شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت32 گذر ازطوفان✨ نزدیک تر رفتم وکنارش نشستم دستشو گرفتم نگاه پ
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت33
گذر ازطوفان✨
برگشتم داخل آشپزخونه مشغول درست کردن شام شدم صدای غر غر کردن ناز بانو باعث شد کنجکاو بشم برای شنیدن صداش سمت اپن رفتم
_حاجی چرا به من گیر میدی ترانه اصلا منو آدم حساب نمیکنه با این پریسا دست به یکی کرده هیچی به من نمیگه منم که علم غیب ندارم بفهمم حرفاش راسته یا دروغ با این وضعم نمیتونم خونه و زندگی رو ول کنم تعقیبش کنم ببینم کجا میره
_مگه گفتم تعقیبش کنی، حرفم اینه چرا ترانه توی این سن باید بفکر کار کردن بی افته مگه از روز اول زندگیمون بهت نگفتم من فقط یه چیز ازت میخوام مواظب ترانه باشی باهاش رفیق باشی ،طوری که احساس هیچ کمبودی نکنه
بمیرم برای بابا چقد ناراحت شده کاش بهش نمیگفتم
_صادق جان دخترت خود سرانه رفته دنبال کار تقصیر منه؟
از جواب ناز بانو دهنم باز موند ،وای خدایا این دیگه کیه چقد راحت دروغ میگه وفیلم بازی میکنه حیف بابا حالش مساعد نیست وگرنه بهش میگفتم به اجبار دارم میرم سرکار ،که دیگه نتونه انقد راحت دروغ بگه
قرض های این ماه رو پس بدم دیگه سرکار نمیرم به باباهم میگم بهش تذکر بده دیگه قرض نگیره
با صدای اذان از فکر در اومدم شعله گاز رو کم کردم از آشپزخونه بیرون رفتم
صدای ترانه گفتنش بلندشد
_بله
_شام آماده ست؟
_روغن روی برنج رو بریز بخورید
_مگه خودت شام نمیخوری؟
_نه نمیخورم ،نماز بخونم وبخوابم
_بابات ظهر نهارش روخوب نخورد الان شام نخوری اونم نمیخوره
_پس صبرکنید نماز بخونم میام
سجاده رو روی میز دراور گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم
نیلو با نون کمی که دستش بود سمتم اومد دستم رو دراز کردم بغلش گرفتم
_گرسنته؟
سرش رو تکون داد
_صبرکن الان شام بهت میدم
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫