شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمتدوازدهم سراب🕳 _فائزه به این راحتی که میگی نیست، تا یه کلمه بگم میگن استغ
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨
✨🌘
#قسمتسیزدهم
سراب🕳
با صدای باز شدن در اتاق ساعدم رو از روی چشم هام برداشتم دایی درحالی که دست هاش رو پشت کمرش گذاشته بود
نگاهی به کل اتاق انداخت با لحن شوخ طبعش گفت
_صنم چی توی این اتاق دیدی که از دل نمیکنی؟ از وقتی اومدی خودت رو حبس کردی توی اتاق ،به منم نشونش بده ببینم چیه که به همه ی ما ترجیحش دادی
ناخواسته لبخند روی لبم نشست
_یه کمی بی حوصله م
نگاه چپ چپی بهم انداخت
_دیگه حق نداری بیایی داخل اتاق بشینی و غمبرک بزنی بلند شو بریم پیش حاج بابا و خانم جون ،صدرا هم زنگ زد پرسید خوابی یا بیدار داره میاد اینجا
_عه دایی این چه حرفیه
_حرف حق
دستم رو کشید از روی تخت پایین رفتم با دایی هم قدم شدم از اتاق بیرون رفتم
خانم جون با دیدن من و دایی لبخند زد
_مادر بیا بشین بگم زیبا خانم چایی بیاره
کنار حاج خانم نشستم دایی سمت مبل یه نفر رفت و نشست
_خانم جون صبر کنید داداش صدرا برسه بعد چایی میخوریم
دایی ابرو هاش رو بالا انداخت
_شاید داداش صدرا جونت چایی نخواد بعد چرا ما منتظر بشینیم ؟
از لحن دایی خنده م گرفت
_دایی خب شما بخور من فعلا نمیخورم الان براتون چایی میارم
_نه دیگه منتظر صدرا خان میمونم بجای چایی آوردن هم فردا یه کیک خوشمزه درست کن
سرم رو تکون دادم
_چشم این همه غر زدید به سفارش کیک برسیم
صدای خنده خانم جون بلند شد
_رضا دخترم رو اذیت نکن
دایی روی مبل جابجا شد
_خانم جون کی حریف زبون صنم میشه ازش طرفداری نکنید
_دایی حسادت خوب نیست ها؟
با دستش بهم اشاره کرد و به خانم جون گفت
_بفرمایید مادر من داره به من میگه حسود
حاج بابا عصا به دست وارد سالن شد
_خب صنم راست میگه دیگه حسودی نکن
یهویی صدای خنده هر چهارتامون بلند شد
دایی به شوخی گفت
_باشه آقا جون صنم خانم یه کاری نکنه امشب من رو بندازید داخل حیاط خیلی خوبه
نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932
✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨