شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمتهفتم سراب🕳 توی اوج استرسی که داشتم با شنیدن صدای ترمز ماشین که داخل حیاط
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨
✨🌘
#قسمتهشتم
سراب🕳
با صدای حاج مالک گفتن خانم جون از فکر بیرون اومدم و سرم رو به دیوار تکیه دادم
_علی داره میاد اینجا صنم برگردونه خونه، راضیش کن امشب بچه م اینجا باشه تا یه فکری برای پسر حاج فتاح بکنیم
حاج بابا گلوش رو صاف کرد و لحنش متعجب شد
_مگه صنم بی خبر اومده اینجا؟چی شده؟قضیه پسر حاج فتاح چیه؟
_نجمه و بچه ها خبر دارن صنم اینجاست ولی علی بی خبر بوده وقتی فهمیده شال و کلاه کرده راه افتاده صنم برگردونه خونه که مراسم امشب بهم نخوره
حاج بابا با لحنی که ناراحتی توش موج میزد پرسید
_چه مراسمی که ما بی خبریم و دعوت نیستیم ؟از کی تا حالا غریبه شدیم اصلا چه خبر شده !
چند لحظه ای سکوت کرد و دوباره ادامه داد
_نسیبه جان اون تلفن بده من یه زنگ بزنم به نجمه ببینم دور و ورم چه خبره
خانم جون نفس عمیقی کشید
_حاجی چند ثانیه دندون روی جگر بزار، دارم میگم دیگه
یهوی صدای کلافه دایی بلند شد
_مامان نکنه باز بحث خواستگاریه ؟
_آره مادر جون، امشب خانواه حاج فتاح برای شام دعوت هستن بعدشم قرار بر این بوده که صنم و پسرشون باهم صحبت کنن یه تاریخی برای بله برون مشخص کنن که صنم مخالفت کرده ولی نتونسته نظر حاج علی رو عوض کنه بچه م تصمیم میگیره بیاد اینجا شاید ما بتونیم براش یه کاری بکنیم
صدای ای بابا گفتن دایی باعث تذکر دادن حاج بابا شد
_عه باباجان چه خبرته یه کم آروم تره
_آخه من نمیدونم چرا حاجی انقد داره برای ازدواج صنم پافشاری میکنه اونم وقتی که میدونه دخترش به این وصلت راضی نیست
_حرفت درسته ولی علی هم خیر و صلاح و خوشبختی صنم میخواد خانواده فتاح رو هم میشناسه فکر میکنه اینطوری داره یه تصمیم درستی برای آینده صنم میگیره
_وقتی صنم مخالفه پس تصمیمش از پایه و اساس غلطه
بعد از چند ثانیه سکوت حاج بابا ادامه داد
_ساکت بودن صنم باعث شده این قضیه انقد پیچیده و طولانی بشه باید باهاش حرف بزنم شاید راضی بشه دلیل مخالفتش رو توضیح بده اینطوری بهتر میشه تصمیم گرفت
نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932
✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨