eitaa logo
🌷دارالقرآن سردار شهید جنگروی دانشگاه امام حسین علیه السلام
795 دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
39 فایل
🔶برگزار کننده: 🔷دوره های تخصصی حفظ قرآن 🔷دوره های تخصصی حفظ نهج البلاغه 🔷فصیح خوانی 🔷تجوید و صوت و لحن 🔷تفسیر و تدبر و مفاهیم 🔷حفظ خردسالان 🔷 روخوانی خردسالان 🔺 ویژه: خواهران، برادران،خردسالان 📱شماره تماس:09198359943 🆔 @eh8359
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 زکریا گفت:(( عمدا دیر خبر دادم که کسی به زحمت نیفته. ما که از قدیم رسم نداشتیم برای بچه ها تولد بگیریم. این کیکم فقط برای این خریدو که دور هم شاد باشیم.)) 🔸 همراه کیک کلی فشفشه خریده بود. دخترها شوخی می کردند که داداش می خواهد به هوای تولد فاطمه آتش بازی راه بیندازد و به یاد بچگی هایش دلی از عزا دربیاورد! مانده بودیم چطور این همه فشفشه را باهم روشن کنیم. به پیشنهاد زکریا یک سیب را نصف کردیم و شد پایهٔ فشفشه ها. دور کیک حلقه زدیم و شروع کردیم به خواندن شعر تولدت مبارک. 🔹 چون زکریا همیشه روی اسراف حساس بود، کیک را جمع و جور خریده بود که چیزی از آن نماند که بعدا خراب شود. زکریا دست فاطمه را گرفت و باهم کیک را بریدند. درحالی که همهٔ ما دست می زدیم، فاطمه سینه می زد! به خاطر مراسم هایی که در این دو ماه همراه الهه و زکریا رفته بود، سینه زدن را یاد گرفته بود و با همین شیرین بازی هایش حسابی آن شب ما را خنداند. 🔸 یک هفته بعد از جشن تولد یک سالگی فاطمه، بچهٔ دوم صغری و بچهٔ اول زینب هر دو در یک روز به دنیا آمدند، هر دو در یک بیمارستان، هر دو هم دختر. هر کدام از دخترها در یکی از اتاق ها بستری بودند. من هم شده بودم همراه خانم شیری! ساعت های اول پرستارها که در جریان ماجرا نبودند، حسابی گیج شده بودند. ⏪ ... _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 پیش خودشان می گفتند: (( مگه می شه یه خانم هم زمان توی دوتا اتاق همراه خانم شیری باشه !)) 🔸 دخترها که از بیمارستان مرخص شدند، برای اینکه بتوانم به هر دو رسیدگی کنم قرار شد ده روزی به خانهٔ ما بیایند؛ چون طبقهٔ بالا برای رفت و آمدشان سخت بود، به پیشنهاد زکریا و الهه خانهٔ آن ها شد محل استراحت صغری و زینب. وسایل بچه ها را دو طرف اتاق جدا جدا چیده بودیم. صغری و (( نازنین فاطمه )) یک طرف اتاق بودند، زینب و (( نازنین زهرا )) طرف دیگر! 🔹 جنس زکریا برای شوخی و خنده حسابی جور شده بود. خوراکش شده بود خوردن چای و بازی با بچه ها و دیدن سریال (( جومونگ))! عشق شمشیربازی و حرکت های رزمی بود. حتی پخش های تکراری این سریال را هم از اول تا آخر نگاه می کرد. کاش فقط همین بود. از روز سوم سی دی های جومونگ را هم از کلوپ امانت گرفت. از سر کار که می آمد، پای جومونگ می نشست تا دوازده شب ! 🔸 زینب به شوخی و خنده گفت:(( زکریا مثلا قراره ما اینجا استراحت کنیما. اینجا رو کردی سینما. حداقل یه فیلم خوب بذار. بچه ها از بس این فیلمو دیدن شبیه جومونگ شدن !)) 🔹 زکریا خندید و گفت:(( حالا کجاشو دیدی؟ یه کم بگذره و بچه ها بزرگ بشن می خوایم اینجا باشگاه جومونگ راه بندازیم. اسم گروهمون رو هم می خوایم بذاریم (( گروه دختران شیری )) ! ⏪ ... _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 بعد هم برای اینکه می خواست حسابی لج زینب را دربیاورد، نازنین زهرا را گذاشت کنار نازنین فاطمه و گفت:(( خوب که نگاه می کنم می بینم نازنین صغری خیلی قشنگ تر از نازنین زینبه!)) 🔸 زینب که حال درست و حسابی برای یکی به دو کردن با زکریا را نداشت، گفت:(( داداش این چه حرفیه؟ بگو ماشاء الله هر دوتا خوشگلن. تازه مگه نمی گن حلال زاده به دایی می ره؟ دیگه زشت و قشنگش دست تو رو می بوسه دایی زکریا!)) 🔹 زکریا محکم نازنین زهرا را بوسید و گفت:(( الهی زکریا قربونشون بره که جفتشون توی خوشگلی به دایی جونشون کشیدن!)) 🔸 چند دقیقه بعد زکریا در حال بازی با جغجغهٔ نازنین ها آه بلندی کشید، سرش را تکان داد و با حسرت گفت:(( حالا این حرفا به کنار، من دلم به حال اون کیک تولدی می سوزه که از دست دادیم !)) 🔹 الهه با تعجب پرسید:(( چطور؟)) زکریا گفت:(( سال بعد که جشن تولد بگیرن، آدم می مونه کجا بره، کجا نره. از این کیک تولد بخوره یا از اون کیک تولد!)) 🔸 خندیدم و گفتم:(( نگران نباش مادر، تو که از خوردن کم نمی آری، دخترا یه جوری تنظیم می کنن که تو به هر دوتاش برسی، یکی شو می ندازن عصر قبل از شام، یکی شم می ندازن شب بعد از شام!)) 🔹 از سر شب هر کار کردم خوابم نبرد، چند باری از این پهلو به آن پهلو شدم تا شاید پلک هایم سنگین شود، ولی فایده نداشت. ⏪ ... _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 صدای خندهٔ زکریا موقع بازی با فاطمه تا طبقهٔ بالا می آمد. تنها صدایی که این وسط بین خنده ها به گوش می رسید، صدای رد شدن موتورهایی بود که گه گاهی از کوچه رد می شدند. ساعت از یک و نیم شب هم رد شده بود. نگران بودم زکریا به خاطر خستگی و دیر خوابیدن بازهم خواب بماند. 🔸 از روشنایی نور ماه استفاده کردم و بدون روشن کردن لامپ راهرو از پله ها پایین رفتم و در زدم. زکریا گفت:(( ننه تویی؟ بفرما خونه.)) 🔹 داخل که شدم، زکریا را دیدم که چهار دست و پا شده و فاطمه را روی پشتش سوار کرده است. مدام فاطمه را از روی شانه هایش پایین می انداخت، باهم می خندیدند، و باز فاطمه از سروکولش بالا می رفت. 🔸 پرسیدم:(( زکریا می دونی ساعت نزدیک دو نصفه شبه؟ مگه تو نمی خوای اول صبح بری سرکار؟)) 🔹 زکریا به پشت خوابید فاطمه را روی شکمش گذاشت و جواب داد: (( ننه ببین چقدر بالام خوشحاله. دلم نمی آد بخوابم. دوست دارم انقدر باهاش بازی کنم تا خسته بشه خودش بخوابه.)) 🔸 گفتم:(( چقدر دل خجسته ای داری زکریا! خیالت راحته خواب هم بمونی یه داداش یحیی هست که تو رو برسونه !)) 🔹 به خاطر همین کارها فاطمه خیلی به زکریا وابسته شده بود. شب هایی که زکریا در محل کارش به عنوان افسر نگهبان می ماند، فاطمه تا نیمه های شب نمی خوابید. مدام بهانه می گرفت. ⏪ ... _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 ما هم نمی توانستیم متوجهش کنیم که هر سه هفته یک بار زکریا باید شب ها مراقب پست های نگهبانی محل کارش باشد. فردای آن روز هم که زکریا بعد از یک شب بی خوابی به خانه برمی گشت، ما سعی می کردیم فاطمه را یک جوری مشغول کنیم تا چند ساعتی زکریا استراحت کند. 🔸 از آن روز زکریا وقتی از سرکار برگشت، برخلاف سری های قبلی که مسئول شب بود و تا می رسید چند ساعتی می خوابید، این بار خیلی سرحال به نظر می رسید و میلی به خواب نداشت. 🔹 الهه پرسید:(( مشخصه دیشب یار کمکی داشتی، چند ساعتی خوابیدی که انقدر سرحالی.)) 🔸 زکریا گفت:(( نه اتفاقا تا خود صبح بیدار بودم. دیشب سر پست یه رفیق خوب پیدا کردم؛ به خاطر اون چیزایی که ازش دیدم انقدر خوشحالم که نگو.)) 🔹 من و الهه بدون اینکه چیزی بپرسیم به هم نگاه کردیم. بعد هم به زکریا. چشم هایمان پر از سوال بود. داخل پادگان؟ نصفه شب؟ رفیق؟ آن هم سرپست؟ 🔸 زکریا که چشم های متعجب ما را دید، شروع کرد به تعریف کردن ماجرا:(( دیشب داشتم بین برجکای مراقبت تیپ سرکشی می کردم. به برجک آخر که رسیدم، دیدم یکی از سربازا مشغول پست دادنه. جلوتر که رفتم، دیدم سرباز دوم پایین برجک داره نماز شب می خونه. چند متر مونده به برجک آهسته نشستم. سربازی که بالای برجک بود متوجه حضور من شد. ⏪ ... _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 بهش اشاره کردم که چیزی نگه و مشغول نگهبانی خودش باشه. 🔸 دیدن این صحنه زیر آسمون خدا، اون هم از جوونی که سن زیادی نداشت، خیلی حالمو خوب کرد. اشک توی چشمم جمع شده بود. چند دقیقه ای منتظر موندم، نمازش که تموم شد رفتم جلو. وقتی سرباز تو اون موقع شب منو دید هول کرد. سریع لباساشو مرتب کرد و به من احترام نظامی گذاشت. اولین کاری که کردم این بود که پیشونی شو بوسیدم و بغلش کردم. تعجب کرده بود. مدام می گفت: (( آقای شیری شما درجه دارید و من سرباز؛ من باید به شما احترام بذارم. شما نباید این کار رو بکنید.)) 🔹 بهش گفتم:(( توی بندگی خدا فرقی بین سرباز و درجه دار و سردار نیست؛ خوش به حالت که این حال خوبو داری! خوش به حال پدر و مادرت! برای منم دعا کن.)) بعد هم نشستم پیششون به صحبت و نیم ساعتی سه نفری سر برجک نگهبانی دادیم و حسابی باهم گرم گرفتیم.)) 🔸 گفتم:(( باریکلا به پدر و مادرش. معلومه سربازت شیر پاک خورده ست. پس همونه که الان کبکت خروس می خونه.)) 🔹 زکریا تازه با فاطمه مشغول بازی شده بود که دربارهٔ خواهرهایش پرسید و گفت:(( دو روزه ندیدمشون. دلم برای خودشون و نازنینا و ساجده تنگ شده.)) 🔸 الهه گفت:(( از بس سربه سرشون می ذاری که چرا میان اینجا، دو روزی هست نیومدن.)) ⏪ ... _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 زکریا گفت:(( من شوخی می کنم. با آبجیا. اگه یه روز نبینمشون دلم براشون تنگ می شه.)) 🔸 همیشه اگر دو روز می گذشت و خبری از خواهرهایش نمی شد، خودش به سراغتان می رفت. برای بچه ها خوراکی می خرید و با فاطمه سوار موتور به خانهٔ خواهرهایش می رفت تا جویای احوالشان باشد. 🔹 رو کرد به من و گفت:(( ننه یه زنگ بهشون بزن، بگو زکریا دلش براتون تنگ شده. اگه اونا نمی آن اینجا، من یه سر بهشون بزنم. )) 🔸 به صغری که زنگ زدم گفت:(( ما هم دلمون براتون تنگ شده. شام می ذارم دسته جمعی بیاید اینجا. اینطوری که نمی شه هر دفعه داداش زکریا می آد همون جا دم در یه دقیقه بچه ها رو می بینه و می ره.)) 🔹 زکریا که صحبت های ما را می شنید، دوباره شروع کرد به شوخی:(( تو اصلا خونه پیدا می شی که توقع داری ما بیایم خونتون؟!)) 🔸 به جای صغری من جواب زکریا را دادم و گفتم:(( ما از پسرا شانس نیاوردیم. مرتضی و مجتبی که رفتن پی درس طلبگی، ماهی یه بار به ما سر می زنن. یحیی هم که صبح می ره سرکار شب خسته و کوفته برمی گرده. خودتم که چهار سال همه ش دوره بودی‌. الان هم که صبح می ری ساعت سه می آی، دو ساعت می خوابی بعدش می ری مسجد و پایگاه محل. خدا خیر بده این دخترا رو که زود به زود به ما سر می زنن. وقتی خونه پر می شه از صدای نوه ها و بچه ها دلم شاد می شه.)) ⏪ ... _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 زکریا که دید حرف حق جواب ندارد، گفت:(( مگه یه ( حسین آبادی ) طرف دختراش دربیاد؛ وگرنه اونا حریف من نمی شن!)) 🔸 بعضی اوقات من را با همین لفظ (( حسین آبادی)) خطاب می کرد؛ یعنی همان روستای پدری من که تا قبل از ازدواج آنجا زندگی می کردم. 🔹 وسط راه، زکریا برای بچه ها بستنی گرفت. تازه سلام و احوال کرده بودیم که زکریا همان لحظهٔ اول رفت سراغ آویز وسط اوپن آشپزخانه. یک آویز توپ توپی تزیینی که صغری آن را تازه خریده بود تا دیدِ آشپزخانه را از سمت هال کمتر کند. زکریا دو دستی فاطمه را بلند می کرد تا با آن بازی کند. 🔸 صغری که مشغول پذیرایی از ما بود گفت:(( ببینم با دخترت می تونی یه روزه دکور خونهٔ مارو خراب کنی؟ فکر کنم نیت کردی همین امشب این آویز رو از جا دربیاری.)) 🔹 زکریا در حال شستن دست هایش بود که مشتی آب روی صورت صغری پاچید و گفت:(( یه جوری می گه دکوراسیون انگار چی خریده! ول کن این مادیات دنیا رو خواهر من! بذار بچه شاد باشه.)) 🔸 هر چه صغری بیشتر جلزوولز می کرد، زکریا بیشتر دخترش را بلند می کرد تا با آن آویز بازی کند. به فاطمه می گفت:(( به عمه نگاه کن، بعد آویز رو محکم بکش. عمه خوشش می آد!)) 🔹 صغری گفت:(( بذار من شام رو بکشم، اون آویز رو از بیخ درمی آرم تا یه دقیقه راحت بشینی.)) ⏪ ... _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 سرسفرهٔ شام هم زکریا دست از شوخی برنداشت. چون صغری شب ها پلو نمی خورد برای خودش فقط یک ظرف خورشت آورده بود. زکریا ظرف خورشت صغری را که دید گفت:(( چرا خورشت خودش پر از گوشته مال ما فقط آب و روغن!)) 🔸 شام را با همین شوخی و خنده دور هم خوردیم. چون زکریا باید صبح زود به سرکار می رفت، از ما خواست تا زودتر آماده رفتن بشویم. 🔹 آقا روح الله دامادان گفت:(( اِ کجا زکریا؟ تازه سر شبه. بعد مدت ها اومدین خونهٔ ما؛ حالا چند دقیقه بشینید یه چای دور هم بخوریم.)) 🔸 صغری از داخل آشپزخانه گفت:(( ما تازه می خوایم بشینیم دو کلام حرف بزنیم؛ چای رو گذاشتیم دم بکشه تا میوه بخوریم چای هم آماده ست.)) 🔹 زکریا باز سرشوخی را باز کرد و گفت:(( انگار می خواد یه دیس پر از آناناس و نارگیل و انبه و ازگیل بیاره. دیگه دوتا سیب و خیار که این همه تعارف کردن نداره.)) 🔸 صغری با خنده گفت:(( امان از دست تو داداش! تا میوه نخورید، نمی ذارم از اینجا برید.)) 🔹 زکریا ادامه داد:(( سر شام که خیلی زحمت دادیم. مونده بودیم غذا بخوریم یا خجالت؛ ولی حالا که انقدر اصرار می کنی میوهٔ ما را بده با خودمون ببریم.)) 🔸 معمولا همین طوری بود؛ تا شام را می خورد، می گفت برویم. بیشتر به خاطر این بود که نمی خواست علاوه بر شام زحمت میوه و تنقلات هم به گردن خواهرهایش بیفتد. ⏪ ... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 وقتی فاطمه دو سالش تمام شده بود، الهه شنیده بود برای اینکه بتواند راحت تر بچه را از شیر بگیرد، بهتر است به زیارتگاهی برویم و آنجا به انار یا سیبی سورهای قرآن بخوانیم و به بچه بدهیم تا بخورد. همان موقع جور شد و ما به پابوسی آقا امام رضا (ع) رفتیم. داخل رواق، الهه سورهٔ یاسین را به یک انار خواند و آن را به فاطمه داد تا بخورد. 🔸 برای فاطمه یک چادر سفید دوخته بودیم. زکریا کلی ذوق می کرد و اکثرا خودش دست فاطمه را می گرفت و باهم کنار ضریح می رفتند تا زیارت کنند. شب ها هم فاطمه پیش زکریا می خوابید و می خواست که برایش قصه بگوید. قصه گفتن هایش هم جالب بود. بعضی اوقات از روی کتاب ها برایش قصه می خواند، بعضی اوقات هم از خودش قصه می گفت؛ اکثرا به شوخی و خنده. وقتی فاطمه می گفت قصه ٔ بلند بگو، زکریا نفسی تازه می کرد و یک نفس می گفت:(( قصصصصصصصه ! )) ... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 عید نوروز سال ۱۳۹۳ تنها مسافرت دسته جمعی ما رقم خورد. قرار گذاشتیم همه باهم برویم روستا برای عید دیدنی.من و کربلایی با الهه و زکریا داخل پراید سوار شدیم. هر کدام از دامادها هم با ماشین خودشان همراه ما شده بودند. 🔸 زکریا کل مسیر را فقط شوخی می کرد. به کربلایی می گفت:(( ببین این باجناق ها همدیگه رو دیدن جوگیر شدن، می خوان از هم سبقت بگیرن. رقابت بین دامادها خیلی سنگینه. بذار ما آهسته راه خودمونو بریم.)) 🔹 از قضا بین همین شوخی کردن و سبقت گرفتن ها پلیس ماشین دامادها را نگه داشت. زکریا پیاده که شد، دلش را گرفته بود و می خندید. دخترها هم از داخل ماشین هایشان برای زکریا خط و نشان می کشیدند. 🔸 وقتی رسیدیم، دسته جمعی خانهٔ همهٔ فامیل رفتیم. هر خانه که وارد می شدیم، کلی خاطره از قدیم برایم زنده می شد. 🔹 از روستا که برگشتیم، کلی سبزی گرفتیم، هم برای قرمه سبزی هم برای سبزی آش. با اینکه زهرا هم چند روزی آمده بود تا به ما سر بزند،ولی به حساب من برای پاک کردن و شستن و خرد کردن و سرخ کردن آن همه سبزی دو روزی کار داشتیم. 🔸 فاطمه هر چند دقیقه یک بار سبزی ها را به هم می ریخت. زکریا هم دست کمی از دخترش نداشت! اسمش بود دارد کمک می کند؛ ولی هوش و حواسش سر جایش نبود. فقط سبزی ها را از این دست به آن دست جابه جا می کرد. ⏪ ... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 سر سفرهٔ ناهار هم پکر بود و با غذایش بازی بازی می کرد. با ایما و اشاره از الهه پرسیدم:(( چیزی شده؟)) خبر نداشت؛ زهرا هم که متوجه حواس پرتی زکریا شده بود، پاپی شد و چند بار صدایش کرد؛ اما انگار نه انگار. دستم را روی زانویش گذاشتم که تکانی خورد. 🔸 پرسیدم :(( کجایی زکریا؟ اتفاقی افتاده؟)) 🔹 جواب داد:(( نه چیزی نیست.)) 🔸 زهرا گفت:(( آخه ما هیچ وقت تورو این مدلی ساکت ندیدیم.انگار جدی جدی کشتیات غرق شده.)) 🔹 زکریا جواب داد:(( امروز یکی از سربازای خوبمونو دیدم که داره سیگار می کشه. برای همین خیلی ناراحت شدم.)) 🔸 من و الهه و زهرا هم زمان گفتیم:(( چه بد! )) 🔹 زکریا گفت:(( رفتم جلوش هول شده بود، سیگارو از دستش گرفتم و زیر پام له کردم. بعد پشیمونی شو بوسیدم و بهش گفتم:( بازم سیگار داری؟) از خجالت سرشو پایین انداخته بود. بهش گفتم (( راست و دروغت به من ربطی نداره. من به فرمانده گردانت چیزی نمی گم؛ ولی تو هم سیگار نکش. تو منطقه نظامی که کلا ممنوعه. بیرون از اینجا هم هر سیگاری که بکشی آتیش به جوونی خودت میزنی).)) 🔸 الهه پرسید:(( بعدش چی شد؟ قبول کرد حرفتو؟)) 🔹 زکریا گفت:(( چند دقیقه بعد کمدشو باز کرد، یه پاکت سیگار داد دست من که توش چندتا سیگار مونده بود. ⏪ ... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___