♥️💫♥️♥️💫♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫
#قــسمــتــــ_هـــشـــتاد_دو
✨حـــــامــــی مــــن💫
با تصمیم آقاجون قرار شد خانما همراه با دایی و حامی کنار دریا بمونیم و استراحت کنیم که مردای خانواده برن دنبال یه ویلای نزدیک تا بعد که پیدا کردن بریم مستقر بشیم
نگاهی به اطراف انداختم
بخاطر طوفانی بودن دریا همه به ساحل پناه اورده بودن, منتظر بودن که جو دریا اروم بشه و بعد به داخل آب برن
چشمم رو به صخره ای که کنار ساحل بود افتاد
به طرف مامان اینا رفتم و تا اجازه بگیرم و برم روی صخره بشینم
_مامان میشه برم روی اون صخره بشینم ؟ بابا اینا امدن بگید که بیام پایین؟
_باشه برو فقط مواظب باش
_باشه, مراقبم
قدم هام رو تندتر برداشتم که کسی قبل من نره روی صخره بشینه
از روی صخره به دریای طوفانی زل زده بودم و به حرکت موج های آب نگاه می کردم, گه گداری هم یه باد تندی می وزدید و موج تندی به تن آب دریا می انداخت، فکرم مشغول بود
مدام فکر حامی مثل یه موج به ذهنم هجوم می آورد
به رفتاراش فکر می کردم, به اینکه حتی با شیطنت هایی که تازه ازش دیده بودم ولی به نظرم سالم ترین پسری بود که می شناختم
کسی تو زندگیش هست یا نه ؟
به حال اون دختری که قراره انتخاب حامی باشه غبطه می خورم
انقدر تو فکر رفته بودم که نه صدایی می شنیدم, نه کسی رو می دیدم
فقط امواج دریا رو می دیدم و غرق در فکر پسری بودم که جدیدا خیلی تو ذهنم پر رنگ شده بود
یه دستی جلوی صورتم تکون خورد
یه پلک زدم که حامی رو جلوم دیدم
خیال کردم بخاطر فکر زیاده که چهره اش امده جلو چشمم که با صداش فهمیدم نه خود واقعیش جلوم ایستاده
یه لحظه خداروشکر گفتم که حرفی نزدم که لو برم و آبروم بره که تو فکرش بودم
_الو, کجایی؟
_هـــان؟ چـــیزی گفتی؟
♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️
💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫
♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
♥️💫براساس واقعیت♥️💫
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪