🌸🍃
.
.
{#پـارتــ_هـفتـم}
مهیا بہ همراه مریم از پایگاه خارج شدن و بہ سمت یڪ پژو مشڪے رفتند
سوار شدند
مهیا حتے سلام نڪرد
داداش مریم هم بدون هیچ حرفے رانندگے ڪرد
مهیا مےخواست مثبت فڪر ڪند اما همہاش فڪرهاے ناجور بہ ذهنش مےرسید و او را آزار مےداد نمےدانست اگر برود چگونہ باید رفتار مےڪرد یا بہ پدرش چہ بگویید و یا اصلاً حال پدرش خوب است
ـ خانمے باتوأم
مهیا بہ خودش اومد
ـ با منے ؟؟
ـ آره عزیزم میگم آدرس رو میدے
ـ آها ، نمےدونم الان ڪجا بردنش ولے همیشہ مےرفتیم بیمارستان .....
دیگر تا رسیدن بہ بیمارستان حرفے زده نشد
بہ محض رسیدن بہ بیمارستان پیاده شد با پیاده شدن داداش مریم
مهیا ایستاد باورش نمےشد داداش مریم همان سیدے باشد ڪہ آن روز در خیابان با آن بحث ڪرده باشد ولے الان باید خودش را بہ پدرش مےرساند بدون توجہ بہ مریم و برادرش بہ سمت ورودے بیمارستان دوید و خودش را بہ پذیرش رساند
ـ سلام خانم پدرمو آوردن اینجا؟!
پرستار در حال صحبت با تلفن بود با دست بہ مهیا اشاره ڪرد ڪہ لحظہاے صبر ڪند .
مهیا ڪہ از این ڪار پرستار عصبے شد خیزے برداشت و گوشی را از دست پرستار ڪشید
ـمن بهت میگم بابامو آوردن بیمارستان تو با تلفن صحبت میڪنے
پرستار از جاش بلند شد و تا خواست جواب مهیا را بدهد مریم و داداشش خودشان را بہ مهیا رساندن
مریم آروم مهیا را دور ڪرد و شروع ڪرد بہ آروم ڪردنش
ـ آروم باش عزیزم
ـ چطور آروم باشم بهش میگم بابامو آوردن اینجا اون با اون تلفنش صحبت میڪنہ
مهیا نگاهے بہ پذیرش انداخت ڪہدید سید با اخم دارد با پرستار حرف مےزند بہ سمتشان آمد
ـ اسم پدرتون
ـ احمد معتمد
مهیا تعجب را در چشمان سید دید ولے حوصلہ ڪنجڪاوے را نداشت سید بہ طرف پذیرش رفت اسم را گفت پرستار شروع بہ تایپ ڪردن ڪرد
و چیزے را بہ سید گفت
سید به طرفـ آنها آمد
مریم پرسید؟
ـ چی شد شهاب
مهیا باخود گفت پس اسم این پسرهےمرموز شهاب هست
ـ اتاق ۱۱۴
#نویسندهایـنمـتـن☝️🏻:
#فاطمـہ_امــیرے👉🏻
🍃🌸🍃🌸🍃🌸