eitaa logo
شـــهــیــدانـــه🌱
15.8هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
37 فایل
کدشامدکانال 1-1-874270-64-0-1 رمان به قلم هانیه‌محمدے #مــهربانــو کپی حرام است و نویسنده راضی نیستن ❣حــامـےمــن❣مسیراشتباه❣گذر از طوفان https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/4 زیرمجموعه https://eitaa.com/joinchat/886768578Caaa1711609 تبلیغات @Karbala15
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️💫♥️♥️💫♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫 ✨حـــــامـــی مــــن💫 نزدیکای صبح به گرگان رسیدیم دایی جواد که قبل از ما رسیده بودن یه سوییت رو برای یک شب کرایه کرده بود مامان و خاله همزمان باهم رو به آقایون گفتن _حالا چرا یه شب, خب برای دو شب کرایه می کردی _خواهرا چه همزمان باهم اعتراض می کنید, امروز از صبح تا شب بگردید اطراف رو, بعد شب می خوابیم صبح هم, از صبح تا غروب وقت دارید برای گردش، غروب به سمت مشهد حرکت می کنیم حالا اگر دوست داشته باشید, میگم به صاحب سوییت که یه شب دیگه ام می مونیم روز اول به چند جای دیدنی گرگان و کنار دریا رفتیم با درخواست بچه ها برای رفتن به جنگل بزرگترها موافقت کردن, فردا صبح به طرف جنگل رفتیم که بعد از خوردن نهار به طرف مشهد حرکت کنیم صبح زود بعد از خوردن صبحانه راهی جنگل شدیم سرسبزی جنگل بی نظیر بود بوی چوب, هوای تمیز, صدای پرنده ها حتی گاو های بدون صاحب کنار جاده همه برام دلنشین بود بابا یه طناب محکم دستش گرفته بود و مشغول درست کردن تاب برای مهلا و میعاد بود, روبه بابا گفتم بابا محکم تر گره بزن, منم می خوام سوار تاب بشم دایی با خنده و شیطنتی که تو وجودش نهادینه شده گفت: _قربون دهنت دایی, علی آقا مهنا راست میگه, محکم ببندش همه تاب بازی کنیم به حرف دایی خندیدم, بعد از کسب اجازه از مامان و بابا شروع به قدم زدن وسط جنگل کردم وسط جنگل پر از گل ها و گیاهای قشنگ و چشم نوازی بود که تا به حال تو شهر خودمون ندیده بودم چندتا از برگ هایی که روی زمین افتاده بود رو برداشتم, دلم نیومد از درخت بکنم, از این که بخوام باعث آسیب به این طبیعت بکر بشم احساس گناه می کردم البته که ما آدما مدام در حال آسیب زدن به محیط زیستیم, ولی خب تا جایی که میتونیم باید تلاش کنیم این آسیب رو به حداقل برسونیم صدای نزدیک شدن قدم یه نفر باعث شد سرم رو بچرخونم, پشت سرم رو نگاه کردم با دیدن حامی ناخوداگاه لبخند به لبم امد, سعی کردم لبخندم رو پنهون کنم حامی با کلی برگ قشنگ که جمع کرده بود و تو دستش بود به طرفم امد _بیا این برگ ها رو بگیر _برای من جمع کردی؟ _اره مگه به جز تو کس دیگه ای اینجا هست ؟ دیدم داری این برگهای خوشگل رو جمع می کنی منم برات جمع کردم برگها رو ازش گرفتم و ممنونی گفتم که گفت: _مهنا خیلی دور نشو, نزدیک خودمون باش ♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️ 💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫 ♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫 "نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ♥️💫براساس واقعیت♥️💫 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/8214