شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت34 گذر از طوفان✨ نگاهی به کل آشپزخونه انداختم ،کار دیگه ای نمون
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت35
گذر ازطوفان✨
آمبولانس داخل حیاط توقف کرد دو آقایی که داخل ماشین بودن برانکاری که بابا روش دراز کشیده بود رو برداشتن وسمت در ورودی اورژانس رفتن
پا به پاشون وارد سالن شدیم بابا رو روی یکی از تخت های داخل سالن جابجا کردن چند نفر با روپوش سفید وسورمه ای دور تخت بابا جمع شدن
آقای جونی که روپوشش بابقیه فرق میکرد نگاهش بین من ونازبانو جابجا شد
_چه اتفاقی براشون افتاده؟
باپشت دست اشک هام رو پاک کردم
_سر درد شدید حالشو بد کرده
_از کی اینطور شدن ؟
_نمیدونم من خواب بودم
ناز بانو بادستمال کاغذی چند قطره اشک روی صورتش پاک کرد وگفت
_صبح سر درد داشت داروهاشو خورد وخوابید وقتی بیدار شد حالش بهتر بود نزدیکای ساعت یازده و نیم دوباره سر دردش شروع شد و بدتر شد
_داروهای که مصرف میکنن رو دکتر براشون نوشتن یا خود درمانی میکنن
_نه تحت نظر دکتره
_برای چه مشکلی دارو براشون تجویز شده؟
_اعصاب و روان
دکتر چراغ قوه ای که دست یکی از پرستارا بود رو گرفت چشم های بی حال بابا رو باز کرد بانورش چک کرد ،رو به پرستارهای کنارش،گفت
_ سرم تموم شد منتقلش کنید بخش مغز واعصاب، دکتر شیفت روهم پیج کنید بیاد
کارای بستری رو انجام دادم صدای عمو باعث جوشش اشک چشم هام شد چرخیدم با دیدنش جلوتر رفتم وخودم رو توی بغلش انداختم دوباره به گریه افتادم
روی سرم رو بوسید
_عمو جان آروم باش
_عمواصلا حال بابا خوب نیست بی حال افتاده روی تخت بیمارستان
سمت صندلی ها هدایتم کرد
_بشین عزیزم دکتر داداش رو ویزیت کرده؟
سرم رو تکون دادم
_خب چی گفت؟
_دوتا دکتر دیدنش نظرشون اینه دورز داروهاش خیلی زیاد بوده براش سنگین بوده اگر دیرتر میرسید بیمارستان تشنج میکرد
_چند بار به ناز بانو گفتم هر وقت میرید دکتر خبر بدید بیام میخوام با دکترش حرف بزنم نمیدونم چرا یادش میره بگه
عمو چه دل خوشی داره فکر میکنه یادش میره بهش بگه نمیدونه عمدن نمیگه
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫