#قسمت_اول
🥀عشق سرخ🥀
توی یه دشت سرسبز بودم ناگهان یه بانوی بزرگوارکه صورتشان نورانی بود به طرفم آمد یه دسته گل رز سرخ به من داد وگفت:فراموش نکن دنیا یک امتحان است وبالبخندی زیبا مرا محوخودش کرد,توی دشت سرسبز دور خودم میچرخیدم ودسته گل رابو میکردم واز عطر بهشتی اش مدهوش بودم که ناگهان رعد وبرقی زد ودسته گلم پرپر شد وازاون دسته گل بزرگ ,یک غنچه کوچک دردستم باقی ماند,شروع به گریه کردم که با صدای خواهرم زهرا از خواب یا رویا ,بیدارشدم.
زهرا:زینب ،پاشو دختر اذان صبحه,توچرا توخواب هم دیوونه بازی درمیاری,یکدفعه میخندی ویکبار گریه میکنی؟؟
هنوز گیج بودم واز بهت رویایی که دیده بودم,درنیامده بودم,همزمان که پتو راکنارمیزدم گفتم:یه خواب عجیب دیدم,زهرا با دودستش راهم را بست وگفت:تا نگی نمیذارم بری...
زهرا یک سال ازمن کوچکتربودوبه گفته ی مادرم باهزارتا راز ونیاز ودعا وثنا بعداز هفت سال خدا مارا به خانواده عطا کرده,مادر میگه,من هدیه ای از طرف خانوم زینب کبری س هستم وبه خاطرهمین اسمم را زینب گذاشتند...
خوابم رابرای زهرا تعریف کردم,زهرا متفکرانه نگاهی به من انداخت وگفت:ببینم روی دسته گل اسم کسی راننوشته بود؟باتعجب گفتم :نه,برای چی؟؟
زد زیرخنده وگفت:هیچی فکرکردم مادرشوهرت بوده ودسته گل هم ازطرف پسرش
فهمیدم داره مسخره ام میکنه,زهرا اخلاقش همینه باهمه چی شوخی داره ,چون یک ساله دیپلم گرفتم وپشت کنکوری هستم,همش میگه باید بپری وشوور کنی,هرروز خدا برام,خواستگار ردیف میکنه وکلی میخنده,اینم دنیای خواهری هست وکیفش به همین چیزاست.
گفتم:بی مززززه منو بگو برای کی درد دل میکنم والاااا
امروز صبح باگذشت چندین ساعت از رویای سحرم,هنوز عطر گلهای بهشتی که ان خانوم بهم داد تو مشامم بود,با همون حال خوش شروع کردم به مرور درسهام,بزارین یه کم از خودم براتون بگم,نوزده سالمه,دختر بزرگ خانواده ی چهارنفرمان هستم,پدرومادرم معلمند وزهرا خواهرکوچکترم معرف حضورتان هست,پارسال امتحان کنکورم راخراب کردم اخه تنها هدفم پزشکی بود که رتبه ام خراب شد اما امسال تمام تلاشم رامیکنم تاموفق بشم,زهرا سال اخردبیرستانه ودوست داره شغل بابا ومامانم را ادامه بدهد,ازلحاظ چهره ام ,چشمای درشت ومشکیم به مامانم رفته وابروهای کمونی وقدبلندم به بابام,به قول زهرا دختر تودل برویی هستم,هرازگاهی خواستگار هم برام میاد اما هیچ کدومشون به دلم ننشسته اند,مادیات اصلا برام مهم نیست ,من تنها خواسته ای که ازهمسرم دارم اینه که ایمانش قوی باشه ودریک کلام مخلص باشه وبتونه تو رسیدن به کمال به منم کمک کنه وبه قول زهراکه مسخره ام میکنه میگه شوورت باید همیشه درحال رکوع به درگاه خداباشه
مادرم اسمش انیس هست ونزدیک ۲۷ساله که با بابا محمد ازدواج کرده ومیگه که من عنایت حضرت زینب س هستم که بعداز هفت سال از ازدواجشان خونه شان رامنور به قدوم مبارکم کردم
ومادرم نذرکرده که هروقت موقعیتش فراهم شد با هم به کربلا وسوریه مشرف بشیم,اما متاسفانه هنوز برات زیارت ما امضا نشده
هروقت اسم کربلا میاد دلم یه جوری میشه,میلرزه,میشکنه,اشکم جاری میشه ,کاش وای کاش....هیچی ولش کن..
مامان وبابا بازنشسته شدن وبابا یه سوپرمارکت راه انداخته.....
مامان:زینننب جان,اون گوشی منو بده,خودش راکشت
اوه مامان,بیا باباست سه تماس بی پاسخ هم داری,انگار کارمهمی داره.....
مامان شروع به صحبت کرد ومنم رفتم سراغ درسم....
باصدای شکسته شدن چیزی وجیغ مامان به سمت آشپزخونه رفتم
وای خدامرگم بده ماماان چت شده؟چرا گریه میکنی؟بابا چی گفت؟؟
حال مامان را نمیفهمیدم هم گریه میکرد وهم خنده,یکی ازازاون لیوانای پلوخوریش هم که فقط مهمونا حق دست زدن بهشان راداشتند شکسته بود,اگه زهرابود حتما یه طنز ازاین صحنه میساخت ومیپرداخت.
مامان رابلندکردم رو صندلی نشاندم یه لیوان اب خنک دستش دادم وگفتم بخور مامان جان زبونت باز بشه ببینیم چی شده که خنده وگریه قاطی شده
مامان به رویم لبخندددد شکرینی زد وگفت:....
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#شهیدانه
@karbala_ya_hosein
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨مستند "مرز های عاشقی "
روایتی از زندگی #شهید_بابک_نوری🥀
#قسمت_اول
✨اختلاف با خانواده برای رفتن به آلمان
✨ توجه به ظاهر و باطن
✨اعزام به سربازی در سپاه
#پیشنهاد_ویژه_دانلود...👌
#شـــهــیـــــدانـــه
@karbala_ya_hosein