شـــهــیــدانـــه🌱
#پارت54 گذر از طوفان✨ بعد از سلام و احوال پرسی با بابای پریسا و برادرش مشغول نگاه کردن به بیرون شد
#پارت55
گذر از طوفان✨
پریسا روزنامه رو برداشت نگاهی به برادرش انداخت
_چیز دیگه ای نمیخواید ؟
_نه داداشش دستت درد نکنه
هزینه ش رو حساب کرد و سمت ماشین رفتیم پریسا بستنی ها رو از دست محمد گرفت
_داداشش چرا سه تاخریدی؟
_پشت فرمان که نمیشه بستنی بخورم
_عه اول بستنی رومیخوردی بعد رانندگی میکردی
چرا به فکر دیر رسیدن من نیست نگاه حرصی بهش انداخت متوجه حرص خوردنم شد وخنده ش گرفت
_چرا میخوای بزنی
جوابش رو ندادم دستگیره در رو کشیدم ناخواسته قبل پریسا سوار ماشین شدم لبخند رضایت بخش پیروز مندانه ای زد وکنارم نشست باصدای آرومی گفت
_آفرین دختر حرف گوش کن فکر کردم منتظر میشی من پشت سر داداشش بشینم
دستم رومشت کردم و آروم به پهلوش زدم
آخ آرومی گفت و دستم رو گرفت کنار گوشم گفت
_باید بگم محمد یه روز ببرمون کافی شاپ
چشم هام از شنیدن حرفش گرد شد دندون هام رو روی هم فشار دادم وعصبی گفتم
_من هیچ جا نمیام خودتون دوتایی برید
صدای خنده ش بلند شد وودستش روی دهنش گذاشت
دوباره ضربه ای به پاش زدم وسط خندیدنش یکی از بستنی هارو به باباش داد یکی دیگه روسمت من گرفت بستنی خودش رو روی صندلی گذاشت روزنامه رو باز کرد شروع به خوندن آگهی های نیازمندی کرد یهوی دستم رو تکون داد و اسمم رو صدا زد
قاشق بستنی رو از دهنم بیرون آوردم
_جانم
با انگشتش به یکی از نیازمندی ها اشاره کرد
_این روببین همون شرکته س درسته؟
متن رو خوندم
_اسمش فکر کنم همونه
_پس چرا اون خانمه گفت استخدام نداریم!
_نمیدونم ولش کن بعدی هارو بخون
_باید فردا بریم حال اون خانمه رو بگیرم
_بیخیال مگه بیکاریم این همه راه رو بریم
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫