شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت564 گذر از طوفان✨ بابا همزمان با برگشتم از روی صندلی بلند شد
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت565
گذر از طوفان✨
ظرفهای یکبار مصرف رو جمع کردم عمو از روی صندلی بلند شد
_عمو پلاستیک رو بده من میبرم میندازمش دور
_دستتون درد نکنه
دستمال کاغذی از داخل جیب مانتوم بیرون آوردم دستم رو تمیز کردم گوشیم رو از روی صندلی کناری برداشتم و صفحه ش رو باز کردم انگشتم رو روی پیام های روی صفحه گذاشتم از روی صندلی بلند شدم چند قدمی سمت پنجره سالن رفتم پیام فروغی رو خوندم
_پایین تر از بیمارستان منتظرتم کارت تموم شد زنگ بزن
روی پاشنه پا چرخیدم نگاهی به بابا وعمو انداختم
تا عموم این داخل بیمارستان هستن برم بیرون که استرس هم نگیرم و زودتر هم برسم شرکت
برگشتم به طرف بابا و عمو کیفم رو از روی صندلی برداشتم رو به بابا گفتم
-بابا من برم ؟
-با آژانس برو بابا جان رسیدی بهم زنگ بزن
_میان دنبالم
بابا که متوجه حرفم شد انگار تازه یاد فروغی افتاد
خجالت زده سرم رو پایین انداختم
_باشه بابا جان رسیدی بهم خبر بده
_چشم
عمو نگاهی بهم انداخت
_ترانه جان هر وقت کلاس داری بگو به خودم یاسلمان ببریمت خانواده دوستت زحمت نیفتن
بابا وسط حرفش گفت
_همه مشغله کارشون زیاده چند باری به سلمان سپردم یادش رفت
عمو لبخند تلخی زد سرش رو تکون داد و حرف بابا رو تایید کرد
خداحافظی کردم با قدم های تند و بلند از بیمارستان بیرون رفتم چند باری پشت سرم رو نگاه کردم
نزدیک ماشین فروغی صفحه گوشی رو بازکردم در ماشین رو باز کرد و سوار شدم
_سلام
نگاهش سمتم چرخید
_سلام چرا زنگ نزدی؟
_یادم رفت
زیر نگاه فروغی شماره پریسا رو گرفتم گوشی کنار گوشم گذاشتم
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫