شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت488 گذر از طوفان✨ پریسا از روی صندلی بلند شد پرونده ها رو از رو
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت489
گذر از طوفان✨
آخرین ظرف یکبار مصرف رو روی میز گذاشتم
ظرف ها رو شمردم نفس راحتی کشیدم از میز فاصله گرفتم به خانم کریمی گفتم
_تعداد ظرفها درسته شکسته هم بین ظرفها نیست
_دستت درد نکنه خدا قوت
_خواهش میکنم
صندلی کنار قابلمه رو جابجا کردم روش نشستم پریسا از سرویس بیرون اومد به صورت خسته م خیره شد
_بلند شو یه آبی به دست و صورتت بزن کمی سرحال بشی
_بریم؟
_آره دیگه به نجمه خانم گفتم
پرگل سمت سماور رفت استکان هارو برداشت وگفت
_چایی بریزم براتون ؟
خانم کریمی فوری باخنده جواب داد
_آره نیکی و پرسش
از روی صندلی بلند شدم
_پرگل جان برای ما نریز میخوایم بریم
_صبرکنید یه چایی بخورید بعد برید از صبح دارید کارمیکنید خسته شدید
_ممنون دیر میشه
پریسا کیفم رو سمتم گرفت ازش تشکر کردم و گرفتمش خدا حافظی کردیم و از آشپزخونه بیرون رفتیم
جلوی در مجتمع دست پریسا گرفتم و صداش زدم برگشت عقب
_جانم؟
_اگر من باهاتون نیام ناراحت میشید؟
_چرا نیای ؟میریم زود بر میگردیم
_آخه فقط خودتون نیستید خانواده داماد هم باهاتون هستن
_خیلی خانواده خوبی هستن خونگرم مهربونن بیا باهاشون آشنا میشی
_ان شاءالله توی مراسم پونه میبینمشون
لبخندی زد
پس صبرکن برم بگم به مامان من میرم خونه باهم برگردیم
_نه اینطوری شاید پونه ناراحت بشه برو منم ماشین میگیرم میرم
_پس رسیدی خونه بهم خبر بده
_باشه چشم
بعد از رفتن پریسا به طرف ایستگاه تاکسی رفتم
چند دقیقه گذشت یه ماشین هم نیومد سرم رو بلند کردم به آسمون خیره شدم
داره هوا تاریک میشه برم بالاتر وایسم شاید تاکسی اونجا بیشتر باشه
کمی بالاتر رفتم سر چهار راه وایسادم یهوی موتوری جلوی پام ترمز گرفت ترسیدم چند قدم عقب رفتم پرویزی لبخند کریه زد
_ به به خانم نیکجو این طرفها دوست محافظت کجاست
طرز حرف زدنش ضربان قلبم رو بالا برد چند قدم عقب طرف رفتم
همزمان با پیاده شدنش از موتور با تمام توانم پا به فرار گذاشتم سمت ماشین زدی که بالاتر از چهار راه توقف کرده بود رفتم
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫