♥️💫♥️♥️💫♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫
#قسمتــــ_هــــفـــتـــاد_ســــہ
✨حــــــامـــــی مـــــن💫
چهل دقیقه ای رو داخل رستوران گذروندیم و بعد از خوردن شام برای ادامه مسیر به طرف ماشین هامون رفتیم
همگی کنار ماشین جمع شدن که تصمیم بگیرن مسیر رو ادامه بدیم یا شب رواستراحت کنیم و صبح زود حرکت کنیم
با نظرات جمع تصمیم به حرکت و ادامه مسیرگرفته شد
هوا تاریک بود و بجز نور چراغ ماشین ها دیگه چیزی داخل جاده معلوم نبود
پنجره رو پایین کشیدم, باد به صورتم خورد
با اخ گفتن مهلا سر چرخوندم
_چی شد؟
مهلا عصبانی گفت:
_حامی لِهَم کردی, خب به پنجره تکیه بده اگه خوابت میاد
دندونام رو فشار میدادم که نخندم
مامان و بابا از عصبانیت مهلا خنده شون گرفته بود
حامی صورت مهلا رو بوسید و عذرخواهی کرد
نیم ساعتی مونده بود به سنگر برسیم
که گوشی بابا زنگ خورد
_جانم رضا چی شده؟
_یه نیسان از پست زده به ماشین اقا صمد, مواظب باش ردمون نکنی ببینیم ماشین حرکت میکنه یا نه
_ای وای کسی که چیزیش نشده
_نه خداروشکر همه خوبن
♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️
💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫
♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫
♥️💫براساس واقعیت♥️💫
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪