{#بخش_صدوچهار}
ـ بده اینارو خودم تایپ میکنم.
مریم برگه ها را از دست مهیا کشید.
ـ بده اینارو ببینم. با این دستش می خواد بشینه تایپ کنه...
ـ گندش نکن بابا...
مریم، مهیا را از جایش بلند کرد و به جای او، نشست.
ــ عزیزم گندش نکردم... خودش گنده است؛ بخیه خورده دستت...
مهیا نگاهی به دست پانسمان شده اش انداخت. آنقدر بد بریده بود، که مجبور شده بود بیمارستان برود و دستش را بخیه بزند.
ــ پس الان چیکار کنم؟؟
ــ برو خونه استراحت کن!
مهیا از جایش بلند شد.
ــ پس من میرم خونه.
ــ بسلامت. سلام برسون.
مهیا از پایگاه خارج شد. نگاهی به ساعت انداخت، یک ساعتی به اذان مغرب مانده بود. به طرف پارک محله رفت. تصمیم گرفت، یک ساعت را در پارک کتاب بخواند و نزدیک اذان برای نماز به مسجد برود. روی یک نیمکت نشست. کتابش را ازکیفش بیرون آورد. دستی به کتاب کشید. کتاب هدیه ای از طرف شهاب بود.
یاد شهاب لبخندی روی لبش آورد. امروز سومین روزی بود، که شهاب به ماموریت رفته بود.
مهیا احساس کرد، که کسی کنارش نشست. با دیدن خانمی، لبخند زد که با برداشتن عینکش لبخند مهیا روی لبانش خشک شد.
ــ نازی...
نازی لبخندی زد.
ــ چیه؟! تعجب کردی؟! انتظار نداشتی منو ببینی؟!
مهیا لبخندی زد.
ــ راستش... آره.... نه آخه زهرا...
ــ گفته بود که از اهواز رفتیم.
مهیا، سرش را به علامت تایید تکان داد.
ــ رفتیم. ولی زندگی دوستم، خیلی برام مهمه که از کرج بلند شدم؛ اومدم اهواز...
مهیا با تعجب گفت:
ــ کرج؟؟
ـ حتما زهرا بهت خبر داده که چی مجبورمون کرد بریم.
مهیا با ناراحتی تایید کرد.
ــ آره! گفت. خیلی ناراحت شدم. ولی آخه چرا کرج؟!
ــ بابام، اینقدر از دوست فامیل حرف شنید؛ که اگه میتونست از کشور خارج می شد. کرج که چیزی نیست.
ـ نمیدونم چی بگم...؟!
ــ لازم نیس چیزی بگی. تو باید الان به داد زندگی خودت برسی...
ــ منظورت چیه؟؟
ــ منظورم اینه که باید از شهاب جدا بشی...
مهیا با صدای بلند گفت:
ــ چی؟؟
ــ چته داد نزن...
ــ دیونه شدی نازی این حرفا چیه؟!
ــ من دیونه نشدم من فقط صلاح تورو می خوام!
مهیا پوزخند زد.
ــ صلاح؟ مسخره است؛ صلاح من جدایی از شهابه؟!!
ــ آره ،اون به درد تو نمیخوره.
نازنین سر پا ایستاد.
ــ این شهابی که تو میشناسی شهاب واقعی نیست. اون داره تورو بازی میده. اون الهه به پاکی که تو توذهنت ساختی، نیست. اون یه آدم عوضیه. ازش دور شو تا تورو بدبخت نکرده.
مهیا با عصبانیت روبه رویش ایستاد.
ــ دهنتو ببند. از کرج پا شدی اومدی این چرندیاتو بگی؟! اصلا تو کی هستی که اینطور درباره ی شهاب صحبت می کنی ها؟!!
انگشت را به علامت تهدید تکان داد.
ــ دیگه نه می خوام این حرفارو بشنوم... نه می خوام ببینمت... فهمیدی؟!
کیفش را برداشت و با عصبانیت از پارک خارج شد...
#ادامه_دارد
🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀
{#بخش_صدوشش}
موبایلش زنگ خورد.
ــ اومدم شهاب! یه لحظه صبر کن...
ــ عزیز من، نیم ساعت پیش هم همین رو بهم گفتی خب...
مهیا خندید.
ــ نه... به خدا اومدم دیگه.
کیفش را برداشت.
ــ مامان من رفتم.
مهلا خانم، سبد به دست به طرفش آمد.
ــ به سلامت مامان جان! خوش بگذره...
ــ خداحافظ بابا!
ــ بسلامت باباجان! به شهاب سلام برسون.
ــ سلامت باشید.
امروز، طبق قولی که شهاب به او داده بود؛ باید بیرون می رفتند. در را باز کرد. شهاب را دید، که در ماشین کلافه به ساعتش نگاه می کرد.
به طرف ماشین رفت. در را باز کرد و سوار شد.
ــ سلام!
ـ علیک سلام! خسته نباشید. یه ساعت دیگه تشریف می آوردید...
مهیا، سبد را جلوی پاهایش گذاشت.
ــ خب چیکار کنم دیگه... روسریم درست نمیشد.
شهاب دنده را عوض کرد.
ــ نمیدونم شما دخترا، غیر از این بهونه چیز دیگه ای ندارید؟!؟
مهیا با اخم به سمت شهاب برگشت.
ــ ما دخترا؟؟ وایسا ببینم تو از کجا میدونی این بهونه ی ماست؟! مگه کی بهت گفته؟! هان؟!
ــ خب تو بهم گفتی... زن سابقم هم میگفت. میدونی چند بار هم نامزد کردم؛ که بعدبهم خورد. اونا هم این بهونه رو میگفتن...
مهیا، مشت محکمی به بازوی شهاب زد.
ــ خیلی بدی شهاب!
شهاب بلند خندید.
ــ خب عزیز دلم! مثلا غیر از تو، مریم دیگه! قراره تا کی من این بهونه رو بشنوم!
مهیا چشم غره ای برای شهاب رفت.
ــ اگه بفهمم، زنی غیر از من، تو زندگیت هست؛ هم تورو هم اونو میکشم.
ــ خب راستش هست.
مهیا با صدای بلندی گفت:
ــ شهاب!!
ــ خب عزیز دلم! مامانم و مریم چه کارند پس تو زندگیم؟!
ــ شهاب خیلی داری حرصم میدی ها!
شهاب دست مهیا را گرفت و روی دنده گذاشت.
ــ حرص می خوری با مزه میشی!
مهیا، به علامت قهر رویش را به سمت مخالف برد.
شهاب ماشین را روبه روی رستوران نگه داشت.
ــ خانومی پیاده شو شام بخوریم. دارم از گشنگی تلف میشم.
هردو از ماشین پیاده شدند. شهاب به سمت مهیا رفت و دستش را گرفت و
وارد رستوران شدند. گارسون آن ها را راهنمایی کرد و روی یک میز نشستند.
بعد از سفارش شام، شهاب، دوباره شروع کردبه سربه سر گذاشتن مهیا...
شامشان را با کلی شوخی وخنده خوردند. بعد از حساب کردن میز، از رستوران خارج شدند.
مکان بعدی، به انتخاب مهیا، امامزاده علی ابن مهزیار بود.
مهیا، با دیدن مناره ها لبخندی زد. شهاب ماشین را پارک کرد. بعد به سمت مهیا آمد و سبد را از او گرفت؛ و دست به دست هم به سمت امامزاده رفتند. کنار در ورودی از هم جدا شدند.
بعد از ورود، شهاب به سمت مهیا رفت. سلامی دادند و به سمت مزار شهدای مدافع حرم، رفتند. کنار مزار شهید علی ظهیری، نشستند. بعد از خواندن فاتحه، شهاب بوسه ای بر سنگ مزار زد و سرش را روی مزار گذاشت.
مهیا احساس کرد باید شهاب را کمی تنها بگذار. آرام گفت:
.ــ شهاب! من یکم میرم اونور...
ــ باشه عزیزم.
شهاب، به این تنهایی نیاز داشت و چه خوب که مهیا اورا درک کرد.
مهیا، همان جای قبلی فرش را پهن کرد و نشست. فلاکس چایی و لیوان ها را گذاشت و ظرف خرما و کیک خرمایی را درآورد. به عقب برگشت و نگاهی به شهاب انداخت. از دیدن شهاب کنار مزار شهدای مدافع حرم، دوباره دلش لرزید. لبخند غمگینی زد و به کارش ادامه داد.
چشمانش را بست و به گذشته برگشت...
#ادامه_دارد
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 شهیدی که با همسرش زیر باران قدم میزد!
❤️ سفر محبوبه بلباسی همسر شهید محمد بلباسی به سوریه همراه بود با خاطرات فراوانی از زندگی مشترکشان، حتی قدم زدن زیر باران دمشق
مَنْ کَربَلا نَدیدِه چِنینْ نالِه می کُنَمْ
زِینَب کِه دیدِه کرب و بلا راچِه کَردِه اَست...😞
#السلامعلیڪیااباعبدالله
#یاحسین 😭
#ما_ملت_امام_حسینیم
VID_20191124_154754_655 1 1.mp3
2.98M
🎼به تو سلام میدم
🎤#سیدرضانریمانی
#رزق_معنوی شبانه
..
سلامے بی جواب
از جانب خوبان نمیماند
به سمت کربلا هر صبح
میگویـم ؛ سلام آقـا..
السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ،
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ❤
#به_تو_از_دور_سلام
#به_سلیمان_جهان_از_طرف_مور_سلام
@karbala_ya_hosein
4_1149911174913982504.mp3
1.78M
#دعای_عهد
🌸با نوای استاد فرهمند🌸
التــــــماس دعـــا
@karbala_ya_hosein
متن دعای عهد
بسم الله الرحمن الرحیم
اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ
حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
🌹 امروز پنجشنبه متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه)
- یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه)
- یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق
#شهیدانه
@karbala_ya_hosein
شـــهــیــدانـــه🌱
{#بخش_صدوشش} موبایلش زنگ خورد. ــ اومدم شهاب! یه لحظه صبر کن... ــ عزیز من، نیم ساعت پیش هم همین رو
{#بخش_صدوپنج}
سلام نمازش را داد و به سجده رفت. بوی گلاب سجاده اش، احساس خوبی به او داد. نفس عمیقی کشید.
آنقدر از حرف های نازنین عصبی شده بود؛ که دیگر به مسجد نرفت. حرف های نازنین را باور نداشت. او آنقدر به شهاب اعتماد داشت و اورا باور داشت، که حرف های نازنین نتوانست حتی ذره ای شک، در دلش ایجاد کند. ولی چیزی که ذهنش را مشغول کرده بود، دلیل نازی برای گفتن این حرف ها بود.
ــ مهیا مادر؛ بیا شام بخور...
با صدای مادرش، سریع بوسه ای به مهر زد و سجاده اش را جمع کرد.
به آشپزخانه رفت و روی صندلی نشست.
ــ به به... چه بویی... چه غذایی...
مهلا خانم، کاسه ی سالاد را روی میز گذاشت و کنار احمد آقا نشست.
ــ نوش جان مادر!
احمد آقا بشقاب مهیا را برداشت و برایش برنج گذاشت و به سمتش گرفت.
ــ شهاب زنگ نزد مهیا جان؟!
مهیا بشقاب را گرفت و ناراحت گفت:
ــ ممنون. نه زنگ نزد. تو ماموریت نمیتونه زنگ بزنه.
احمدآقا سری تکان داد. مهیا دیگر اشتهایی نداشت و تا آخر فقط با غذایش باز می کرد.
ــ خیلی ممنون مامان!
ــ تو که چیزی نخوردی دخترم!!
ـ سیرم مامان با مریم تو پایگاه کلی خوراکی خوردیم.
ــ مادر اینقدر چیپس و پفک نخورید. معده هاتونو داغون میکنین...
مهیا، در جمع کردن سفره به مهلا خانم کمک کرد. بعد از خوردن چایی به اتاقش رفت. وسایل طراحی اش را روی میز تحریرش گذاشت. نگاهش به پنجره افتاد. یاد حساسیت شهاب، نسبت به پنجره اتاقش افتاد. پرده را کشید و روی صندلیش نشست و مشغول طراحی شد. بعد از چند دقیقه در اتاقش زده شد.
ــ بفرما تو...
ــ مهیا باباجان نمی خوابی؟!
ــ نه هنوز کار دارم.
ــ باشه باباجان. شبت خوش!
ــ شبت خوش بابا!
مهیا آنقدر غرق طراحی شده بود؛ که متوجه گذشت زمان نشد. با احساس درد در گردنش دستی به آن کشید. نگاهی به ساعت انداخت. با دیدن عقربه ها که ساعت دو بامداد را نشان می داد، شروع به غر زدن کرد...
ــ آخه چرا الان به جای اینکه روی تخت نازنینم خواب باشم؛ باید بشینم طراحی بکنم؟؟
با شنیدن صدای ماشینی کنجکاو از جایش بلند شد.
ــ نکنه شهاب برگشته؟!
سریع به سمت پنجره رفت. با دیدن شهاب که با دوستش خداحافظی میـکرد؛ لبخندی زد. اشک در چشمانش جمع شد.
ــ بی معرفت چقدر دلم برات تنگ شده.
مهیا، منتظر ماند که دوست شهاب برود.
پنجره را باز کرد و شهاب را صدا کرد.
شهاب می خواست، به طرف خانه برود؛ که با شنیدن صدا ایستاد. اول فکر کرد که از بس به مهیا فکر کرده و دلش برایش تنگ شده، خیالاتی شده... اما با شنیدن دوباره صدا، به طرف پنجره برگشت.
ــ شهاب...
شهاب با دیدن مهیا، بدون روسری؛ اخمی کرد و با تشر گفت:
ــ این چه وضعیه برو تو...
مهیا، تا یادش آمد که بدون روسری سرش را بیرون برده؛ خاک به سرمی گفت، و زود پنجره را بست و روی تخت نشست.
ــ وای مهیا خاک بر سرت کنن... الان میکشتت!
باشنیدن صدای موبایلش به سمت آن حمله ور شد.
پیام از طرف شهاب بود.
ــ بیا پایین!
مهیا، سریع مانتو و شالی پوشید و از اتاق بیرون رفت. سریع از پله ها پایین آمد و در را باز کرد. شهاب سریع وارد شد و در را بست. مهیا لبخندی زد، ولی با دیدن اخم های شهاب، لبخندش را جمع کرد.
ــ س...سلام!
شهاب اخمی کرد.
ــ علیک السلام! این چه وضعی بود؛ هان!؟مگه من بهت نگفتم این پنجره رو باز نکن. چرا حرف گوش نمیدی، باید بیام با آجر و سیمان ببندمش؟!
ــ ببخشید... اینقدر خوشحال شدم، که حواسم نبود.
شهاب با دیدن قیافه ی معصوم مهیا و دلتنگی خود، احساس کرد؛ دیگر کافی است به اندازه کافی تنبیهه شده است. مهیا را در آغوش کشید.
ــ دلم برات تنگ شده بود؛ خانومی!
مهیا با تعجب به حرف های شهاب گوش می داد.
ــ وای شهاب این خودتی؟! یعنی دیگه قرار نیست اذیتم کنی؟!
ــ مگه من اذیتت کردم؟!
ــ پس به نظرت اون کارات خوشحالم می کرد؟!
ــ اشکال نداره کوچولو! یکم تنبیهه لازمت بود؛ تا دیگه چیزی ازم پنهون نکنی!
ــ خیلی بدی شهاب!
هردو روی پله نشستند. مهیا سرش را به بازوی شهاب تکیه داد.
ــ خیلی دلم برات تنگ شده بود شهاب...
شهاب بوسه ای روی موهای مهیا کاشت.
ــ نه به اندازه ی من!
مهیا لبخندی زد.
شهاب، دستان مهیا را در دستش گرفت. که با دیدن دست مهیا بانگرانی گفت:
ــ دستت چشه؟!
مهیا، دلیلی برای گفتن حقیقت، نداشت.
ــ هیچی با چاقو برید. از بس به تو فکر میکنم، هوش و حواس نمونده برام.
ــ چرا اینجوری پانسمانش کردی؟! خیلی بد بریدی؟!
ــ نه مامان پانسمانش کرده. میدونی که... خیلی حساسه!!
ــ یعنی من نمیتونم تورو چند روز تنها بزارم؟! باید یه بلایی سر خودت بیاری!!
مهیا لبخندی زد.
ــ خب تنهام نزار...^_^
شهاب بینی اش را آرام کشید.
ــ نه بابا... امر دیگه ای نداری؟!
ــ فعلا نه!
شهاب خندید و سر پا ایستاد.
ــ من دیگه برم.
ــ یکم دیگه بمون شهاب!
ــ نه خانمی نمیشه. الانشم نباید میکشوندمت پایین، ولی دیگه نتونستم.
بوسه ای روی پیشانی مهیا کاشت.
🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
شبت خوش!
بیرون رفت و در را بست.
مهیا به اتاقش برگشت. صدای موبایلش آمد.
ــ پرده اتاقتو بکش.
مهیا به طرف پنجره رفت. شهاب بیرون ایستاده بود.
پرده اتاقش را کشید. روی تخت دراز کشید...
که پیام دیگری برایش آمد.
ــ آفرین! دیگه این پنجره رو باز نکن، تا من براش یه فکری بکنم.
مهیا، لبخند عمیقی زد.
آنقدر خوشحال بود، که سریع چشمانش گرم شدند...
{#بخش_صدوهفت}
ــ به چی فکر میکنی؟!
مهیا لبخندی به شهاب زد.
ــ قبول باشه!
شهاب کنار مهیا نشست.
ــ قبول حق حاج خانوم! نگفتی به چی فکر می کردی، که اینقدر غرق شده بودی؟!
مهیا، لیوان چایی را برداشت و مشغول ریختن چایی شد.
ــ به این فکر می کردم که آخرین بار با چه آشفتگی، اومدم اینجا؛ والان با،
چه آرامشی...
لیوان را به سمت شهاب گرفت. شهاب چایی را از دستش گرفت. اما دستش را رها نکرد.
ــ دوست داری بازم تنبیه بشی؟!
مهیا با تعجب به شهاب نگاه کرد.
ــ چیه؟! چرا اینجوری نگاه میکنی! گفتم بازم دوس داری تنبیه بشی؟!
ــ چ... چرا؟! من که کاری نکردم!
شهاب آرام دستش را نوازش کرد.
ــ که باچاقو برید...؟!
مهیا نگاهی به دستش انداخت.
ــ باور کن با چاقو برید!
ــ بعد چون مامانت حساسه، اینجوری برات پانسمان کرده؛ نه به خاطر اینکه رفتی بیمارستان و دستت بخیه خورده!
مهیا، بغض در گلویش نشست. فکر اینکه شهاب با بخواهد با او بد رفتار کند، عذابش می داد.
ــ شهاب! من فقط نمی خواستم نگران بشی...
ــ ولی باید حقیقت رو بهم میگفتی. بهم میگفتی که زن عموم چه حرفایی بهت زده! تو باید این حرف ها رو به من میگفتی؛ نه مریم!
مهیا سرش را پایین انداخت. شهاب نگاهی به مهیا انداخت. فقط خدا می دانست وقتی مریم برایش تعریف کرده بود؛ چقدر عصبی شده بود و چقدر نگران مهیا شده بود. همسرش تمام زندگیش، بیمارستان بوده و دستش، بخیه خورده بود.
ــ مهیا! خانمی! سرت رو بالا بگیر ببینم.
مهیا، سرش را بالا برد و در چشمان شهاب، خیره شد.
ــ قول بده؛ دیگه از من چیزی مخفی نکنی... تو زن منی! یعنی الان من از همه به تو نزدیکترم. تو هم همینطور. تو مشکلاتت و اتفاقاتی که برات اتفاق میفته رو، به من نگی؛ به کی بگی؟!
خود من چند بار اومدم و باتو دردودل کردم یادته؟!
مهیا سری تکان داد.
ــ خب؛ من نمی خوام ذهنت رو مشغول کنم. تو سرت شلوغه، کارت سخته...
ــ مهیا جان! خانمی؛ هر چقدر سرم شلوغ باشه و کارم سخت، سخت باشه؛ وظیفمه وقت برای همسرم بزارم. اگه وقتش رو نداشتم؛ هیچوقت جلو نمیومدم وازت خواستگاری نمی کردم. قول بده که چیزی از من مخفی نکنی!
ــ قول میدم!
ــ خداروشکر...
شهاب، مشغول نوشیدن چایی اش شد.
مهیا، ذهنش مشغول اتفاق چند روز پیش بود. نمی دانست در مورد حرف های نازنین چیزی به او بگویید یا نه؟! میترسید به او نگوید و دوباره اتفاقات قبل پیش بیاید.... او تازه قول داده بود، که چیزی را مخفی نکند.
ـــ شهاب!
ــ جانم؟!
ــ من یه چیزی رو ازت مخفی کردم.
شهاب، اخمی کرد.
ــ نه...نه... یعنی تازه اتفاق افتاده. وقت نشد بگم.
شهاب با دیدن استرس مهیا، دستان سردش را در دست گرفت.
ــ بگو خانمی؟!
ــ چند روز پیش، یکی از دوستام رو، دیدم. دوستم نازنین. نمیدونم میشناسیش یا نه؟!
باآمدن اسم نازنین اخمی بین ابروهای شهاب افتاد.
ــ خب؟!
ــ اون، به خاطر یه اتفاقی، مجبور شد بره کرج! ولی اون رو بهم گفت، که به خاطر نجات زندگی من، اومده بود اهواز!
ــ نجات زندگی تو؟!
ــ آره! اومد کلی چرت وپرت گفت و رفت.
ــ چی گفت؟!
ــ مهم نیست چی گ...
ــ مهیا! چی گفت؟!
مهیا، دوست نداشت، این حرف ها را به زبان بیاورد؛ اما مجبور بود.
ــ گفت که... تو به درد من نمیخوری... تو اون آدمی که نشون میدی نیستی... و از این حرفا...
ــ تو باور کردی؟!
ــ این چه حرفیه شهاب! من فقط کنجکاو شدم که، نازی برای چی این حرفا رو زده؟! اصلا مگه تورو میشناسه؟!
شهاب نفس عمیقی کشید. دستای مهیا را نوازش کرد.
ــ یه روز همه چیز رو برات تعریف میکنم.
مهیا، با نگرانی به شهاب، چشم دوخت. شهاب لبخندی زد و دستانش را دور شانه های مهیا حلقه کرد.
ــ اینجوری نگام نکن... من بهت نگفتم؛ چون دوست نداشتم ذهنیتت نسبت به دوستت خراب بشه. ولی ازت یه خواهشی دارم؛ مهیا...
ــ چی؟؟
ــ نه جواب تلفن هاش رو بده... نه حضوری ببینش! اصلا نمی خوام باهاش ارتباطی داشته باشی...
مهیا، سرش را به شانه ی شهاب تکیه داد.
ــ خودم هم، دیگه دوست ندارم ببینمش...
#ادامه_دارد......
🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
در کمدش را باز کردم
و دیدم تمام در کمدش را با
#عکس های شهدا پر کرده است و بالایشان نوشته بود:
ای سر و پا! من بی سر و پا، خود را کنار عکس شهدا پیدا کردم.
خوب که دقت کردم یک جای #خالی روی در کمدش بود، گفتم: محمد عکس یکی از شهدا بزن اینجا، این جای خالی قشنگ نیست.
گفت اونجا جای عکس خودمه🌸☘
#شهادت
#شهید_محمد_غفاری
#سالروز_شهادت
#مدافع_وطن
#شهیدمحمدغفاری
#دم_اذانے 📿
رموز عاقبت بخیری از زبان
#آیت_الله_بهجت(ره)
📸تصویر باز شود ☝️
در گوشه غریبی خود،کنار تنهاییت؛!
به ناخن شکسته و تن کبود و خرابه شام، فکر میکنی......؟!!
#یاایهاالعزیز
#ما_ملت_امام_حسینیم
#ختــــم_صلوات
به نیابت ازشهدا
هدیه به
#آقارسول_الله
#حضــــرت_زهـــرا(س)
#آقاامیرالمومنین(ع)
#امام_حسین_ع_یاران_باوفایش
#حضرت_رقیه
به نیت سلامتی وتعجیل درفرج امام زمان عج
حاجت روایی اعضاخادمین
@Karbala15