شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت397 گذر از طوفان✨ سمت آبخوری رفتم شیر آب رو باز کردم پریسا از
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت398
گذر ازطوفان✨
دستم رو روی گردنم گذاشتم که شالم باز نشه نفس نفس زنان کنار ایستگاه اتوبوس رسیدم نگاهی به پشت سرم انداختم در ماشین فروغی رو باز کردم و سوار شدم نفس عمیقی کشیدم وسلام کردم
_سلام چرا انقد تند تند قدم بر میداری پشت و سرتم نگاه میکنی
بریده بریده گفتم
_مجبورم همش استرس دارم دوست یا فامیلی یا کسی از آشنا ببیننم
_ببینن هم مهم نیست وقتی حاجی خبر داره دیگه چرا میترسی
_میشه حرکت کنید
ماشین رو راه انداخت
_اینطوری راه رفتن برای خانما توی خیابون خوب نیست خدای نکرده بخوری زمین یه جایی از بدنت آسیب میبینه
انگار من خودم این چیزهارو بلد نیستم
انتظار داره مثل خودش خونسرد و بی خیال باشم
بعد از چند ثانیه سکوت پرسید
_امتحان چطور بود؟
_خوب بود
از گوشه ی چشمش نیم نگاهی بهم انداخت
_برای تابستون چه برنامه ای داری؟
شونه م رو بالا انداختم
_فعلا هیچی فکر نکنم برنامه ای داشته باشم چطور مگه؟
_یعنی نمیخوای کلاس کنکور بری؟
چه خوش خیال شدم فکر کردم منظورش اینه مسافرت میرم یانه
_آها چرا چند روزی استراحت کنم میخوام شروع کنم درس بخونم وتست بزنم
_یعنی کلاس لازم نداری ؟
_نمیدونم
صدای زنگ گوشیم وسط حرف زدنمون باعث شد هر دوتا ساکت بشیم
گوشیم رو از جیب مانتوم بیرون آوردم انگشتم رو روی دکمه سبز گذاشتم
_سلام عمو
_سلام عزیزم حاضرشو نیم ساعت دیگه سلمان میاد دنبالت بیارت بیمارستان
وای هنوز عمو خونه نرفته ،دستپاچه شدم
_به عمو سلمان بگید نیاد
صدای عمو رنگ تعجب گرفت
_چرا؟مگه بیمارستان نمیایی؟
_آخه خودم دارم میام
_عه باشه عمو جان پس بهش میگم نیاد
منم برم دنبال نسخه های که دکتر نوشته تهیه شون کنم دکتر بیاد نشونش بدم بعد میرم خونه زود بر میگردم
_باشه عمو دستت دردنکنه دکتر هنوز نیومده؟
_نه گفتن یک ساعت دیگه میرسه
دستم رو بلند کردم روی سرم گذاشتم فروغی بی صدا لب زد
_چی شده؟
دستم رو به نشونه اینکه صبرکنه جلوی صورتش گرفتم
از عمو خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم
سرعتش رو کم کرد و نگران پرسید
_خب بگو چی شده؟
کلافه جوابم دادم
_هیچی دکتر یکساعت دیگه میاد بیمارستان عمو هم فعلا خونه نرفته امروز خودم تنها میرفت بیمارستان بهتر بود
_ترسوندیم گفتم اتفاقی افتاده اشکال نداره اگر عموت رفت میام حاجی رو میبینم اگرم نرفت یه روز دیگه
_باشه
سرم رو سمت شیشه چرخوندم دوباره سرعتش رو بیشتر کرد وگفت
_نهار خوردی؟
نگاهی به ساعت جلوی ماشین انداختم
حتما نهار نخورده گرسنه شه ولی من احساس گرسنگی ندارم
_شما نهار نخوردی؟
خنده صدا داری کرد وقتی میخوای جواب ندی سوال میپرسی
نه هنوز نهار نخوردم ،پس نخوردی وقت داریم بریم رستوان بعد میریم بیمارستان
پیشنهادش باعث شد هول بشم
_نه آقای فروغی گرسنه م نیست شما برید نهارتون بخورید من داخل ماشین منتظر میشینم
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫