که دلش به ته مانده ی حق الزحمه های کارهای تابستان خودش خوش بود، گفت:(( من خودم یه کم پس انداز دارم. اگه شما اجازه بدین می خوام با پول خودم عکسمو بزرگ کنم.))
🔸 کربلایی گفت:(( به جای بزرگ کردن عکس، پولتو جای دیگه خرج کن. این خونه خرج های واجب تر از این کارا زیاد داره.))
🔹 چند دقیقه بعد، وقتی کربلایی از خانه بیرون رفت، زکریا پیش من آمد. می دانست شاید بتواند از طریق من دل کربلایی را نرم کند. به من گفت:(( ننه من دلم می خواد عکسمو بزرگ کنم. همه ی دوستام عکسای بزرگ توی خونه دارن، منم می خوام پیش بقیه پز بدم !))
🔹 چند دقیقه ای خواسته ی زکریا و مخالفت پدرش را سبک و سنگین کردم و نهایتا گفتم:(( اگه بابات چیزی می گه فقط برای خودته که سرت توی حساب کتاب باشه و الکی پولاتو خرج نکنی.
⏪ #ادامه_دارد ....
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_چهارم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 بالاخره تو هم باید یاد بگیری که خرج یه خونواده رو بدی، حالا که این قدر اصرار داری، این دفعه روبرو عکستو بزرگ کن؛ من با پدرت صحبت می کنم تا راضی بشه.))
🔸 تا من این را گفتم، سریع موتور کربلایی را برداشت و از خانه بیرون زد. دو ساعتی گذشت که صدای موتور را از کوچه شنیدم. زکریا به جای اینکه خانه ی خودمان بیاید، به سمت خانه برادرم رفت که در همان کوچه همسایه ی ما بودند. جرئت نداشت قاب عکس بزرگ شده را به خانه ی خودمان بیاورد. کیفور و خوشحال قاب را به زن دایی خودش داد و قرار شد فعلا عکس همان جا امانت بماند.
🔹 چند هفته ای از خرید قاب عکس گذشته بود که زکریا با یک جعبه شیرینی و یک جعبه ی کادو شده به خانه آمد. من و دخترها با تعجب دورش جمع شدیم. زینب پرسید:(( خبری شده داداش؟ این جعبه ی کادو شده چیه؟))
🔸 زکریا گفت:(( مگه نمی دونید امروز چه روزیه؟ امروز تولد حضرت زهرا(س) و روز مادره. من به خاطر روز مادر این کادو رو برای ننه رقیه گرفتم.))
🔹 هدیه را به من داد و دستم را بوسید. از خجالت منتظر عکس العمل من نماند. همیشه خجالت می کشید من یا پدرش را بغل کند یا با ما روبوسی داشته باشد. معمولا فقط دست من و کربلایی را می بوسید.
🔹 کادو را که باز کردیم، شش تا لیوان طلایی خیلی قشنگ بود. از ذوق اشک می ریختم.
⏪ #ادامه_دارد ....
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_چهارم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 بچه ها بیشتر از من خوشحال شده بودند. دخترها جیغ می کشیدند. از زکریا خیلی تشکر کردم و گفتم:(( این هدیه برام خیلی عزیزه، برام باعث افتخاره که پسرم با زحمت خودش پول درآورده و به فکر من بوده.))
🔸 آن سال هایی که در روستا بودیم، کادو خریدن برای روزهایی مثل روز مادر و روز پدر مرسوم نبود. اولین کسی که جشن گرفتن و کادو خریدن برای مناسبت ها و جشن تولدها را در خانه ی ما باب کرد، زکریا بود.درست از همان سال هایی که دستش به جیبش می رسید، به هر مناسبتی که می شد کادو می خرید. همیشه هم حواسش به پدرش بود. در تمام این سال ها نشد که برای من چیزی بخرد و همان روز برای کربلایی هم کادو نخریده باشد.
🔹 غروب همان روز بود که زکریا به من گفت: (( ننه حالا که امروز من شما رو خوشحال کردم، برم عکسمو از خونه ی دایی بیارم؟ به نظرت بابام ناراحت نمی شه؟))
گفتم:(( با کربلایی حرف زدم زیاد موافق نبود؛ ولی تو عکسو بیار، من دوباره باهاش حرف می زنم.))
🔸 زکریا قاب عکس را که به خانه آورد، دقیقا روبه روی در ورودی روی طاقچه گذاشت. انگار دنیا را فتح کرده باشد، هر چند دقیقه جلوی عکس می ایستاد و خیره خیره به قاب نگاه می کرد و برای عکس خودش فیگور میگرفت.
🔹 غروب بود که کربلایی مثل همیشه خسته و کوفته از سرکار به خانه آمد.
⏪ #ادامه_دارد ....
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_چهارم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 تا چشمش به قاب عکس افتاد، سری تکان داد و گفت:(( امان از دست این بچه ها. آخر کار خودشو کرد؟ من نمی دونم این عکس بزرگ کردن چه دردی از ما درمان می کنه؟))
🔸 جعبه ی لیوانی را که زکریا به عنوان کادوی روز مادر برایم گرفته بود، به کربلایی نشان دادم و گفتم :(( اشکال نداره، بالاخره اینا هم جوون هستن دیگه. ببین به مناسبت روز مادر چه لیوانای خوشگلی برای من خریده. حالا پول داشته یه کمم برای بزرگ کردن عکسش خرج کرده.))
🔹 کربلایی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:(( مبارکش باشه، این هم دورانیه که میگذره، ولی همین که خودش میره سرکار جای شکر داره.))
🔸 سفره ی شام را که انداختیم، همه بودند، الا زکریا. داخل حیاط را که نگاه کردم، دیدم زکریا دارد گریه می کند. حدس زدم از حرف کربلایی ناراحت شده است. کنارش رفتم و گفتم:(( د آخه چی شده پسرم؟ برای چی گریه می کنی؟))
🔸 زکریا گفت:(( اشتباه از من بود، من حرف بابامو گوش نکردم. شما رو با کادوی روز مادر خوشحال کردم، ولی بابا به خاطر عکس ناراحت شد.))
🔹 گفتم:(( بابات منظوری نداره، اگه هم چیزی می گه خیر تورو می خواد.)) زکریا اشک هایش را پاک کرد، به نشانه قبول کردن حرف هایم سری تکان داد و گفت:(( بذار روز پدر برسه جبران می کنم!))
⏪ #ادامه_دارد ....
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_چهارم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 صدای طبل و ذکر نوحه و سینه زنی، موسیقی روح بخش آن روزهای شهر شده بود. دهه ی اول محرم هر روز دسته های عزاداری از جلوی خانه ی ما رد می شدند و ماهم برایشان اسپند دود می کردیم و همراه روضه هایشان اشک می ریختیم.
🔸 از روزی که در بیمارستان نذر کرده بودم تا هر سال روز تاسوعا قربانی بکشیم، ایام محرم برای من خیلی خاص شده بود. دوست داشتم زکریا هم از همان روزهای اول محرم قاطی این هیئت ها و دسته ها باشد، دم خور هیئت بشود و کم کم در دستگاه امام حسین(ع) به عزاداران خدمت کند؛ ولی روزهای اول محرم هر چقدر چشم می چرخاندم زکریا را نمی دیدم. می دانستم طبق معمول با رفقایش جمع شده اند و در حال و هوای نوجوانی شان رفته اند برای بازی و شلوغ کاری !
🔹 آن موقع ها عشق فوتبال بودند. زکریا با برادرهایش و پسرهای همسایه می رفتند زمین خاکی پایین تپه و ساعت ها آنجا بازی می کردند. هر محله برای خودش تیم داشت و با محله های دیگر جام های مختلف برگزار می کردند. روزی هم نبود که یک جای پیراهن یا شلوارشان را پاره نکنند.
🔸 وقتی دیدم زکریا این قدر خودش را مشغول بازی کرده که هیئت و دسته ی عزای امام حسین(ع) فراموشش شده، دلم خیلی شکست و کلی گریه کردم. وقتی زکریا به خانه برگشت دسته های عزاداری از جلوی خانه ی ما رد شده بودند.
⏪ #ادامه_دارد ....
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_چهارم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 من هنوز همان جا ایستاده بودم و گریه امانم نمی داد.زکریا با دیدن گریه های من حالش گرفته شد. پرسید:(( ننه رقیه برای چی داری گریه می کنی؟))
با همان بفض گفتم: (( وقتی به دنیا اومدی و همون بچگی مجبور شدم بفرستمت اتاق عمل، من تورو نذر امام حسین(ع) کردم؛ آرزو دارم تو رو وسط دسته های عزاداری ببینم. اون وقت این همه هیئت می آد از جلو در خونه ی ما رد می شه با دوستات رفتی دنبال بازی؟))
🔸 گریه ی من و تلنگر صحبت هایم و برکت نام امام حسین(ع)، زکریا را زمین زد، خرد شدو گویی دوباره از نو ساخته شد. بعد از چند دقیقه سکوت، فقط یک کلام گفت:(( ننه تو گریه نکن. شما هرچی بگی من می گم چشم !))
🔹 همان جا کفش ها و جوراب هایش را درآورد و داخل حیاط انداخت، بعد هم دوان دوان رفت که به دسته ی عزاداری برسد، بعد از آن سال همیشه روزهای تاسوعا و عاشورا با پای برهنه در دسته های عزاداری شرکت می کرد و سینه می زد.
🔹 زکریا اول دبیرستان را که تمام کرد، دوست داشت مثل کربلایی که به تازگی در اداره ی آب قزوین مشغول به کار شده بود، یک کار ثابت پیدا کند. بعد از کلی جست و جو بالاخره با یکی از همسایه ها که گچ کار بود به توافق رسید. قرار شد سه ماه تابستان به عنوان شاگرد با این استادکار هر روز سر ساختمان برود.
⏪ #ادامه_دارد ....
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_چهارم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 کار سختی بود و اوایل چون زیاد وارد نبود، با تیزی ماله هر روز چند جای دستش را می برید.
🔸 با اینکه از شش صبح تا شش غروب کار می کرد، ولی پولی که برای خودش یا برای مایحتاج خانه خرج می کرد، خیلی کمتر از آن چیزی بود که ما فکر می کردیم باید باشد. سه ماه تابستان خیلی زود گذشت. روز آخری بود که زکریا باید سرکار می رفت. قرار بود آخر هفته استراحت کند و از شنبه به مدرسه برود. نزدیک غروب چای دم کردم و یک چشم به در منتظر آمدنش بودم.
🔹 آن روز خیلی دیر کرد. کم کم داشتم نگران می شدم که سروکله اش پیدا شد. با سرو صدا وارد خانه شد و گفت:(( ننه سلام! بچه ها سلام! بیایین ببینین چی آوردم!))
پرسیدم:(( چه خبره زکریا؟ چرا این همه دیر کردی پسرم؟))
با شیطنت گفت:(( ننه من امروز با یه تیر دوتا نشون زدم!))
همه با هم پرسیدیم:(( چطور؟))
🔹 دستش را باز کرد و جعبه ی کادو شده ای را به من داد و گفت:(( هم برات هدیه گرفتم، هم اون قولی رو که داده بودمو عمل کردم و به آرزوی خودم رسیدم.))
🔸 جعبه را که باز کردیم، خیلی غافل گیر شدیم. تازه متوجه شدیم پولی را که از صاحب کارش می گرفته، جمع کرده بود و با آن برای من یک انگشتر خریده بود.
🔹 دخترها سرپا بند نبودند. یکی یکی انگشتر را بین خودشان می چرخاندند و به دستشان می انداختند.
⏪ #ادامه_دارد ....
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_چهارم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 با خوشحالی گفتم:(( آخه زکریا چرا این کار رو کردی؟ من واقعا توقعی ازت نداشتم. الهی دست به خاک می زنی طلا بشه.))
🔸 گفت:(( آرزوی من همین بود. نمی دونی اون روزی که انگشترتو فروختی تا بتونی برای ما کاپشن و لباس بخری چقدر به من سخت و سنگین گذشت. حالا که دیگه این انگشتر رو خریدم، خیالم راحت شد)).
🔹 صحبت تلفنی ام با صغری خیلی طول کشید. دوسالی بود که با آقا روح الله ازدواج کرده بود و حالا همه ی ما منتظر تولد دخترش بودیم. همین که تلفن را قطع کردم، به آشپزخانه رفتم تا تدارک شام را ببینم. زکریا پشت سر من داخل آشپزخانه آمد. از بچگی هروقت حرف مهمی داشت، آن قدر دور من می چرخید تا بالاخره قفل زبانش را باز کند و حرفش را بزند. آن روز هم از همان روزها بود. مدام با وسایل آشپزخانه ور می رفت و کابینت ها را بازو بسته می کرد.
🔸 من که متوجه حالاتش بودم پرسیدم:(( چیزی می خوای بگی پسرم؟)) زکریا زیر بار نرفت و گفت:(( نه ننه، اومدم ببینم اگه کمک لازم داریدکنار دستتون باشم!))
🔹 خنده ام گرفت، گفتم:(( الان چندمین باره که داری کابینتا رو بازوبسته می کنی. مشخصه یه حرفی توی گلوت گیر کرده، پول می خوای؟))
🔸 زکریا بشقاب ها را جابه جا کرد و خودش روی اوپن نشست و گفت: (( نه بابا پول می خوام چه کار؟ یه حرفی می خوام بزنم ولی سختمه !))
⏪ #ادامه_دارد ....
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_چهارم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 درحالی که یک لیوان آب برای خودم پر کرده بودم، مشکوک نگاهش کردم و پرسیدم:(( چی شده؟ اتفاقی افتاده؟))
🔸 کمی صبر کرد و بعد بدون مقدمه گفت:(( من می خوام زن بگیرم!))
تا این را گفت، همان یک قلپ آبی که سر کشیده بودم به گلویم پرید. چند لحظه ای نفسم بند آمد. بالاخره با کلی سرفه و درحالی که زکریا داشت پشتم را ماساژ می داد، زبانم به کار افتاد و پرسیدم:(( زن؟ حرفای خنده دار نزن زکریا!))
خیلی جدی گفت:(( چرا خنده دار؟ من تصمیممو گرفتم و می خوام ازدواج کنم!))
گفتم:(( آخه پسر خوب! درستو که فقط تا دیپلم خوندی، سربازی که نرفتی، شغل درست وحسابی هم که نداری. ماهم که نه پس اندازی داریم، نه خونه اون قدر بزرگه که بتونیم تورو یه جا سروسامون بدیم. اصلا فکر کردی که عروسی کنی، کجا می خوای زندگی کنی؟))
🔹 تصمیم زکریا خیلی جدی تر از این حرف ها بود. در جوابم گفت:(( اگه مشکل خدمت سربازیه، من همین فردا می رم دفترچه ی اغرام می گیرم؛ ولی شما به بابا بگو که در جریان باشه.))
🔸 زیاد صحبتش را جدی نگرفتم؛ ولی وقتی دیدم واقعا رفته دنبال دفترچه ی سربازی، موضوع را با کربلایی درمیان گذاشتم. کربلایی گفت:(( تقصیر شماست. شما به بچه ها رو دادی. از بچگی می گفتی می خوام برای زکریا زود زن بگیرم. اینم هوابرش داشته.
⏪ #ادامه_دارد ....
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_چهارم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 درحالی که یک لیوان آب برای خودم پر کرده بودم، مشکوک نگاهش کردم و پرسیدم:(( چی شده؟ اتفاقی افتاده؟))
🔸 کمی صبر کرد و بعد بدون مقدمه گفت:(( من می خوام زن بگیرم!))
تا این را گفت، همان یک قلپ آبی که سر کشیده بودم به گلویم پرید. چند لحظه ای نفسم بند آمد. بالاخره با کلی سرفه و درحالی که زکریا داشت پشتم را ماساژ می داد، زبانم به کار افتاد و پرسیدم:(( زن؟ حرفای خنده دار نزن زکریا!))
خیلی جدی گفت:(( چرا خنده دار؟ من تصمیممو گرفتم و می خوام ازدواج کنم!))
گفتم:(( آخه پسر خوب! درستو که فقط تا دیپلم خوندی، سربازی که نرفتی، شغل درست وحسابی هم که نداری. ماهم که نه پس اندازی داریم، نه خونه اون قدر بزرگه که بتونیم تورو یه جا سروسامون بدیم. اصلا فکر کردی که عروسی کنی، کجا می خوای زندگی کنی؟))
🔹 تصمیم زکریا خیلی جدی تر از این حرف ها بود. در جوابم گفت:(( اگه مشکل خدمت سربازیه، من همین فردا می رم دفترچه ی اغرام می گیرم؛ ولی شما به بابا بگو که در جریان باشه.))
🔸 زیاد صحبتش را جدی نگرفتم؛ ولی وقتی دیدم واقعا رفته دنبال دفترچه ی سربازی، موضوع را با کربلایی درمیان گذاشتم. کربلایی گفت:(( تقصیر شماست. شما به بچه ها رو دادی. از بچگی می گفتی می خوام برای زکریا زود زن بگیرم. اینم هوابرش داشته.
⏪ #ادامه_دارد ....
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___