شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت160 گذر از طوفان✨ با صدای ضربه زدن به در اتاق از روی صندلی بلند
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت161
گذر از طوفان✨
پاکت رو باز کردم ایران چک های صدهزار تومنی رو بیرون آوردم و شمردم دوباره داخل پاکت گذاشتم کیفم رو برداشتم وسایل روی میز رو مرتب کردم واز اتاق بیرون رفتم و در رو کلید کردم خانم خادمی با دیدنم مثل همیشه لبخند روی لبش نشست
_خسته نباشی عزیزم
_ممنون سلامت باشید
_دوستت چند روزه خبری ازش نیست سرکار نمیاد؟
_چرا میاد یه کمی کاراش زیاد شده
_نگرانش شدم سلام بهش برسون
لبخندی زدم وسرم رو تکون دادم
_چشم بزرگیتونو میرسونم
شفقت با چند تا پرونده از اتاق مدیریت بیرون اومد باحال گرفته ای سمت میزش رفت آروم وغر غر کنان گفت
_هر وقت نیستش دست گل به آب میده همه رو بندازه توی دسترس واسترس الانم که هستش عر روز یه کار جدید برامون درست میکنه
خانم خادمی آروم خندید پرسید
_چی شده چرا داری حرص و جوش میخوری؟
شفقت به در اتاق مدیریت اشاره کرد
_از دست آقا طاهر اعصابم خرده
_چرا چکار کرده؟
_کلی پرونده شرکت بالا آورده همشون نامرتب یا اصلا کامل نشدن باید هر روز کار چند تاشون انجام بدم ببرم تحویلش بدم
کاش آقا طاها خودشون بودن خیلی مرتب ودقیق همه کار هارو اداره میکرد
_ کارمندای شرکت بالا چرا خودشون انجام نمیدن؟
_این پرونده ها برای چند سال پیشه بخاطر اینکه مثل چند ماه پیش مشکلی پیش نیاد هرچی پرونده س ریخته بیرون که چک وبررسی بشن
نگاهی بهش انداختم
_خب میگفتید بیام کمکتون زودتر تموم بشن
_پیشنهاد دادم ولی قبول نکردن گفتن خانم نیکجو این چند وقت کلی کار کردن و اذیت شدن الانم سرشون شلوغه فقط کارای خودشون انجام بدن
خانم خادمی نگاهی به ساعت دیواری انداخت
_برو عزیزم هوا دیگه داره تاریک میشه
سمت در رفتم دستگیره رو پایین کشیدم برگشتم نگاهی به خانم خادمی وشفقت انداختم وگفتم
_خانم شفقت یه بار دیگه با آقای فروغی حرف بزنید اگر اجازه دادن خبر بدید
_چند بار بهش گفتم قبول نمیکنه
_به هرحال من میتونستم کمکتون کنم الان بامن کاری ندارید
_نه ممنون برو به سلامت
خداحافظی کردم از شرکت بیرون رفتم
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫