شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت545 گذر از طوفان✨ بارهنگم رو خوردم استکان رو روی سینی گذاشتم در
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت546
گذر از طوفان✨
سرم رو از روی میز برداشتم پریسا چشم از صفحه کامپیوتر برداشت و هول شده از روی صندلی بلند شد سمتم اومد
یه برگ دستمال از داخل جعبه دستمال کاغذی برداشت روی پیشونیم کشید
_صورتت خیس عرق شده بلند شو بریم خونه داری میترسونیم
آب دهنم رو بزور قورت دادم با پیچ خوردن دلم و احساس حالت تهو از روی صندلی بلند شدم
_حالم داره بهم میخوره
دستم رو جلوی دهنم گرفتم سعی کردم سمت در برم درد و سوزش معده م توان راه رفتن رو ازم گرفت دست از گوشه در گرفتم بغض به گلوم نشست ناخواسته صدام بلند شد باگریه گفتم
_پریسا زنگ بزن خانم خزایی بیاد
دستپاچه گوشیش رو از روی میز برداشت شماره خانم خزایی رو گرفت
_جواب نمیده الان میرم شماره آژانس میگیرم
تند تند کامپیوتر رو خاموش کرد صدای نگران خانم خادمی توی اتاق پیچید با دست پشت دست دیگه ش زد
_خاک عالم مادرچی شدی ؟
پریسا کیف هر دوتامون برداشت سمت در اومد
_ببخشید خانم خادمی میشه این کیف هارو بیاری میخوام ترانه رو از روی زمین بلند کنم
_بچه داره از حال میره باید زنگ بزنیم اورژانس الان به آقا طیب میگم زنگ بزنه
بزور دستم رو رو به بالا تکون دادم و لب زدم
_نگید، پریسا کمک میکنه بلند میشم برم خونه خوب میشیم
بی توجه به حرفم از اتاق بیرون رفت با سر و صدا طیب رو از اتاق مدیریت بیرون آورد
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫