شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت448 گذر از طوفان✨ شنیدن صدای سلام و احوال پرسی طیب ضربان قلبم رو
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت449
گذر از طوفان✨
ظرف شیرینی رو روی اپن گذاشتم با قدم های بلند از آشپزخونه بیرون رفتم آروم روبه فروغی گفتم
_همه چی آماده س فقط بچینید روی میز عسلی من دیگه برم
لبخندی روی لبش نشست
_ممنون ببخشید امروز خسته شدی
_خواهش میکنم نه کاری نکردم
به طرف مبل رفتم کیف وگوشیم رو برداشتم و سمت در رفت
فروغی نگاهی بهم انداخت
_صبرکن داداش از اتاق بیاد بیرون بعد میریم
_خودم میرم شما زحمت نیفتید
_زحمت نیست میام جلوی در تا ماشین برسه سواربشی
_ممنون ولی لازم نیست
_هست
طیب با چند تا کیف بزرگ که قبلا هم توی شرکت دیده بودم از اتاق بیرون اومد وسایلی که دستش بود رو کنار میز عسلی گذاشت
طاها کلیدی که روی جا کلیدی آویزون بود رو برداشت روبه برادرش گفت
_تا نقشه هارو باز میکنی برم خانم نیکجو رو بدرقه کنم میام
سرش رو تکون داد و طیب سمتم چرخید
_سلام به پدرتون برسوند رسیدید خونه هم به طاها خبر بدید
دیگه از بودنش نمیترسیدم ولی حس خجالتی که توی موجود بود کم نشده بود سر به زیر جواب دادم
_بزرگیتونو میرسونم ،باشه حتما
خدا حافظ
_خدا نگهدار
طاها سمت در رفت پشت سرش راه افتادم در رو باز کرد کنار رفت که بیرون برم، در خونه رو بست به پله ها اشاره کرد
_از اینجا بریم
_باشه
پابه پاش باهاش هم قدم شدم پله هارو پایین رفتیم به جای در ورودی سمت ماشینش رفت در ماشین رو باز کرد
چند پلاستیک بزرگ رو بیرون آورد پاکت دسته داری رو سمتم گرفت
جلوتر رفتم پاکت رو ازش گرفت قبل از اینکه بپرسم این چیه گفت
_چندتا کتاب تست وکنکوری برات خریدم شروع کن به خوندن و تست زدن تا سر وقت مباحثی که لازمه بیشتر تمرین کنی رو برات توضیح بدم
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫