eitaa logo
اقیانوس
135 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
526 ویدیو
14 فایل
دنیا‌دریاست🌊 و‌در‌دل‌این‌دریا‌ی‌عمیق ما‌ماهی‌های‌تشنه‌لب‌مشتاق‌آنیم‌که به‌ساحل‌امن‌تو‌برسیم✨ ما‌به‌گرمای‌ساحلت‌راضی‌تریم‌تا خنکای‌آب‌دنیا... ای‌حضرت‌ #اقیانوس
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خدای مهربان ✍🏼 قسمت بیست و پنجم 💠 منتظر پاسخم حتی لحظه‌ای صبر نکرد، در را پشت سرش آهسته بست و همه در و دیوار دلم در هم کوبیده شد که شیشه بغضم شکست. به او گفته بودم در جایی را ندارم و نمی‌فهمیدم چطور دلش آمد به همین سادگی راهی ایرانم کند که کاسه چشمانم از گریه پُر شد و دلم از ترس تنهایی خالی! 💠 امشب که به می‌رسیدم با چه رویی به خانه می‌رفتم و با دلتنگی مصطفی چه می‌کردم که این مدت به عطر شیرین محبتش دل بسته بودم. دور خانه می‌چرخیدم و پیش مادرش صبوری می‌کردم تا اشکم را نبیند و تنها با لبخندی ساده از اینهمه مهربانی‌اش تشکر می‌کردم تا لحظه‌ای که مصطفی آمد. ماشین را داخل حیاط آورد تا در آخرین لحظات هم از این محافظت کند و کسی متوجه خروجم از خانه نشود. 💠 درِ عقب را باز کردم و ساکت سوار شدم، از آینه به صورتم خیره ماند و زیر لب سلام کرد. دلخوری از لحنم می‌بارید و نمی‌شد پنهانش کنم که پاسخش را به سردی دادم و دیدم شیشه چشمانش از سردی سلامم مِه گرفت. در سکوتِ مسیر تا فرودگاه دمشق، حس می‌کردم نگاهش روی آینه ماشین از چشمانم دل نمی‌کَند که صورتم از داغی احساسش گُر گرفت و او با لحنی ساده شروع کرد :«چند روز پیش دو تا ماشین بمبگذاری شده تو منفجر شد، پنجاه نفر کشته شدن.» 💠 خشونت خوابیده در خبرش نگاهم را تا چشمانش در آینه کشید و او نمی‌خواست دلبسته چشمانم بماند که نگاهش را پس گرفت و با صدایی شکسته ادامه داد :«من به شما حرفی نزدم که دلتون نلرزه!» لحنش غرق غم بود و مردانه مقاومت می‌کرد تا صدایش زیر بار غصه نلرزد :«اما الان بهتون گفتم تا بدونید چرا با رفتن‌تون مخالفت نمی‌کنم. ایران تو امنیت و آرامشه، ولی معلوم نیس چه خبر میشه، خودخواهیه بخوام شما رو اینجا نگه دارم.» 💠 به‌قدری ساده و صریح صحبت می‌کرد که دست و پای دلم را گم کردم و او راحت حرف دلش را زد :«من شما رو می‌خوام، نمی‌خوام صدمه ببینید. پس برگردید ایران بهتره، اینجوری خیال منم راحت‌تره.» با هر کلمه قلب صدایش بیشتر می‌گرفت، حس می‌کردم حرف برای گفتن فراوان دارد و دیگر کلمه کم آورده بود که نگاهش تا ایوان چشمانم قد کشید و زیرلب پرسید :«سر راه فرودگاه از رد میشیم، می‌خواید بریم زیارت؟» 💠 می‌دانستم آخرین هدیه‌ای است که برای این دختر در نظر گرفته و خبر نداشت ۹ ماه پیش وقتی سعد مرا به داریا می‌کشید، دل من پیش زینبیه جا مانده بود که به جای تمام حرف دلم تنها پاسخ همین سؤالش را دادم :«بله!» بی‌اراده دلم تا دو راهی زینبیه و داریا پر کشید، که ادا شد و از بند سعد آزادم کرد، دلی که دوباره شکست و نذر دیگری که می‌خواست بر قلبم جاری شود و صدای مصطفی خلوتم را پُر کرد :«بلیط‌تون ساعت ۸ شب، فرصت دارید.» 💠 و هنوز از لحنش حسرت می‌چکید و دلش دنبال مسیرم تا ایران می‌دوید که نگاهم کرد و پرسید :«ببخشید گفتید ایران جایی رو ندارید، امشب کجا می‌خواید برید؟» جواب این سوال در حرم و نزد (سلام‌الله‌علیها) بود که پیش پدر و مادرم شفاعتم کند و سکوت غمگینم دلش را بیشتر به سمتم کشید :«ببخشید ولی اگه جایی رو ندارید...» 💠 و حالا که راضی به رفتنم شده بود، اگرچه به بهای حفظ جان خودم، دیگر نمی‌خواستم حرفی بزنم که دلسوزی‌اش را با پرسشم پس دادم :«چقدر مونده تا برسیم ؟» فهمید بی‌تاب حرم شده‌ام که لبخندی شیرین لب‌هایش را بُرد و با خط نگاهش حرم را نشانم داد :«رسیدیم خواهرم، آخر خیابون حرم پیداست!» و چشمم چرخید و دیدم حرم در انتهای خیابانی طولانی مثل خورشید می‌درخشد. 💠 پرده پلکم را کنار زدم تا حرم را با همه نگاهم ببینم و بی‌تاب چکیدن شده بود که قبل از نگاهم به سمت حرم پرید و مقابل چشمان مصطفی به گریه افتادم. دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید، بی‌اختیار دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای پیاده شدن از ماشین پیش‌دستی کرد. او دنبالم می‌دوید تا در شلوغی خیابان گمم نکند و من به سمت حرم نه با قدم‌هایم که با دلم پَرپَر می‌زدم و کاسه احساسم شکسته بود که اشک از مژگانم تا روی لباسم جاری شده بود. 💠 می‌دید برای رسیدن به حرم دامن صبوری‌ام به پایم می‌پیچد که ورودی حرم راهم را سد کرد و نفسش به شماره افتاد :«خواهرم! اینجا دیگه امنیت قبل رو نداره! من بعد از جلو در منتظرتون می‌مونم!» و عطش چشمانم برای زیارت را با نگاهش می‌چشید که با آهنگ گرم صدایش به دلم آرامش داد :«تا هر وقت خواستید من اینجا منتظر می‌مونم، با خیال راحت زیارت کنید!»... ✍️نویسنده:
سحر هفدهم🌙 قسمت هفدهم : به نام خدای قلم.... ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ* و سوگند به قلم✍🏼 آن هنگام که در دست نویسنده عالم دفتر روزگار را کتابت می‌کرد عَلَّمَهُ الْبَيَانَ* و خدا به انسان کلام آموخت تا راوی داستان دنیا باشد🗣 و معجزه آخرین فرستاده خویش را کلام و کتاب قرار داد و عشق و معرفت را در کالبد کلمه بر ضمیر خسته و تشنه‌ی آدمی نازل کرد و کلام تیغ برنده‌ای بود که پیش از از نیام برآمدن شمشیرها خون به پا می‌کرد و گاه سپاه و دولت و مملکتی به چند کلام و چند خط مرکب زیر و رو می‌شد همان گونه که مُرکب سیاه فتنه بر صحیفه دل سپاه حق خطی تیره کشید🖤 و نامه عمل اهل نفاق را بر نیزه کرد و مایه شرمی شد برای تاریخ و یا همان گونه که کلام زنی مظلوم مقتدر زلزله‌ای شد بر پیکره قدرت پوشالی بنی‌امیه🔥 و جلوه‌ای بود از وجود حق تعالی و خدا با تمام بندگان خویش بیش از هر چیز سخن گفت و سخن وسیله رسیدن به اوست و آنان که دهانشان از گناه لال شده است نتوانند آسمان را طلب کنند و در اوج هیاهوی سکوت نجوای مناجات عشق در میان کوچه‌ها پیچید و جهان آکنده شد از عطر بهشت🌿 و آن هنگام که بشر قلم در جهل خود می‌زد و داستان گمراهی می‌نوشت📖 مرکب شد و آسمان قلم برداشت✍🏼 و نوشت از عشق و شور و شعور و ثمره آن هزاران قطره باران معرفت بود که بارید بر زمین دین و از برکت آن نهال شکوفه داد🌺 و عشق جاری شد در جان جهان از کلمه به کلمه سجادیه و عقل‌‌های پوسیده آدمیان زیر و رو شد از عظمت علم نواده 💔 و از آن روزگار به بعد آیین ما عشاق را به نام مکتب جعفری می‌شناختند💚 و ما سخن گفتن با خدا را بلد نبودیم اگر و نداشتیم و جهل جای عقل را می‌گرفت و حق ناپدید می‌شد اگر نبود قال باقرها و قال صادق‌ها و کلام عاجز است از وصف شما و قلم متحیر از عظمت شما و اسلام مرهون کلام و قلم و مرکب شماست یا سیدالساجدین💚 یاباقرالعلوم❤️ یاصادق‌آل‌محمد💛 سه‌شنبه‌ها کبوتر دل به سوی حرم شما روانه است حرمی که سالهاست دیگر نیست....💔 برگرفته از ۱.سوره قلم آیه ۱ ۲.سوره الرحمن آیه ۴