شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت558 گذر از طوفان✨ دیشب از شدت گرسنگی بیدار شدم رفتم یه چیزی بخو
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت559
گذر از طوفان✨
همراه بابا سمت جواب دهی آزمایش ها رفتیم
دست بابا رو گرفتم به طرف صندلی های گوشه سالن رفتیم
_بابا جان بشینید اسمتون رو خوند خودم میرم تحویل میگیرم
نگاه مهربونی بهم انداخت
_فعلا چند نفر جلو تر هستن سر پا واینسا اذیت میشی
_چشم منم میشینم کنارتون
_چشمت نورانی باباجان
نگاهی به کل سالن انداختم و گفتم
_بابا عمو کجا رفت؟
_رفت قسمت درمانگاه بیمارستان
_اونجا چرا؟
_گفتم بره یه نوبت برات بگیره بعد از کار اینجا بریم
_آها دستتون درد نکنه
_کاری نکردم عزیزم باید خودم ببرمت دکتر و مواظبت باشم ولی برعکس شده زحمت های من افتاده گردنت
_این چه حرفیه اینطوری نگید
چند لحظه ای سکوت کردم زبونم رو روی لبم کشیدم با صدای پایینی گفتم
_بابای؟
_جانم؟
با استرسی که توی دلم افتاده بود سوالم رو بپرسم یا نپرسم گفتم
_میشه یه سوالی بپرسم؟
لبخندی روی لبش نشست
_چرا نشه بپرس
_ناراحت نمیشید؟
_نه مگه سوال پرسیدن ناراحتی داره
_آخه برای خودمم سخته اما نمیخوام شمارو هم ناراحت کنم
_داری نگرانم میکنی چیزی شده؟
_نه نه سوال در مورد مامان و نازبانو
آه سوزناکی کشید
_چه سوالی ؟
_بنظرتون مامان و نازبانو چه شباهتی باهم دارن منظورم رفتاری و اخلاقیه
تلخ خندید
_نظر خودت چیه بابا، اصلا باهم قابل مقایسه هستن؟
_میشه اول شما جواب بدید؟
_باشه دخترم ،از زمین تا آسمون باهم فرق دارن مامانت یکی بود دیگه مثلش وجود نداره
صدای زنگ گوشیم باعث شد بابا چند لحظه سکوت کنه
کیفم رو باز کردم با دیدن شماره فروغی نفسم رو با حرص بیرون فرستادم
کاش گوشیم رو روی سکوت میذاشتم جوابش رو ندم بازم زنگ میزنه گوشی رو از داخل کیفم برداشتم از روی صندلی بلند شدم
_ببخشید بابا جواب بدم الان میام
_باشه عزیزم
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫