شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمت_پنجاهوسه سراب🕳 سعید نفسش رو محکم بیرون فرستاد و دستش رو بین موهاش حرکت
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨
✨🌘
#قسمت_پنجاهوچهار
سراب🕳
صدای زنگ گوشیم از خواب بیدارم کرد. دستم رو سمت گوشی بردم و انگشتم رو روی صفحه کشیدم. زنگ بیداری رو قطع کردم و روی تخت نشستم. کش و قوسی به بدنم دادم. با حس سنگینی که توی گردنم احساس کردم، دستم رو پشت گردنم گذاشتم و دوباره چشمهام رو بستم. با صدای آروم صدرا بازشون کردم.
_ صنم خوبی؟
گردنم که انگار قفل شده بود رو به سختی چرخوندم.
_ نمیدونم چرا گردنم درد میکنه؛ انگار یه وزنه سنگین بهش آویزونه.
نوچی کرد و نشست.
_ از بس که دیشب این ور و اون ور چرخیدی گردنت پیچ خورده. انقدر هم صدای تخت رو درآوردی خواب به چشمم نیومد. بیا بشین ماساژش بدم شاید بهتر بشه.
با وجود دردی که توی گردنم بود خندهام گرفت.
_ صدرا الان وقت نمک ریختنه؟ گردنم خیلی درد میکنه.
موهای بهم ریخته روی پیشونیش رو به سمت بالا فرستاد، بلند شد و سمت تخت اومد و نشست.
_ دستت رو از روی گردنت بردار.
کمی روی تخت جابجا شدم و روبروش نشستم. با تعجب چشمهای خواب آلودش رو باز کرد.
_ صنم گفتم دستت رو بردار، تو جابجا میشی روبروم بشینی؟
نگاهی به سعید که چشمهاش بسته بود انداختم. بغضی که از دیشب مهمون ناخونده گلوم شده بود دوباره جا خوش کرد و تلاشم برای مهار کردنش بی فایده بود. به زور زیر لب گفتم:
_ من نمیخوام تا همه چی درست نشه برگردم خونه.
صدرا یهویی چشمهاش گرد شد.
_ عه چرا گریه میکنی؟
دستم رو از روی گردنم برداشتم و روی صورتم کشیدم و بینیم رو بالا کشیدم
که صدای خواب آلود سعید بلند شد:
_ چی شده؟ چرا نمیذارید بخوابیم؟
نگاه هر دوتامون سمت سعید که چشمهاش نیمه باز بود رفت.
صدرا نفس کلافه ای کشید، به شوخی گفت:
_ سلام خان داداش. اول اینکه بلند شو نمازت رو بخون صدای اذان رو نمیشنوی؟ در ضمن خوبه تا الان راحت گرفتی خوابیدی من بیچاره که فکر کنم دو ساعت هم نخوابیدم. صبح هم با این همه کاری که داریم تا شب خبری از استراحت نیست. بعدشم اینا اصلاً مهم نیست، الان چه جوابی داری به حاج بابا و خانم جون بدی؟
_ عه اذانه؟ پس چرا گوشیم زنگ نزده! چرا نخوابیدی؟ جواب چی رو باید بدم؟ چون دیر وقت اومدم؟
_ دیشب یادت رفته بود صدای زنگ پیامکهای گوشی رو روی سکوت بزاری. انقدر که صدای دینگ دینگش بلند شد با اجازه ای گفتم و خاموش کردم. ته تغاری جان تا الان آبغوره گرفته. هی جابجا میشید و صدای تخت در می اومد من هم از خواب بیدار میشدم. گفتم اشکش تموم میشه خوابش میبره دیدم نه خیر چاه عمیق داره چشماش دیگه نگران شدم یهویی وسط گریه کردن و این ور اون ور شدنش جلوی چشم هاش تار نشه از روی تخت بی افته و یه ضربه نثارت کنه توام فکر کنی عمدی بود دعوا سر بگیره.
کف دستم رو روی بینیم کشیدم از خندیدن سعید که بین خواب و بیداری بودی خندهام گرفت.
صدرا که انگار از خندیدن سعید برگ برنده گرفته بود با همون نمک ریختنش ادامه داد:
_ خلاصه سعید جان الان چشم های قرمز صنم رویت بشه حاج بابا وخانم جون پوستت رو میکنن من هم که نمیتونم دخالت کنم پس بفکر جواب باش که بگی چرا اشک عزیز دُردونه شون درآوردی
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932
✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمت_پنجاهوچهار سراب🕳 صدای زنگ گوشیم از خواب بیدارم کرد. دستم رو سمت گوشی ب
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨
✨🌘
#قسمتپنجاهوپنج
سراب🕳
سعید خمیازه کشان پتو رو پایین پایش انداخت و بلند شد. سمت تخت اومد و رو به صدرا گفت:
_با این نور کم چراغ خواب، چطور تونستی قرمزی چشمهای صنم رو ببینی؟
صدرا از روی تخت پایین رفت و گوشهی تخت ایستاد و گفت:
_داداش، نور چراغ خواب خیلی هم زیاده. چشمهات خوابآلوده . برو وضو بگیر. بیدار شی، واضحتر میبینی.
سعید لبخند کمرنگی به لبش نشست. سمت در رفت. قبل از اینکه بیرون بره، انگشتش رو روی دکمهی کلید برق گذاشت و لامپ رو روشن کرد. صدرا بهخاطر درخششی که به چشمهاش خورد، بهسرعت پلکهایش رو بست و معترض گفت:
_عه! داداش، چهکار میکنی؟
صدای خندهی آروم سعید بلند شد. از در بیرون رفت:
_زیاد خوابیدی. خواستم بیدار شی.
_عه! باشه! آقا سعید، نوبت من هم میرسه!
صدرا چشمهاش رو باز کرد. با دیدن لبخند عمیق من، ابروهاش رو بالا انداخت:
_خوبه والا! نذاشتی نیم ساعت استراحت کنم. الان هم لبخند میزنی!
یهویی صدای خندهی من بلند شد. دو تا دستش رو روی گردنم گذاشت و شروع به ماساژ دادن کرد. که یهویی سرم رو چرخوندم. با صدای تقهی مهرههای گردنم، دستم رو روی دستش گذاشتم:
_صدرا، خیلی بدجنسی! چرا نمیگی میخواهی گردنم رو بچرخونی؟
_خوب شدی؟
سرم رو سمت بالا و پایین تکون دادم:
_آره، دستت درد نکنه.
چرخیدم و بهش نگاه کوتاهی انداختم و آروم گفتم:
_برم به خانم جون بگم داداش سعید گیر داده برگردم خونه.
انگشت اشارهاش را روی بینیش گذاشت و گفت:
_نه! وقتی رفتی بیرون، خودم با باهاش حرف میزنم.
_پس وقتی برگشتی، من میرم وضو میگیرم. باهاش صحبت کردی، بعد بیا بیرون بهم بگو چه گفته .
نگاه متعجبی بهم انداخت:
_مگه سعید بچه ست که اینطوری بخوایم گولش بزنیم؟ این چه پیشنهادیه؟
_آخه…
با باز شدن در اتاق، حرف رو قطع کردم و از روی تخت پایین رفتم. به سجاده روی میز اشاره کردم و به صدرا گفتم:
_تشک رو جمع کنید، بعد سجاده رو بندازید.
از اتاق بیرون رفتم و در رو بستم. با صدای سعید گفتن صدرا، گوشم رو به در نزدیک کردم:
_جانم؟
_جانت سلامت! به نظرت دیشب تند نرفتی؟
_نه! صنم مثل قبل نیست. حواسمون نباشه، با تصمیمهای یهویی که تازگیها میگیره، اوضاع رو برای خودش بدتر میکنه.
_اینطوری هم نیست دیگه! ما که عماد رو میشناسیم. بریم محیط کار رو ببینیم. شاید یه جای خوب و مطمئن باشع. نمیشه الکی مخالفت کنیم. نباید طوری رفتار کنیم صنم از ما دورتر بشه. بدون بهانه و الکی که نمیشه گفت سرکار نرو. بعدشم شاید صنم بعد از امتحانهاش اصلا فرصت برای سرکار رفتن نداشته باشه. اون وقت خودش بیخیال میشه، نمیره.
_حرفهای تو هم تا حدودی درسته. ولی بابا متوجه بشه، مخالفت میکنه. میدونی که فعلا با سرکار رفتن صنم موافق نیست.
میگه درس و دانشگاهش مهمتر ست.
_نه دیگه! نشد آقا سعید همهی حرفهای من درسته. ما که فعلا نرفتیم کلینیک رو ببینیم. شاید صنم دید اصلا خوشش نیومد. اگر هم غیر این شد، قبل از اینکه شروع به کار کنه، میگیم بهش با بابا حرف بزنه.
_باشه! فعلا حرفی به صنم نزن. تا اول با عماد حرف بزنم. هماهنگ کنم بریم محل کار روببینیم.
_باشه! خیالت راحت! فقط…
_فقط چی؟
_به نظرم صنم فعلا برنگرده خونه بهتره. اون طوری برنامههامون بهم میریزه.
_نه! اگه از حرفم کوتاه بیام، دیگه هر چی بگم صنم جدی نمیگیره.
_نه داداش! این چه حرفیه؟ بعدشم الان که صنم اینجا نیست متوجه بشه از حرفت کوتاه اومدی، میگم بهخاطر من قبول کردی چند روزی اینجا باشه.
_صدرا، وای به حالت اگر یه روزی بفهمم با صنم هماهنگ شدی که من رو راضی کنی، اون وقت من میدونم و تو!
صدای خندهی آروم صدرا بلند شد:
_چرا تهدید میکنی؟ مگه از جونم سیر شدم؟ خیالت راحت! صنم اصلا خبر نداره. یه طوری هم رفتار میکنم که با چه مکافاتی موافقت رو گرفتم.
نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932
✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
AUD-20210812-WA0021.mp3
1.22M
دعای عهد با صدای دلنشین استاد فرهمند🌿"
اللهم ارنۍ الطلعھ الرشیده و الغره الحمیده . . خدایا آن جمال با رشادت و پیشانی ستودھ را به من بنمایان🌼.
+ عھدۍتازھکنیم^^؟
#دعای_عهد
#شـــهــــیــدانـــه
@karbala_ya_hosein
شِعر دَر دَست ندارَم،
وَلي از رویِ ادَب
اَلسَلام اِی همِهیِ
دار و ندارِ زِینب (سلام الله علیها)
#سلام_ارباب ✋🏻
#شهیدانه
@karbala_ya_hosein
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از حضرت مادر
سلام مهربونا به لطف خدا و اهل بیت و کمک شما عزیزان دستگاه سبزی خردکن خریده شده
مستند از تحویل و رسید خرید هم گذاشته میشه
اجرتون با حضرت زهرا(س)
خدا خیر دنیا و آخرت بهتون بده
هدایت شده از حضرت مادر
* -إِلَهِي لَمْ يَكُنْ لِي حَوْلٌ فَأَنْتَقِلَ بِهِ عَنْ
مَعْصِيَتِكَ إِلا فِي وَقْتٍ أَيْقَظْتَنِي لِمَحَبَّتِكَ..
+خداوندا،مرا توانی نیست که بدان از
چنگ گناهانم گریزم،
مگر وقتی که تو با دوستیات بیدارم کنی🤍
-منآجآتشعبانیه-
سلام و نور
دوستان برای ماه مبارک رمضان میخوایم مثل هرسال ختم قرآن داشته باشیم
عزیزان ختم قرآن روزانه یک جز خونده میشه و ختم دسته جمعی بعدش نمیشه بگید من انصراف میدم اگر هر روز تا آخر رمضان جز خوانی رو انجام میدید عضو این کانال بشید
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه محل به ما بزار امشب
من که این همه دوست دارم
بیشتر از هر کسی میدونی!
این روزها چقدر گرفتارم؟
#السلطان_اباالحسن💚
#چهارشنبه_های_امام_رضایی🕊
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمتپنجاهوپنج سراب🕳 سعید خمیازه کشان پتو رو پایین پایش انداخت و بلند شد. سمت
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨
✨🌘
#قسمتپنجاهوشش
سراب🕳
از خوشحالی سر از پا نمیشناختم.
بعد از سکوت چند ثانیهای با صدای «الله اکبر، الله اکبر» گفتن سعید، نفس راحتی کشیدم. خوشحال از اینکه کسی متوجه پشت در ایستادنم نشده، لبخند عمیقی زدم که ناگهان در باز شد و من با صورت به سینه سفت و سخت صدرا برخورد کردم. دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و سرم رو بلند کردم. با نگاه متعجب و اخمش روبرو شدم. با اشاره سرش به بیرون، بهم فهموند بدون حرف سمت هال برم. چند قدمی عقب رفتم و ایستادم.
در اتاق رو بست. دوباره با چشم و ابروش سمت هال اشاره کرد. با فاصله کمی ازش، پشت سرش رفتم. به محض دور شدن از در اتاق، روی پاشنه پا چرخید، نگاه دلخوری بهم انداخت و دست به سینه روبروم ایستاد.
— صنم، خجالت نمیکشی پشت در اتاق گوش وای میسی؟
خجالت زده، سر به زیر شدم و با صدای پایینی گفتم:
— ببخشید. نگران بودم داداش راضی نشه.
— کار اشتباه و زشتت رو توجیه نکن. داداش درست میگه، حق با سعیده. بهش میگم هر تصمیمی که صلاح میدونه بگیره.
— داداش…
صدای چی شده؟ دایی باعث شد حرفم رو قطع کنم و هر دوتا سمتش بچرخیم. زیر لب سلامی گفتم و جواب گرفتم. صدرا که سعی داشت خودش رو آروم نشون بده، چند قدمی جلو رفت:
— سلام دایی جان، صبح بخیر. دوست داری کله سحری چی بشه؟
— علیک سلام، آقا صدرا گل و گلاب. والا یه طوری گارد گرفتی، فکر کردم وسط مسابقه رزمی یا دعوا هستم تا خونه.
صدرا لبخند بیروحی روی لبش ظاهر شد و ادامه داد:
— نه بابا، دعوا چی داشتیم، حرف میزدیم.
دایی نگاهی پر از حرفی به من و صدرا انداخت، طوری که حرفش رو باور نکرد. بعد از چند ثانیه سکوت پرسید:
— صدرا، دیشب نصف شبی رفتی خونه و برگشتی؟
سرش رو روبه بالا تکون داد:
— نه، داداش سعید اومد اینجا.
دایی ابروهایش رو بالا انداخت:
— الان سعید اینجاست؟ با زن و بچههاش اومده؟ سوگند اینا هم اومدن؟ آبجی و حاج علی هم هستن؟
هر دوتا یهویی از لحن شوخی و متعجب دایی خندهمون گرفت. خانم جون، عصا به دست با لبخند همیشگی به جمعمون اضافه شد سلام کردیم و مهربون جوابمون رو داد.
— رضا، اول صبحی چه خبر شده؟ کبکت خروس میخونه؟
— مادر من، چرا این نوههایت اینطوری شدن؟ نصف شب میان، نصف شب میرن. دارم نگران میشم. اگر اینطوری بخوان ادامه بدن، باید یه اتاق گوشه حیاط برای خودم بسازم، آواره نشم.
خانم جون اخم نمایشی کرد و جدی گفت:
— وا رضا، مادر. این چه حرفی میزنی؟ از شوخیشم، خوشم نمیاد. یکی بشنوه فکر میکنه جدی میگی، این خونه به این درن دشتی و با این همه اتاق، خداکنه همه بچههام و نوههام صبح تاشب بیان اینجا پیشمون باشن.
دایی با انگشتاش کف سرش رو خاروند و با همون لحن شوخیاش گفت:
— پس خانم جون، حداقل بگیم قبلش یه خبر بدن؛ وسایل استراحتشون فراهم کنیم. فکر کنم آقا سعیدمون دیشب رو بدون بالشت و پتو خوابیدن.
نگاه خانم جون بین هرسهتاتون چرخید:
— سعید، بچهام دیشب اومده اینجا؟ تنها؟ یا بچهها رو هم آورده؟
برای نجات از دست نگاه دلخور و عصبانی صدرا، سمت خانم جون رفتم:
— نه، تنها اومده.
— عه، پس چرا دیشب نگفتید میخواد بیاد؟ منتظرش بمونیم.
روبروی خانم جون ایستادم:
— من و داداش هم خبر نداشتیم.
نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932
✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨