شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت562 گذر از طوفان✨ عمو جلیل و سلمان وارد سالن شدن بلند شدیم و سم
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت563
گذر از طوفان✨
چند لحظه ای سکوت کرد و دوباره ادامه داد
_ناز بانو انتخاب من نبود و توی بدترین شرایط وارد زندگیمون شد اصلا نمیدونستم چه کاری درسته چه کاری غلط به انتخاب خانواده اعتماد کردم فکر کردم اینطوری برای توام بهتره دیگه استرس اینکه هر روز یه بحثی بخاطر ما تو خونه آقا جونت راه بی افته رو نداریم ولی انگار قرار بود کلا چند وقتی رنگ و بوی آرامش نداشته باشیم
نگاه گذری بهم انداخت و نفس عمیقی کشید
_خیلی شرمنده تم توی روزهای که لازم بود مراقبت باشم ولی نبودم روزهای خیلی سختی رو گذروندی خدا کنه فرصت جبران کردن رو داشته باشم
وسط حرفش پریدم
_عه بابا این چه حرفیه که میزنید
_واقعیته بابا جان نه فراموش میشه نه میشه که پنهانش کنیم
نوچی کردم
ای کاش سوال نمیپرسیدم که بابا رو اینطور ناراحت نمیکردم
باصدای عمو سرم رو سرچرخندم
_ترانه؟
_جانم عمو
جلو تر اومد
_جانت سلامت عزیزم برو دست هاتو بشور چند سیخ جگر گرفتم با بابات بخوری فکر کنم چند ساعتی دیگه اینجا هستیم فعلا جراح مغز نیومده
از روی صندلی بلند شدم با نگاهی به دست عمو انداخت
_چرا زحمت کشیدی صبر میکردی سر راه برگشت میخریدیم میرفتیم خونه میخوردیم
_زحمت کجابود داداش کاری نکردم شماهم که اجازه نمیدید هزارتومن خرج کنیم سریع هزینه ش رو یاد داشت میکنی و پسش میدی
بابا لبخندی زد
_بگو به سلمان هم بیاد باهم میخوریم
_الان میاد برم قسمت ایستگاه پرستاری بگم دکتر اومد خبر بده بهمون
سمت سرویس آخر راهرو رفتم دست هام رو شستم و برگشتم
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫