{#بخش21}
مهیا روے تختش دراز ڪشیده بود یڪ ساعتے بود که به خانه برگشتـــہ بودند در طول راه هیچ حرفے میان خودش و مادر پدرش زده نشد
با صداے در بــہ خودش آمد
ـــ بیا تـــــو
احمد آقا در را آرام باز ڪرد و سرش را داخل اورد
ـــ بیدارت ڪردم بابا
مهیا لبخند زوری زد
ــ بیدار بودم
مهیا سر جایش نشست احمد آقا ڪنارش جا گرفت دستان دخترڪش را میان دست هاے خود گرفت
ـــ بهترے بابا
ـــ الان بهترم
ــــ خداروشڪر خدا خیلے دوست داشت ڪہ پسر آقاے مهدوے رو سر راهت گذاشت خدا خیرش بده پسر رعناییــہ
ــــ اهوم
ـــ تازه بـــــا آقاے مهدوے تلفنے صحبت ڪـــردم مثل اینڪہ آقا پسرشون بهوش اومده فردا منو مادرت می خوایم بریـــم عیادتش تو میاے
مهــیا سرش را پایین انداخت
ــــ نمیدونم فڪ نڪنم
احمـــد آقا از جایـــش بلنــد شد بوسـہ اے بر روے موهاے دخترش ڪاشت
ـــ شبت بخیـــر دخترم
ـــ شبـــ تو هم بـــخیــر
قبل از اینڪہ احمد آقا در اتاق را بــبــنـــدد مــهیا صدایــش ڪرد
ـــ بابا
ـــ جانــــم
ــ منم میام
احمد آقا لبخندے زد و سرش را تکان داد
ــ باشہ دخترم پس بخواب تا فردا سرحال باشے
مهیا سرے تکان داد و زیر پتو رفت
آشفتــــہ بود نمی دانست فردا قراره چہ اتفاقے بیفتی
شهـــابـــــ چطور با او رفتار مےڪند...
↩️ #ادامہ_دارد...
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐