{#بخش19}
مهیـــا با تمام جزئیات برای مامور توضیح داد حالش اصلا خوب نبود وسط صحبت ها گریہ اش گرفتہ بود
ـــ شما گفتید ڪه رفتید تو پایگاه
ـــ بلہ
ـــ چرا رفتید میتونستید بمونید و ڪمڪشون ڪنید
مامور چیزے را گفت ڪہ مهیا به خاطر این مسئلہ عذاب وجدان گرفتہ بود
ـــ خودش گفت .منم اول نخواستم برم ولے خودش گفت ڪه برم
ـــ خب خانم رضایے طبق قانون شما باید همراه ما به مرڪز بیاید و تا اینڪـہ آقاے مهدوے بهوش بیان و صحبت هاے شمارا تایید ڪنہ
شوڪ بزرگے براے مهیا بود یعنے قرار بود بازداشت بشہ
نمے توانست سر پا بایستد
سر جایش نشست
ـــ یعنے چے جناب .همہ چیو براتون توضیح داد برا چے مے خواے ببریش
محمد آقا پدر مریــــم بــــہ سمت دخترش آمد
شهـــین خانم با دیدن همسرش آن را مخاطب قرار داد
ــــ محمد آقا بیا یہ چیزے بگو مے خوان این دخترو ببرن با خودشون یہ ڪارے بڪن
محمد آقا نزدیڪ شد
ـــ سلام خستہ نباشید من پـــدر شهـــاب هــستم
مـــا از این خانـــم شڪایتے نداریـــم
ـــ ولے ..
مریم ڪنار مهیا ایستاد
ـــ هر چے ما راضے نیستیم
ــــ هر جور راحتید ما فردا هم مزاحم میشیم ان شاء الله ڪه بهتر بشن
ـــ خیلے ممنون
مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت انتظار برخورد دیگـــہ اے از این خانواده داشت ولے الان تمامیـــہ معادلاتش بهم خورده بود
ـــ مهیا مادر
مهیا با شنیدن اسمش سرش را بلند ڪرد مادرش همراه پدرش بــہ سمتش مے آمدن پدرش روے ویلچر نشستہ بود دلش گرفت بازم باعث خرابے حال پدرش شده بودن چون هر وقت پدرش ناراحت یا استرس به او وارد مے شد دیـــگر توانایے ایستادن روے پاهایش را نداشت و باید از ویلچر استفاده مے ڪرد
مهیا با فرود آمدن در آغوش آشنایے ڪه خیلے وقت است احساسش نڪرده بود بـــہ خودش آمـــد...
↩️ #ادامہ_دارد...
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐