شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت38 گذر ازطوفان✨ در حیاط رو بستم پریسا دستش رو جلو آورد سلام کر
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت39
گذر از طوفان✨
وارد مجتمع شدیم مش رحیم با دیدنمون پنجره اتاق نگهبانی رو باز کرد و سرش رو بیرون آورد دوتایی باهم سلام کردیم جوابمون روداد
_دوباره اومدید دنبال کار؟
پریسا خنده ش گرفت
_نه چند روزی آزمایشی باید کارکنیم اگر کارمون تایید بشه استخداممون میکنن
_خانواده هاتون خبر دارن ؟
زیر لب غرغر کنان گفت
_انقدی که این گیره خانواده خودمون نیست
_بله مش رحیم بدون اجازه خانواده نمیشه ، ببخشید ما بریم سرکار
_بفرمایید باباجان
آروم خندیدم
_فکر کنم هر روز باید از زیر ذربینش رد بشیم بعد سرکار بریم
_آره بابا میترسم از فردا بی افته دنبال پیدا کردن آدرس هامون
_وای نترسون منو همینطوریش استرس دارم چطور بابا رو راضی کنم اینجا نیاد
روی آخرین پله با تعجب چرخید سمتم
_مگه قرار بیاد؟
_آره دیشب از دستم دلخور شده بود کار میخوای چکار بزور راضی شد گفت باید بیاد محیط محل کار ببینه بعد از تموم شدن تعطیلات هم دیگه اجازه نمیده سرکار بیام
_بهش نگفتی ناز بانو مجبورت کرده؟
_نه نمیشه بگم
_زهرمار رو نه، بهترین موقعیت بوده که دست این افاده رو بشه
_پریسا حال بابا بده بعد تو میگی موقعیت خوبیه
_اون لحظه که حالش بد نبوده باید یه طوری براش تعریف میکردی حالشو بگیره
_اصلا توشرایط خوبی نبودم انقد شرمنده شده بود روم نمیشد به صورتش نگاه کنم
دستش رو روی دکمه زنگ گذاشت
_اینجا هیچ حرفی از خونه نزنیم کار تموم شد باهم حرف میزنیم
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫