eitaa logo
شـــهــیــدانـــه🌱
13.3هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
37 فایل
کدشامدکانال 1-1-874270-64-0-1 رمان به قلم هانیه‌محمدے #مــهربانــو کپی حرام است و نویسنده راضی نیستن ❣حــامـےمــن❣مسیراشتباه❣گذر از طوفان https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/4 زیرمجموعه https://eitaa.com/joinchat/886768578Caaa1711609 تبلیغات @Karbala15
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ابراهیم یکدفعه سرعت را کم کرد! ✍ قبل از انقلاب با ابراهیم به جایی می‌رفتیم. حوالی میدان خراسان از داخل پیاده‌رو با سرعت در حرکت بودیم. یکباره ابراهیم سرعت را کم کرد! برگشتم عقب و گفتم: چی شد، مگه عجله نداشتی؟! همین‌طور که آرام حرکت می‌کرد، به جلوی من اشاره کرد و گفت: «یه خورده یواش بریم تا از این آقا جلو نزنیم!» من برگشتم به سمتی که ابراهیم اشاره کرد. یک نفر کمی جلوتر از ما در حال حرکت بود که به‌خاطر معلولیت، پایش را روی زمین می‌کشید و آرام می‌رفت. ابراهیم گفت: «اگر ما تند از کنار او رد شویم، دلش می‌سوزد که نمی‌تواند مثل ما راه برود. کمی آهسته راه برویم تا او ناراحت نشود.» 📚 سلام بر ابراهیم
گاهے از آن بالا نگاهے بہ ما اسیران دنیا ڪن؛ دیدنے شده حال ما....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی قرارم نگارم؛ بی قرار آمدنت؛ بی قرار دیدنت؛ در کدام سرزمین به دنبال تو باشم؟! مهربانم! عرفه گذشت؛ دلخوشم‌ به وعده ملاقات‌ شما در بزم روضه عمویتان عباس‌ ع......... @karbala_ya_hosein
اللهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ . @karbala_ya_hosein
حبیب هشتاد سال داشت صحابی رسول خدا از حسین بن علی چند ده سال بزرگتر بود او خود را به امامش رساند درنگ نکرد کبر نداشت کاش مثل حبیب زندگی کنیم با رندانه ترین مرگ تاریخ هشتاد سال عمر کنی زن و فرزند را ببینی از لذت شان پر شوی صحابی باشی قاری باشی مجاهدت کنی و دست آخر جای آن که مثل ابن مسعود در بستر بمیری در کنار شهید ترین شاهد تاریخ در شمار پر سلام ترین اصحاب عالم شهید شوی...! مگه عاقبت بخیری غیر اینه؟؟؟ خدایا عاقبت ما رو هم شهادت در رکاب امام زمانمون قرار بده. ان شاءالله
{} شهاب در حیاط قدم می زد و با تلفن صحبت مے ڪرد ـــ بله حاج آقا ان شاء الله فردا صبح سبزیارو میارن خونمون اینجا خواهر زحمت پاڪ ڪردنشو میڪشن ــــ قربان شما یا علے چشمانش را بست نفس عمیقے ڪشید ولے با شنیدن داد وبیدادے چشمانش را باز ڪرد به سمت در رفت با دیدن محمود همسایه اشان ڪه قصد حملہ به دوتا خانمو داشت زود به طرفش رفت ـــ اینجا چه خبره همه به طرف صدا برگشتن شهاب با دیدن مهیا شوکہ شد ـــــآق شهاب بیا بہ این دختره بگو جم ڪنه بساطشو بره دعوا ز‌ن و شوهریہ دخالت نڪنه مهیا پوزخندی زد ـــ دعوا زنو شوهرے جاش تو خونه است تو ڪه داشتے وسط ڪوچہ می زدیش بدبخت معتاد محمود دوباره می خواست به طرفشون بیاید ڪه شهاب وسطشان ایستاد ـــ آروم باشد آقا محمود زن حرمت داره نمیشہ ڪہ روش دست بلند ڪرد اونم وسط ڪوچہ محمود کہ خمار بود با لحن خمارےگفت ـــ ما ڪه کارے نکردیم آق شهاب این دختره است ڪہ عصبیم میڪنه یڪے نیست بهش بگہ بہتو چہ جوجہ مهیا بهش توپید ـــ خفه شو بو گندت کشتمون اصلا سید این مگہ حالیش میشہ حرمت چے هست شهاب با اخم نگاهے به مهیا انداخت ـــ خانم رضایے آروم باشید لطفا مهیا اخمے ڪرد و رویش را به طرف عطیہ کہ در حال گریہ زارے بود چرخاند نگاهے به مردمے ڪہ اطرافشون جمع شده بودند انداخت مریم و مادرش وسط جمعیت بودند شهاب داشت محمود را آروم می ڪرد ولے محمود یڪ دفعہ اے عصبے شد و بہ طرف عطیه حملہ کرد که مهیا جلوی عطیہ ایستاد محمود ڪه بہ اوج عصبانیتش رسیده بود مهیا را محڪم روے زمین هل داد مهیا روے زمین افتاد و سرش بہ زمین برخورد ڪرد شهاب سریع محمود را ڪنار ڪشید و فریاد زد ــــ دارے چیڪار میڪنے مهیا با ڪمڪ مریم و مادر شهـــابـــ سر پا ایستاد پیشونیش زخم شده بود ـــ بدبخت معتاد تو جات اینجا نیست اصلا باید برے تو آشغالدونے زندگے ڪنے ڪثافتـــ شــهـابـــــ صدایش را بالا برد ـــ مهیا خانم لطفا شما چیزی نگید... ✍🏻 : فاطمه امیری 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
{} محمود که نمی خواست کم بیاورد پوزخندی زد ـــ من جام تو آشغالدونیه یا تو بگم ؟؟ بگم مردم بفهمن اون شب با چندتا پسر می خواستی سوار ماشین بشی تا برید ددر ددور یکی جلوتونو گرفته زدید ناکارش کردید دختره ی خراب شهاب که از شنیدن این حرفا عصبانی شده بود یقه محمود را گرفت و محکم به دیوار کوبوند ــــ ببند دهنتو ببند رو به مریم گفت ببریدشون داخل مریم و شهین خانم مهیا و عطیه رو به داخل خانه شان بردند با صدای آژیر پلیس مردم متفرق شدن بعد از اینکه چندتا سوال از شهاب پرسیدن محمود را همراه خود بردند محمد آقا که تازه رسید بود شهاب برایش قضیه را تعریف کرد شهاب یا الله گفت و وارد خانه شد مریم در حال پانسمان کردن پیشانی مهیا بود شهین خانم هم برای عطیه آب قند درست کرده بود با اومدن محمد آقا و شهاب عطیه سراسیمه از جایش بلند شد محمد آقاــ سلام دخترم خوبی عطیه ـــ خوبم شکر شرمندم حاج آقا دوباره شما و آقا شهابو انداختم تو زحمت ـــ نه دخترم این چه حرفیه ـــ مریم اروم تر خو .سلام حاج آقا منم خوبم محمد آقا و شهین خان خندیدند ـــ سلام دخترم زدی خودتو داغون کردی که مهیا محکم زد رو دست مریم ـــ ای بابا ارومتر مریم باشه ای گفت و ریز خندید ـــ حاج آقا من که کاری نکردم همش تقصیر شوهر این عطیه است رو به عطیه گفت ـــ عطیه قحطی شوهر بود با این ازدواج ڪردی مریم چسب را روی زخم زد ـــ اینقدر حرف نزن بزار کارمو تموم کنم محمد آقا لبخندی زد ـــ مریم بابا ،مهیا رو اذیت نڪن مریم اخم بامزه ای کرد ـــ داشتیم بابا مهیا دستش را به علامت تشکر بالا اورد ـــ ایول حمایت شهاب گوشه ای ایستاد و سرش را پایین انداخت و به حرف های مهیا اروم می خندید مریم وسایل پانسمان را جمع ڪرد ـــ میگم مهیا یه زخم دیگه رو پیشونیته این برا چیه مهیا دستی به زخمش کشید ـــ تو دانشگاه به یکی خوردم افتادم مهیا بلند شد مانتوش را تکوند ـــ عطیه پاشو امشب بیا پیشم ــــ نه ممنون میرم خونمون ـــ تعارف نکن بیا دیگه شهین خانم دست عطیه رو گرفت ــــ راست میگه مادر یا برو با مهیا یا بمون پیش ما عطیه لبخندی زد ــ چشم میرم پیش مهیا همه تا دم در همراه عطیه و مهیا رفتند عطیه ـــ شب همگی بخیر خیلی ممنون بابت همه چیز مهیاـــ شبتون بخیر حاج خانوم به ما که آب قند ندادید ولی دستت درد نکنه شهین خانم با خنده گفت ـــ ای دختره بلا.فردا می خوایم سبزی پاک کنیم برا روز نهم محرم بیا بهت آب قندم میدم ـــ واقعا ??میشه دوستمم بیارم ــــ آره چرا ڪه نه ـــ خب پس شب بخیر مهیا به طرف در خانه رفت و بعد از گشتن تو کیفش کلید را پیدا کرو و در را باز کرد... ↩️ ... ✍🏻 : فاطمه امیری 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
کسی که مزه‌ ی دوستی با خدا رو چشیده باشه دوستی با هر کسی غیر او براش طعمی نداره...
دل وقتی می‌گیره که همه چیز الا خدا رو به خوردش می‌دیم!!!