#قسمت_بیستم
🥀عشق سرخ🥀
خونه یک حال وهوایی دیگه به خودگرفته بود,درسته فصل سرما بود اما هوای داخل خانه,خبراز بهار وعطرگل سرخ میداد.مامان چون دفعه اولش بود که خواستگاری دختراش میامدند(البته خیلیا پیغام وپسغام برای خواستگاری داده بودند اما به خاطرمخالفت من به مرحله ی مهمانی و..نکشیده بود)برای همین ,خیلی استرس داشت ,مبلمان خونه راعوض کرد ویک دست مبل قالی خریدیم ومبل قبلیا هم داخل سه تا اتاق پخش کردند,گلدونهای شاه عباسی ولاله های جهاز مامان ازگنجینه شان جداشدند وزینت بخش هال شدند.به قول زهرا که میگفت:انگار مامان فکر کرده خودش نوعروسه که جهاز میخره ودکور عوض میکه خخخخ
اما مامان معتقدبود چون شناختی ازخانواده علوی وخانمش نداره,باید خونه طوری باشه که جای هیچ عیب وایراد وحرف وحدیثی برای خانم دکتر باقی نمانه,اما بابا محمد اعتقادداشت,کسی که پسرای خاکی ومتواضعی مثل محمدوفرهاد تربیت کرده,به ظاهر ومال ومنال دنیا اهمیت نمیدهد.
تاروز اومدن خانواده علوی,هرروز خدا, خونه تکانی داشتیم,درسته همیشه خانه مثل آیینه تمیز بود اما وسواس مامان زیاد شده بود ومیخواست همه چی عالی عالی باشد.
امشب شب جمعه است وقراره تا ساعتی دیگه خانواده ی علوی تشریف فرما بشن,من وزهرا طبق قرار قبلی خودمان,سراپا سفید پوشیدیم ,یعنی یه پیراهن سفید ماکزی با پاپیونهای تور سرآستین ودورکمرشون,یه روسری سفید وروشون هم یک چادر سفید با پاپیونهای صورتی,به قول مامان ,اگه از قدمان بگذریم(چون من یه پنج سانتی از زهرا بلندترم)مثل دوقلو شده بودیم وبه گفته ی مامان تشخیصمان برای,فرهاد ومحمد که شاید چندنگاه کوتاه مارا دیده بودند,سخت خواهدبود.
زهرا:مامااان,کشتیتم بس که دود اسفند به خوردم دادی وورد خوندی وفوت کردی بهم.
مامان:اولا ورد نیست وچهارقل هست درثانی اینقد زیبا وخوردنی شدین که میترسم خودم چشمتان بزنم.
درهمین حین,تلفن بابا زنگ زد.
بابا:انیس,بچه ها,آماده باشین,رسیدن,سرخیابونن ,میرم جلوشون,حواستون باشه من باکلیددررابازنمیکنم ,زنگ میزنم.
دلم قیلی ویلی میرفت,استرس داشتم,یه نگاه کردم به زهرا دیدم خیلی راحت وریلکسه,پیش خودم گفتم:خوش به حالش توعمرش اصلا نمیدونه استرس چی هست .
زنگ دربه صدا درامد,مامان رفت کنار آیفون تا در رابازکنه,من پریدم چادرم سرکردم ومیخواستم برم پایین اوپن آشپزخونه کمین بگیرم وبشینم که زهرا دستم راگرفت وکشید طرف پنجره هال تااز پشت پرده خیلی نامحسوس,میهمانها را رصدکنیم
زهرا:این خوشتیپه که بابا محمد خودمه,اهان هووووو این تیپ مهندسه, فک کنم اقای دکترباشه,آهان این غول تشنه که چوپان گیوه دوز خودمانه چه دسته گلی هم دستشه,اوووف این نانازه هم که فرهادجاااانه وجعبه ی شیرینی رابه کول مبارک میکشه,پس مامانشون کو.دربسته شد هاااا,نکنه توماشین جاگذاشتنش؟؟نکنه راضی نشده که بیاد؟؟؟
گوشم به حرفهای,زهرا نبود,ازاسترس چشمام رابسته بودم,اروم چشام رابازکردم وتانگاه کردم,دقیقا پشت پنجره بودند,انگار سنگینی نگاهم راحس کرد سرش راگرفت بالا....خدای من چه خوشگل شده دوباره بوی گل سرخ پیچید تووجودم....
ادامه دارد....
♥️🥀♥️🥀♥️🥀🥀♥️🥀♥️🥀🥀♥️♥️