eitaa logo
شـــهــیــدانـــه🌱
10.9هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
35 فایل
کدشامدکانال 1-1-874270-64-0-1 رمان به قلم هانیه‌محمدے #مــهربانــو کپی حرام است و نویسنده راضی نیستن ❣حــامـےمــن❣مسیراشتباه❣گذر از طوفان https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/4 زیرمجموعه https://eitaa.com/joinchat/886768578Caaa1711609 تبلیغات @Karbala15
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍂🍃🍁🍃🍂🍁🍂🍁🍂🍃🍁🍂🍃 🍁🍁🍂🍁🍃🍂 🍁🍃🍂🍁 ⚡️مـسـیـراشـتـبـاه⚡️ به اتاقم رفتم و لباسم رو عوض کردم، گوشی که قایم کرده بودم رو توی جیبم گذاشتم و به بهانه شستن دست و صورتم به سرویس رفتم در رو بستم و آب رو باز کردم و گوشی رو بیرون آوردم، برای مازیار نوشتم _کجایی؟ گزینه ارسال رو زدم و سریع شماره اش رو گرفتم و بهش تک زنگ زدم بعد از چند ثانیه پیامش روی صفحه گوشی افتاد _سلام چه عجب چقدر دیر برگشتی، مغازه ام میخوام برم خونه چطور؟ باید به مازیار حالی کنم من خوشم نمیاد کسی بهم گیر بده و تو کارم دخالت کنه، آخه به تو چه دیر برگشتم شماره ام رو براش تایپ کردم _چند دقیقه دیگه با این خط بهت پیام میدم _پس این شماره کیه؟ _اینم شماره خودمه ولی باید فعلا خاموشش کنم اون خطم روشن، فعلا باید برم بای _باشه منتظرتم بای گوشی رو خاموش کردم و توی جیبم گذاشتم آبی به دست و صورتم زدم و از سرویس بیرون رفتم مامان با دیدنم به میز عسلی اشاره کرد _بیا دستمال بردار صورتت رو خشک کن چایی برات ریختم تا سرد نشده بخور، گوشیتم برات گذاشتم روی میز به سمت اتاق رفتم _دستت دردنکنه گوشیم رو بیارم الان میام چایی رو میخورم گوشی رو از روی میز تحریرم برداشتم و به داخل هال برگشتم، نگاهی به جای خالی سمیه انداختم و گفتم: _مامان سمیه رفت بالا؟ _نه عزیزم داره نماز میخونه... 🍁🍃 🍁🍃        "نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ⚡️براساس واقعیت⚡️ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت‌اول 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍂 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت27 گذر ازطوفان✨ سر کوچه خونه مادر بزرگش پریسا رو صدا زدم _جا
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ گذر از طوفان✨ ماشین رو از پارکینگ گوشه حیاط بیرون آورد کنار در توقف کرد کیف پولش رو برداشت پیاده شد پریسا نگاه سوالی بهش انداخت _دایی چرا پیاده شدی؟ _بشینید داخل ماشین برم یه نوشابه بخرم _خب سر راه میخریدی _زود میام در عقب رو باز کردم سوار ماشین شدم سرم رو به صندلی تکیه دادم پریسا جلونشست و سمتم چرخید _خوبی؟ بی حال سرم رو تکون دادم _پس چرا صورتت یه چیز دیگه میگه _از صبح در حال بدو بدو هستیم خسته نشده باشیم جای تعجب داره _آره ولی هیچ وقت انقد بی حال نمیشدی بوی ماکارانی که توی فضا ماشین پخش شده بود باعث شد بیشتر ضعف کنم کاش پریسا ساندویچم رو بده بخورم داییش با بدو سمت ماشین اومد در روباز کرد روی صندلی نشست نوشابه رو روی دست پریسا گذاشت و ماشین رو راه انداخت _چرا نهارتون نخوردید؟ نگاهی به پلاستیک کنارش انداخت _عه چرا یادم رفت یکی از ساندویچ هارو برداشت با یه نوشابه سمتم گرفت _ببخشید یادم رفت ساندویچتو بدم تشکر کردم سریع گرفتمش نایلون فریزر دورش رو باز کردم تند تند همه ساندویچ روخوردم در نوشابه رو باز کردم کمی ازش خوردم از داخل آینه با نگاه ولبخند پریسا روبرو شدم با لبخندجوابش رو دادم _مزه شو دوست داشتی ؟ _آره خیلی خوشمزه بود ممنون _نوش جان نوشابه رو داخل دستم جابجا کردم زشته از داییش تشکر نکنم سرم روبلند کردم _آقا حامد ممنون بابت نوشابه _خواهش میکنم نوش جان سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم وچشم هام روبستم خدا عزیز رو خیر بده اگر نهار بهمون نمیداد احتمال داشت تاخونه از گرسنگی غش کنم "نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649 . . 🌸💫 🌸💫 🌸💫🌸💫🌸💫 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫