شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت1098 گذر از طوفان✨ صدای نورا گفتن زهرا خانم هر لحظه نزدیک تر می
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت1099
گذر از طوفان✨
مینا جلد آمپول و سِرم رو داخل پلاستیک انداخت
_نورا جان یه قاشق میاری شربت به داداش بدم
_باشه
یه قاشق رو برداشتم از آشپز خونه بیرون رفتم
شربت رو از داخل پلاستیک داروها برداشت بازش کرد یه قاشق به طاها داد دستمال رو گوشه لبش کشید
_زن داداش سوپ آماده شده؟
_چند دقیقه دیگه شیر رو بهش اضافه کنم آماده س
بالشت زیر سر طاها رو مرتب کرد
_فعلا تا سوپ آماده میشه استراحت کن
طاها چشم هاش روبست ،مینا بلند شد پلاستیک آشغال هارو داخل سطل زباله گوشه آشپز خونه انداخت
_کمک نمیخوای
لبخندی زدم
_نه ممنون منتظرم مامان اینابیان بالا میز شام رو بچینم
_پس برم دستهامو بشورم صداشون کنم
_ممنون
شیر رو به سوپ اضافه کردم چند باری همش زدم کاسه ای رو برداشتم چند ملاقه سوپ داخلش ریختم
سوپ رو کشیدی؟
_بله
سینی که کاسه سوپ داخلش بود رو برداشتم و روی اپن گذاشتم
_ببخشید یه قاشق دیگه بهم میدی کمی بخورم مز مزه ش کنم
_باشه عزیزم
یه قاشق رو پر کرد و خورد
_چقد خوشمزه س دستور پختش رو بهم میدی
تعریفش لبخند به لبم آورد
_نوش جان چشم میگم
_تا مامان و بابا و بقیه نیومدن سوپ داداش بهش بدم بعد میام کمکت میز رو بچینیم
سرم رو تکون دادم و تشکر کردم به طرف گاز رفتم و مشغول کشیدن غذاها شدم
آینده😍
https://eitaa.com/joinchat/1275986393C57f6f531da
نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫