ــ یعنی چی؟!
مهیا اشک هایش را پاک کرد.
ــ دیروز دوستش رو تو دانشگاه خودمون دیدم، گفت که برای کاری اومده ایران... بعدش گفت که شهاب شب عملیات داره!
نفس عمیقی کشید.
ــ اما هرچی از دیروز بهش زنگ میزنم، یا در دسترس نیست یا جواب نمیده!
قطره اشکی روی گونه های سردش سرازیر شد و با صدای لرزانی گفت:
ــ خیلی نگرانم! خیلی!
صدای هق هقش در خانه پیچید. شهین خانم اورا در آغوش گرفت و او را همراهی کرد.
مهیا دلتنگ بود و الان ترس هم اضافه شده بود.
از دست دادن شهاب، کابووسی ترسناک بود. احساس می کرد، قلبش درد میکند و فقط با دیدن شهاب آرام میگیرد.
مریم اشک هایش را پاک کرد و با خنده به سمتشان رفت.
ــ اِ... بس کنید. عزا راه انداختید. مامان جون اگه شهاب بدونه اشک عروسشو دراوردی؛ واویلا میکنه!
مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت.
سوسن خانم که از وضعیت پیش اومده عصبی بود؛ با حرص گفت:
ــ عزیزم شهین جون! نمیخواب نهار بدی به ما...
شهین خانم سریع بلند شد.
ــ شرمنده مهیارو دیدم، فراموش کردم اصلا!
با این حرف شهین خانوم؛ دستان سوسن خانم از عصبانیت مشت شد.
دخترها از جایشان بلند شدند و با کمک هم سفره را آماده کردند.
ــ سلام خدمت دخترای گلم...
مهیا با شنیدن صدای محمد آقا، برگشت.
ــ سلام! خوبید؟!
ــ سلام دخترم! خوبی؟؟ستاره ی سهیل شدی!
مهیا لبخند شرمگینی زد و سرش را پایین انداخت. محمد آقا دوست نداشت که مهیا را، بیشتر از این معذب کند. برای همین خندید و گفت:
ــ بروید نهارو آماده کنید. که دیگه نمیتونم صبر کنم!
دخترها لبخندی زدند و به کارشان ادامه دادند. مهیا همچنان که سالاد را آماده می کرد. نگاهش به پله ها کشیده می شد. دوست داشت به اتاق شهاب برود؛ تا شاید با دیدن اتاقش کمی آرام بگیرد.
اما با وجود اعضای خانواده، نمی توانست همچین کاری بکند.
مهلا خانم با اصرار شهین خانوم برای نهار ماند. و محمد آقا با احمد آقا هماهمگ کرد تا برای نهار به خانه ی آن ها بیاید.
مریم گوشی به دست، در حال کار بود. از لبخند ها و خنده های گاه و بی گاهش میشد حدس زد که در حال صحبت با محسن بود.
سالاد را در ظرف گذاشت و ظرف ها را آماده کرد. مریم میخواست به سمت قابلمه برود تا غذا را بکشد که مهیا با اشاره به او فهماند؛ که به صحبتش ادامه بدهد. خودش غذا را می کشد. مریم بوسه ای روی گونه اش کاشت و به صحبتش ادامه داد.
صدای آیفون در خانه پیچید و مهیا حدس می زد که مریم محسن را دعوت کرده باشد. اما با دیدن مریم که با محسن صحبت می کرد؛ سرکی کشید تا ببیند چه کسی آمده، اما کسی وارد نشد.
شانه ای بالا انداخت و به کارش ادامه داد بعد از چند دقیقه در ورودی باز شد، که صدای ذوق زده و لرزان شهین خانوم در خانه پیچید.
ــ شهابم! اومدی...
#ادامه_دارد
مهیا با شنیدن صدای شهین خانم، احساس کرد که دیگر نایی برای ایستادن ندارد. میز غذاخوری را محکم گرفت، تا بر روی زمین نیافتد.
مریم بادیدن حال بد مهیا، سریع خداحافظی کرد و به سمتش دوید. با اینکه برادرش آمده بود؛ اما صورت رنگ پریده ی مهیا، نگرانش کرده بود.
به مهیا کمک کرد که روی صندلی بشیند.
ــ مهیا جان! عزیز دلم بشین!
سریع لیوانی پر از آب کرد و به سمت مهیا گرفت.
ــ یکم بخور حالت جا بیاد!
مهیا لیوان را به لبانش نزدیک کرد. نمیتوانست باور کند؛ که شهاب آماده است. اما صدای احوالپرسی و خنده هایی که از پذیرایی به گوشش می رسید، به او ثابت می کرد؛ که آمدن شهاب واقعیت دارد.
به سختی از جایش بلند شد. استرس عجیبی برای دیدن شهاب داشت. همراه مریم، به سمت پذیرایی قدم برداشتند. شهاب پشت به مهیا در حال خوش و بش با احمد آقا بود. مهیا چادرش را
با دستش فشرد. شهاب با دیدن مریم او را در آغوش کشید.
ـ خواهر ما چطوره؟!
ــ خوبم قربونت برم! تو خوبی؟!
ــ خوبم عزیز دلم! معلومه خیلی دلتنگم شدی...!
و چشمکی تحویلش داد.
مریم لبخندی زد و گفت:
ــ البته که دلتنگت شدیم. ولی نه به اندازه بعضیا، که حتی یه ساعت پیش؛ از دلتنگی داشتن گریه میکردن...
مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت. نگاه شهاب به طرف مهیا کشیده شد.
مهیا با احساس سنگینی نگاه شهاب، سرش را بالا آورد؛ و در چشمان شهاب نگاهی انداخت؛ که از نگاه شهاب به خود لرزید.
شهاب خیلی سرد گفت:
ــ سلام! خوبی؟!
مهیا خشکش زد. دهانش را باز می کرد تا جوابش را بدهد؛ اما صدایی از دهانش خارج نمی شد.
انتظار این برخورد سرد را بعد از چند هفته دوری را از شهاب نداشت.
غیر از مریم، کسی حواسش به آن دو نبود. مریم که متوجه ناراحتی شهاب شده بود؛ اما نمیتوانست حرفی بزند. نمیخواست کسی متوجه ناراحتی شهاب از مهیا شود. مخصوصا زن عمو و دختر عمویش...
مهیا آنقدر شوکه شده بود، که حتی جواب شهاب را نداد. شهاب هم دیگر منتظر جواب مهیا نماند و به سمت آقایان رفت. مهیا سریع به اتاق مریم پناه برد.
در را بست و پشت در ایستاد. احساس می کرد؛ قلبش دیگر نمی زد. اشک هایش گونه های سردش را خیس کرده بودند. باورش سخت بود، که شهابی که پشت تلفن از نگرانی داد و فریاد راه انداخته بود؛ الان اینگونه سرد رفتار کند...
#ادامه_دارد
فرزند دختر شهید جهانپور شریفی تعریف میکرد: «هنگامی که میخواستم به کلاس قرآن بروم، فراموش کرده بودم پدرم تا چند دقیقه دیگر میخواهد برود؛ و فقط خداحافظی کردم. داشتم کفشم را میپوشیدم که پدر گفت: زهرا جان، عزیز بابا، من که نبوسیدمت، دارم میرم ماموریت.گفتم: ببخشید یادم رفته بود که شما میخواید برید ماموریت... من را در آغوش گرفت و بوسید. برای همیشه... در آن لحظه اشک شوق پدرم را دیدم؛ شوق به شهادت، انگار میدانست که شهادتش نزدیک است و خود را برای شهادت در راه خدا آماده کرده است. وقتی در سوریه بود هفتهای یکبار با ما تماس میگرفت، هفتهها به سختی میگذشت و انتظار کشیدن، کلافهام میکرد. در آن هفته، از روز تماس بابا دو سه روز گذشت.خیلی بیتابی میکردم. به مادر گفتم: چرا بابا تماس نمیگیره؟ مادر که خودش هم چند روز بود سخت درگیر این موضوع بود بیشتر ناراحت شد ولی ما را آرام کرد. همان روز دایی من به جهرم آمد و ما را به هر بهانهای بود به روستای پر زیتون بردند. آنجا که رفتیم کم کم خبر شهادت پدر را به ما دادند. آری بابای عزیزم به آرزویش رسید.»
#شهید_جهانپور_شریفی
تاریخ شهادت
#06_25
#شهیدانه
@karbala_ya_hosein
همه هستند ولـــــــی ! جای تــــــــو خالیست بابا 😭
#شهید_جهانپور_شریفی
تاریخ شهادت
#06_25
#شهیدانه
@karbala_ya_hosein
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_صوت_مهدوی
💽 🔺حاضری به امام زمان(عج)کمک کنی که جهان را اداره کند؟
ولی شرایط دارد....!!
🎤 #استاد_پناهیان
🖥 ببینید و نشر دهید 📡
#شهیدانه
@karbala_ya_hosein
اینجاســـت...
ڪہ با #ڪنایه باید گفت:
عصـــاے دست بابا شد!!
من خاڪ شوم!
پاے پدر شهید را مے بوسم...✨
"پدران شهدا"
#شهیدانه
@karbala_ya_hosein
13.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏯ #استغاثه به امام زمان ارواحنا فداه
🎤 #حاج_سید_مجید_بنی_فاطمه
♥️ #سه_شنبه_های_مهدوی
#شهیدانه
@karbala_ya_hosein
😔چقدر خنده داره .........
چقدر خنده داره که صد 💯هزار تومان کمک در راه خدا خیلی زیادیه،اما وقتی که با همون مقدار پول 💵 به خرید میریم، کم به چشم میاد 😔😔
چقدر خنده داره که یه ساعت🕚 عبادت توی مسجد ، طولانی به نظر میاد ؟،😔 اما یه ساعت فیلم دیدن به سرعت🕧 میگذره .؟؟!🙊
چقدر خنده داره که وقتی می خواهیم عبادت و دعا کنیم ، هر چی میکنیم ، چیزی به فکرمون نمیاد تا بگیم 😢،اما وقتی که می خواهیم با دوستمان حرف بزنیم ،
هیچ مشکلی نداریم ؟؟! 😟☹️
چقدر خنده داره که وقتی مسابقه🏃 ورزشی تیم محبوبمان به وقت اضافه می کشه ، لذت میبریم و از هیجان تو پوست خود نمیگنجیم🤔 اما وقتی مراسم دعا و نیایش 🕌طولانی تر از حدش می شه ، شکایت میکنیم و آزرده خاطر میشیم 😥🚶🚶♀
چقدر خنده داره که خوندن یک صفحه یا بخشی از قرآن سخته ، 😓اما خوندن صد سطر از پر فروش ترین کتاب رمان دنیا آسونه ؟!🤞🙍
چقدر خنده داره که سعی میکنیم ردیف جلوی صندلیای یه کنسرت یا مسابقه رو رزرو کنیم ،😳اما به آخرین صف نماز جماعت یه مسجد تمایل نداریم ؟! 🙊
چقدر خنده داره که برای عبادت وکار های مذهبی هیچ وقت زمان کافی تو برنامه🗓 روزمره مون پیدا نمیکنیم 😢، اما بقیه برنامه هارو سعی میکنیم تا آخرین لحظه هم که شده انجام بدیم ؟! 😔😔
چقدر خنده داره که شایعات روز نامه ها📰 را به راحتی باور میکنیم .
اما سخنان آن رو به سختی باور میکنیم ؟!😵🙁
چقدر خنده داره که همه مردم می خوان بدون این که به چیزی اعتقاد پیدا کنند😧 یا کاری در راه خدا انجام بدن ، به بهشت برن !!؟😪
چقدر خنده داره که وقتی جواب رو از طریق پیام کوتاه یا ایمیل به دیگران ارسال میکنیم ، 📲به سرعت آتش که تو جنگل انداخته بشه ، همه جارو فرا میگیره 🌅اما وقتی سخن الهی رو میشنویم ، دو برار در مورد گفتن و نگفتن اون فکر میکنیم ؟! 😪
خنده داره ! این طور نیست؟!😐
دارین می خندین؟ 😉
دارین فکر میکنین !؟🙃
این حرف هارو به گوش همه برسونید و از خداوند سپاسگزار🙏 باشین که او خدای دوست داشتنی ماست ؟؟😇😇
چقدر خنده داره که یک ساعت خلوت با خدا دیر و طاقت فرساست😔 ، ولی 90 دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد میگذره ؟!😔😭
و خنده دار های دیگر ...........🤞🤞😉