شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت52 گذر از طوفان✨ روی زیر اندازی که خانم کریمی برای نماز خوندن
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت53
گذر از طوفان✨
کفش هام رو پوشیدم و زیر انداز رو جمع کردم وگوشه سالن گذاشتم پریسا رو صدا زدم
_جانم؟
_بریم یا زوده؟
_بریم تا برسیم سر خیابون اونام رسیدن
از خانم کریمی و پرگل خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم
باصدای خنده یهوی پریسا بهش خیره شدم
_بسم الله به چی میخندی
_چشمم به اتاق نگهبانی افتاد یاد حرف دیروز مش رحیم افتادم با چه حرص وجوشی گفت بابا جون فکر کردی با اینطور کاری میشه از درس ومدرسه خلاص بشی و بجای برسی نه دخترم تا درس نخونی به هیچ جا نمیرسی
صدای خنده م بلند شد
_یواش تر حرف بزن میشنوه ناراحت میشه
_داره با تلفن حرف میزنه حواسش به ما نیست وگرنه پنجره رو باز میکرد یه خداقوت میگفت بهمون
_دقت کردی هر روز سوال پرسیدنش کمتر میشه ولی مهربون تر از قبل شده
_آره از اولم مهربون بود بخاطر کار کردنمون اخم میکرد وسوال میپرسید
پله هارو پایین رفتیم دستم رو گرفت کمی عقب کشید
_صبرکن ببینم رسیدن یانه
نگاهی به سرخیابون انداخت
_نیومدن تاجلوی ایستگاه بدوایم زودتر برسیم
_داریم میریم دیگه
_قبل بابا ومحمد برسیم
دستم رو محکم تر گرفت
_تا سه میشمارم باهم بدوایم
خندیدم وسرم رو تکون دادم
نفس نفس زنان رسیدیم کنار ایستگاه اتوبوس روی یکی از صندلی ها نشستم چند تا نفس عمیق کشیدم که ضربان قلبم پایین بیاد
پریسا با صدای بوق ماشینی که کمی جلوتر از ایستگاه ترمز گرفت لبخند روی لبش اومد
_بلندشو بریم
دستش رو گرفتم از روی صندلی بلند شدم سمت ماشین رفتیم در ماشین روباز کرد با سر اشاره کرد
_برو داخل
نگاهی بهش انداختم الان چطور بهش بگم خودت پشت سر محمد بشین
دوباره صداش بلند شد
_ترانه چرا من رو نگاه میکنی
باید بخاطر این کارش بهش تذکر بدم حیف پیش باباشون نمیشه بگم خودتون برید من نمیام
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫