eitaa logo
🌷دارالقرآن سردار شهید جنگروی دانشگاه امام حسین علیه السلام
795 دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
39 فایل
🔶برگزار کننده: 🔷دوره های تخصصی حفظ قرآن 🔷دوره های تخصصی حفظ نهج البلاغه 🔷فصیح خوانی 🔷تجوید و صوت و لحن 🔷تفسیر و تدبر و مفاهیم 🔷حفظ خردسالان 🔷 روخوانی خردسالان 🔺 ویژه: خواهران، برادران،خردسالان 📱شماره تماس:09198359943 🆔 @eh8359
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 زکریا با قیافه ای حق به جانب گفت:(( من می گم فاطمه یکی از سین های سفره است ببینم کی جرئت داره بگه نه!)) 🔸 از لحظه ای که از مسجد برگشته بودم، حالم دست خودم نبود. انگار یک چیزی روی قلبم سنگینی می کرد. مدام با خودم حرف می زدم؛ یکی از خانم های مسجدی موقع صحبت سر درد دلش باز شد و در حالی که اشک می ریخت، گفت:(( دخترم تازه نامزد کرده؛ ولی پول کافی برای جهیزیه نداریم. شما دلت پاکه، دعا کن مشکل ما حل بشه.)) 🔹 آن خانم را خوب می شناختم. شوهرش مرحوم شده بود. حقوق و درآمدی هم نداشتند. این مادر دست تنها مانده بود و چند دختر دم بخت و کلی هزینه های زندگی. از دست خودم که کاری ساخته نبود. می دانستم شرایط کربلایی هم چندان خوب نیست که بتواند کمک کند. هر چه درآمد داشتیم یا خرج زندگی می شد یا صرف بدهی و قسط وام هایی که برای ساخت خانه و جهیزیهٔ دخترها گرفته بودیم. ⏪ ... _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 زکریا که از محل کارش به خانه آمد، هنوز حرف نزده حالم را فهمید. من که منتظر بودم با یک نفر صحبت کنم، داستان را برایش تعریف کردم و گفتم:(( کاش می شد یه جوری کمکشون می کردیم؛ ولی حیف که شرایط جور نیست و خودمونم اوضاع خوبی نداریم.)) 🔸 زکریا کمی به فکر فرو رفت و گفت:(( دست و بال من هم زیاد باز نیس. خرج و مخارج زیاده، ولی شاید بتونم یه کم پول قرض بگیرم و تا کار این بنده خدا راه بیفته.)) 🔹 گفتم:(( مگه واجبه وقتی خودمون پول نداریم.)) زکریا گفت:(( اونا که دستشون به جایی بند نیست. ما قرض می گیریم بعد خودمون خرد خرد پول مردم رو برگردونیم ان شاءا... هر وقت پولو جور کردم خودت با اون خانم و دخترش برو هرچی دوست داشتن برای جهیزیه بخرید.)) 🔸 دو_ سه روزی از این ماجرا گذشت. داشتم برای نماز مغرب به مسجد می رفتم که زکریا صدایم کرد. مقداری پول را که داخل یک نایلون پیچیده بود، به دستم داد و گفت:(( این پول رو می دی به همون خانم که برای جهیزیهٔ دخترش کمک می خواست.)) 🔹 تعجب کردم.مشخص بود که پول کمی نیست. با نگرانی پرسیدم: (( مادر از کی قرض گرفتی؟ مطمئنی کم نمی آری؟)) 🔸 لبخندی زد وگفت:(( از یه بنده خدایی قرض گرفتم. قرار شد چند ماهه بهش برگردونم. نگران نباش؛ ضامن کار خیر خود خداست. از هر دست بدی از همون دست پس می گیری.)) ⏪ ... _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 پیشانی اش را بوسیدم و گفتم:(( خدا ازت راضی باشه. خیر ببینی از جوونی ت. همین امشب با اون خانم هماهنگ می کنم که فردا با دخترش بریم بازار قزوین خرید کنیم.)) 🔸 زکریا گفت:(( نه ننه! پیش خودم فکر کردم اگه اون خانمه بدونه کی کمکشون کرده، هر وقت مارو ببینه شرمنده و خجالت زده می شه. این پولو جوری بذار توی سجادهٔ نمازش که اصلا متوجه نشه از کجا اومده.)) 🔹 نایلون را همان طور گره خورده با خودم به مسجد بردم. منتظر فرصت مناسب بودم که نایلون پول را داخل جانماز آن خانم بگذارم. تکبیرةالاحرام نماز که گفته شد، چند لحظه ای صبر کردم‌. همه که قامت بستند، آرام جلو رفتم و پول را زیر جانماز آن خانم گذاشتم و رد شدم. 🔸 فکر می کردم ماموریتم را به خوبی انجام داده ام؛ اما وقتی فردای همان روز داشتم از وانتی سرکوچه سبزی می خریدم، آن خانم را دیدم. هرچه ریسیده بودیم، پنبه شد. من را کناری کشید، با بغض صورتم را بوسید و گفت:(( رقیه خانم من متوجه شدم که شما اون پولو زیر جانمازم گذاشتی. خدا ازت قبول کنه. مارو شرمنده کردی. هروقت پول دستم اومد حتما بهت برمی گردونم.)) 🔹یاد حرف زکریا افتادم که گفته بود دوست ندارد شرمندگی یک مادر دست تنها را ببیند. با دست پاچگی گفتم:(( پول که از طرف من نبود.یه بنده خدا کمک کرده. من فقط واسطه بودم. ⏪ ... _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 نیاز هم نیست پس بدی؛ چون هدیه بود نه قرض.)) 🔸 هر چقدر اصرار کرد کسی را که کمک کرده معرفی کنم، در جوابش گفتم:(( خودش راضی نیست اسمشو ببرم‌. شتر دیدی ندیدی. یه قراری بوده بین خودش و خدای خودش.)) 🔹 چشم هایش پر از اشک شد. دست هایم را گرفت و گفت:(( پس بی زحمت این پیغامو بهش برسون و بهش بگو که من و دخترم همیشه دعاش می کنیم.فکر کنم با این پول بتونیم بعضی از وسایل جهیزیه ای رو که دخترم دوست داره بخریم. الهی هر کسی که گره از کار ما باز کرده، خدا هرچی که می خواد بهش بده.)) 🔸 به خانه که برگشتم، درحالی که داشتم چادرم را از روی سرم برمی داشتم برای زکریا تعریف کردم که چه اتفاقی افتاده و آن خانم چقدر در حقش دعای خیر کرده است. خوب که دقت کردم دیدم زکریا آن زکریای همیشگی نیست. حال و حوصله نداشت. در لاک خودش رفته بود.پرسیدم:(( چیزی شده زکریا؟ گرفته ای؟ چرا رفتی تو هم؟)) 🔹 زکریا که انگار در عالم دیگری سیر می کرد، گفت:(( نه چیزی نیست.)) گفتم:(( ولی دمغ به نظر می رسی. من اگه پسرمو نشناسم که دیگه هیچی.)) 🔸 وقتی اصرار کردم، گفت:(( امروز با رفیقم حرفم شد. وقتی دیدم هرچی توی گوشش می خونم فایده نداره، از کوره در رفتم. نه گذاشتم نه برداشتم، یه کشیده خوابوندم زیر گوشش! هرچند این کارم به خاطر خودش بود، ولی الان خیلی ناراحتم.)) ⏪ ... _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 از تعجب دهانم باز ماند بود، پرسیدم:(( خب برای چی زدی؟ بحثتون سر چی بود؟)) 🔸 زکریا جواب داد:(( نگران آیندهٔ خودش و خانواده شم‌. بهش گفتم تا کی می خوای زیردست این و اون باشی؟ کی می خوای آدم خودت بشی؟ این همه با زحمت درس خوندی تهش چی؟ برو تلاش کن یه جای درست و حسابی مشغول شو. وقتتو الکی هدر نده.)) 🔹 گفتم:((حرفت که حرف درستی بوده؛ ولی کشیده رو نمی دونم!)) با شرمندگی خندید و گفت:(( کاریه که شده. زکریاست دیگه! شاید زیادی تند شدم؛ ولی به خدا منظوری نداشتم.)) 🔸 گفتم:(( هر وقت دیدی حتما دلشو به دست بیار. این طوری متوجه می شه تو خیرو صلاحشو می خوای.)) 🔹 زکریا که حاضر شده بود تا سری به رفیقاش بزند که در زمین خاکی جام فوتبال گذاشته بودند، گفت:(( احتمالا امروز می بینمش. حتما باهاش حرف می زنم. نمی ذارم میونهٔ ما شکرآب بمونه.)) 🔸 هنوز چند دقیقه ای از رفتن زکریا نگذشته بود که صغری و زینب و ساجده به خانهٔ ما آمدند. مشغول خوردن چای بودیم که گوشی زینب زنگ خورد. آقا سید زنگ زده بود. چند دقیقه ای باهم صحبت کردند. زینب مدام شانه هایش را بالا می انداخت و می گفت:(( خبر ندارم)) 🔹 وقتی تلفن را قطع کرد پرسیدم:(( چیزی شده؟)) گفت:(( چند هفته پیش زکریا به شوهرم سپرده بود اگه برای گچ کاری کسی کمک خواست، به من بگو. ⏪ ... _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 می تونم بعداز ظهرها چند ساعتی بیام کار کنم. آقا سید یه کاری پیدا کرده بود و زکریا چند روزی اونجا مشغول بود. الان صاحب کارش زنگ زده به آقا سید می گه من یه هفته نبودم، همسایه ها می گن چند روزه برادر خانومت اومده در خونه مون سراغ منو می گیره. فکر کنم حساب کتابشون مونده.)) 🔸 تعجب کردم و گفتم:(( آخه زکریا همچنین آدمی نیست برای پول بره دم در خونه کسی؛ اونم نه یه بار، چند بار پشت سرهم !)) 🔹 زینب گفت:(( آقا سید به موبایل زکریا هم زنگ زده، ولی برنداشته. برای همین از من ماجرا رو پیگیر شد.)) 🔸 وقتی زکریا به خانه آمد موضوع را پرسیدیم. زکریا جواب داد: (( این بنده خدا موقع حساب و کتاب اشتباهی چهل هزار تومن بیشتر بهم پول داده؛ منم ازش تلفن نداشتم‌. مجبور شدم چند بار تا دم در خونه شون برم ولی کسی خونه نبود.)) 🔹 همان موقع شماره صاحب کارش را از آقاسید گرفت تا هماهنگ کند و شب پول را برگرداند. صاحب کارش با تعجب به زکریا گفته بود: (( اصلا فکرشو نمی کردم برای برگردوندن چهل هزار تومن چند بار تا دم در خونهٔ ما اومده باشی. من با خیلیا کار کردم، ولی انقدر روی خوردن مال حلال حساس نیستن. حتی بعضیاشون دروغ می گن یا از کار می دزدن که پول بیشتری گیرشون بیاد. شیر مادرت حلالت.)) ⏪ ... _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 فاطمه یک سال نشده راه افتاد. زکریا و الهه به حدی خوشحال بودند که همان روز برایش کفش خریدند؛ آن هم یک کفش پاشنه بلند قرمز رنگ که وقتی فاطمه با آن ها راه می رفت، تق تق صدا می داد. من و کربلایی وقتی کفش را دیدیم، کلی خندیدیم و گفتیم:(( شما دوتا روی چه حسابی برای بچهٔ یه سال کفش پاشنه بلند خریدین؟)) 🔸 زکریا خندید و گفت:(( من خودم از این کفش خوشم اومد، دیگه همینو خریدیم !)) 🔹 روزی هم که فاطمه به حرف آمد، اولین چیزی که گفت، کلمهٔ (( بابا)) بود. وقتی زکریا از سر کار برگشت، الهه این خبر را به او داد و خواست مژدگانی بگیرد. از شانس بد، آن لحظه زکریا هر چقدر فاطمه را صدا کرد، دخترش چیزی نگفت. حسابی همهٔ ما پکر شدیم؛ ولی چند ساعت بعد خود فاطمه نطقش باز شد و بابا بابا گفتن از زبانش نمی افتاد. 🔸 زکریا با خوشحالی فاطمه را تا نزدیک سقف به بالا پرت می کرد، قربان صدقه اش می رفت و می گفت:(( بالای زکریا، چقدر قشنگ می گی بابا.)) 🔹 تازه ماه محرم و صفر و عزاداری ها تمام شده بود که تولد یک سالگی فاطمه را جشن گرفتیم. زکریا یک کیک گرفت و بدون اینکه بگوید قصد دارد برای فاطمه تولد بگیرد، خواهرهایش را هم به خانهٔ خودشان دعوت کرد. همه شاکی بودند که چرا زودتر خبر نداده تا بتوانند کادوی تولد بخرند. ⏪ ... _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___