🍁🍂🍃🍁🍃🍂🍁🍂🍁🍂🍃🍁🍂🍃
🍁🍁🍂🍁🍃🍂 #پارت29🍁🍃🍂🍁
⚡️مـسـیـراشـتـباه⚡️
همین که گوشیم رو روشن کردم سیل عظیمی از پیامک و تماس از دست رفته روی صفحه گوشیم بالا اومد، قبل از اینکه مامان و سمیه بیان داخل هال تندتند همه رو حذف کردم، با دیدن اسم فربد که کلی پیام داده بود پیام ها رو باز کردم تا شب بعد از رفتن سمیه و پیام بخونمشون
شماره مازیار رو داخل گوشیم ذخیره کردم
داخل پوشه پیام ها رفتم و براش نوشتم
_این شماره جدیدمه فقط صبر کن تا خودم بهت پیام بدم الانم جواب نده
دکمه کنار گوشی رو فشار دادم و صفحه گوشی خاموش شد
سمیه با یه استکان چایی و خرما به سمتم اومد و کنارم نشست
_پریاجان ؟
_بله
_حالا که گوشیت رو بهت دادن مواظب باش دیگه هیچ کاری باعث پس گرفتن گوشی ازت نشه
از حرف سمیه جا خوردم و ناراحت گفتم:
_سمیه مگه من چه کار کردم؟
_هیچکاری نکردی عزیزم همینطور خواهرانه بهت گفتم، چایت رو با خرما میخوری یا قند؟
_یه دونه خرما
سمیه ظرف خرما رو سمتم گرفت
_بفرما
_دستت دردنکنه
چاییم رو با یه دونه خرمایی که برداشتم خوردم و به کمک مامان و سمیه میز شام رو چیدم
سمیه برای صدا زدن پیام به داخل راهرو رفت، قبل از اومدن پیام گوشیم رو برداشتم و سایلنتش کردم و روی میزعسلی گذاشتم
با اومدن پیام همگی دور میز جمع شدیم و بدون هیچ بحث و حرفی مشغول خوردن شام شدیم
پیام بعد از خوردن آخرین قاشق غذا لیوان دوغی که جلوی دستش بود رو خورد و صندلیش رو عقب کشید و رو به سمیه گفت:
_حیدری میخواد چند برگه و رسید برام بیاره میاد بالا شامت رو خوردی سریع بیا بالا یه چایی درست کنی، خونه مرتبه؟
_باشه چشم میز با مامان جمع کنم میام، بله مرتبه
_پریا جمع میکنه
از ذوق اینکه پیام مهمون داره و زود میرن بالا گفتم:
_سمیه خودم جمع می کنم
برای اینکه پیام بهم شک نکنه گفتم:
_داداش چایی مامان که تازه دم بگید بیاد پایین یا چایی بریز داخل فلاکس ببر بالا
_نه نمیخوام بیاد پایین
ایستاد و روبه سمیه گفت:
_سریع بیا بالا
از خونه بیرون رفت و سمیه بعد از خوردن شامش نگاهی به مامان انداخت
_مامان ببخشید اگر لازم نبود برم بالا خودم میز رو جمع می کردم
_برو دخترم پریا کمک میکنه جمع میکنم
🍁🍃
🍁🍃
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
⚡️براساس واقعیت⚡️
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت28 گذر از طوفان✨ ماشین رو از پارکینگ گوشه حیاط بیرون آورد کنار
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت29
گذر ازطوفان✨
بعد از چند دقیقه سکوت صدای دایی پریسا بلند شد
_چه خبر قرار کی بهمون شیرینی بدید ؟
_دایی آروم تر حرف بزن ترانه خوابیده
_عه ببخشید حواسم نبود همیشه داخل ماشین میشینه سریع خوابش میبره؟
_نه امروز خسته شدیم منم خوابم میاد
_خب بخواب
–مگه از جونم سیر شدم بخوابم پا بزاری روی گاز با سرعت صد وهشتاد بری
_ای بدجنس من که همیشه مواظبم
_اتفاق یه لحظه س وقتی سرعتت بالا باشه نمیتونی ماشین کنترل کنی به فنامون میدی
_چقد ترسوی ،نگفتی چه خبرا؟
_ترسو خودتی ،خبرا پیش شماست آقای داماد
_داری طفره میری که حرف نزنی؟
_نه ولی اولا تعریف کن بعد من میگم
_چه زبونی داری
_کمال همنشینی با خودته دیگه
صدای خنده آروم داییش بلند شد
_قرار این هفته عزیز با آبجی ها و زن داداش برن خونه شون اگر قبول کنن قول قرار خواستگاری میزارن
_مگه خواستگاری نمیرن؟
_نه مادرش گفته فعلا بعنوان مهمون برن خونه شون بعد اگر قبول کنن برای خواستگاری میریم
_اوه چه کلاسی گذاشتن اول کار
_آره حق دارن
_چطور؟
_شرایط دخترشون خوبه باید سخت بگیرن
_شرایط پسر ما هم خوبه چرا خودتو دست کم میگیری فقط منتظرم ببینمش ببینم این همه ناز و ادا بهش میاد یانه
_از الان داری تهدیدی حرف میزنی
_آخه حرفت منطقی نیست
_نمیدونم فعلا که چیزی مشخص نیست شاید اصلا قسمت هم نباشیم ،خانم زرنگ حالا تو تعریف کن
_منتظریم داداش برگرده بابا باهاش حرف بزنه اگر قبول کنه میریم خواستگاری
_بهش گفتی؟
_نه فعلا باید اول از محمد مطمئن بشیم
_بنظرت قبول میکنه؟
_قبولم نکنه انقد میریم راضی بشه
_ اگر حالا من این حرف رو میزدم کلی حرف وحدیث ازش در میاوردی
_آخه انتخاب ما ارزششو داره
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫